eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 🔹 پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم: از آنچه نمی دانید بر شما بیم ندارم، اما بنگرید آنچه را می دانید چگونه عمل می کنید. ✨ أیتها الامّة إنّی لا أخاف علیکم فیما لا تعلمون و لکن انظروا کیف تعملون فیما تعلمون 📚 کنزالعمال/ ج 10/حدیث 29003 ✍🏼 انسان به خاطر آنچه می داند و عمل نمی کند مواخذه می شود، نه آنچه که نمی داند و عمل نمی کند. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/
بخش اول نور پدر شما یک بازاری قدیمی است. به خاطر قیمتهای پایینش دشمن زیاد دارد. هم صنفی هایش او را متهم می‌کنند به گداپروری. مردم او را بسیار دوست دارند. مردم روی سر حاج فیروز قسم می‌خورند. چند شب پیش دزدگیر فروشگاه چند جیغ ممتد می‌کشد. همسایه ها به پدرتان خبر می‌دهند که چند نفر می‌خواستند با یک سیم چین بزرگ ورق آلومینیومی درب بزرگ فروشگاه را بِبُرند که دزدگیر نمی‌گذارد. همسایه ها حدس می‌زنند فروشگاه آن طرف پل که تازه تاسیس شده دستی در این کار دارد. دیشب یک گروه از بچه های محله به تحریک چند بچه آن طرف پل شروع می‌کنند به پخش تراکت تبلیغاتی کنار فروشگاه پدر شما. قیمت تمام اجناس روی تراکت از قیمتهای فروشگاه پدر شما کمتر است. بعضی مشتری ها که به فروشگاه آن طرف رفته‌اند می‌گویند همه‌اش دروغ و دَوَنگ است. امروز همان بچه های دیروز که تراکت پخش می‌کردند تو دستشان سیخ های کباب استیل گرفته بودند و با همدیگه وارد فروشگاه پدرتان شدند و تمام کیسه های برنج و حبوبات و روغن های حلب را سوراخ کردند و فرار کرده اند. پدرتان دست چند بچه را می‌گیرد که با آنها حرف بزند اما بچه‌ها که ترسیده اند چند سیخ به بازویش فرو می‌کنند و فرار می‌کنند. پدرتان با دست پانسمان شده به خانه آمده. زنهای همسایه و باباهای بچه ها می‌آیند برای عذر خواهی. حاج‌فیروز به پدرها و مادرها می‌گوید: برید برای بچه هاتون توضیح بدید که من هرکاری می‌کنم برای شماهاست. همه این مشکلات به خاطر قیمتهای پایین و انصاف فروشگاه ماست که اینقدر اذیت‌مان می‌کنند. به بچه هاتون بگید به خاطر چند هزار تومن پول مزدور فروشگاه های اونور پل نشن. بگید به محض اینکه فروشگاه ما رو ورشکست کنند قیمتهاشون رو نجومی بالا می‌برن. بگید گولشون رو نخورن. بگید اون فروشگاه های تازه تأسیس کلی قسطی و بدهی دارن. اگر چند ماه تحمل کنید همه‌شون جمع می‌کنن و میرن. بگید توی این فروشگاه ها هیچ نیروی بومی رو استخدام نمی‌کنند...بگید همین الان توی دم و دستگاه ما سیصد نفر دارن کار می‌کنند. از باربری و فروش و حسابداری و ...تقریبا یک پنجم محله دارن از اینجا نون می‌خورن...به بچه هاتون بگید این ها فقط دنبال بیچاره کردن ما هستند. پدرها نصفِ و نیمه حرف می‌زنند و می‌روند. مادر ها کاری به کار این مسائل ندارند فقط نگرانند که درگیری نشود. بچه های محل اینبار لباس فرم فروشگاه آنور پل را پوشیده‌اند و با هم شعار می‌دهند... ساناز، زندگی، ولچرخی. یکی از پسرها عاشق ساناز است. ساناز خواهر شماست. ساناز زیباست. ولی شما نداده‌اید. پسر بدی هم نبوده. ولی ساناز گفته باید مردانگی داشته باشد و یک کار بزرگ انجام بدهد. این پسر برای اینکه به چشم ساناز بیاید این کارها را انجام داده. پدر شما این پسر را صدا می‌زند و می‌گوید: پسر جان با این کارها که آدم صاحب زن، زندگی نمی‌شود. آن پسر سرش زا می‌گذارد روی شانه پدر شما و می‌گوید: حاجی کرتم به مولا، این لانتوریا که ما رو گول می‌زنن. ساناز خانومم که پکرم کرده. پدر شما دستی به سر این پسر می‌کشد و می‌گوید بیا توی فروشگاه کار کن تا ببینیم خدا چه می‌خواهد. عشق باید دو طرفه باشد. این پسر در فروشگاه کار می‌کند و ساناز جواب مثبت می‌دهد. الان عروسی ساناز و ایناست. در قسمت زنانه که نمی‌دانم چه خبر است ولی کلی دست و جیغ و هورا می‌آید. یک دفعه یکی از مردها سرش را می‌کند در قسمت زنانِ و می‌گوید شام به همه رسید؟ شما هم با پاشنه کفش پاشنه بلند چنان می‌کوبید در صورتش که این لحظه تاریخی یادش نرود. فروشگاه آن طرف خیلی زور زد و حتی عروسی را هم می‌خواست به کثافت بکشد که نتوانست. سر صلاة ظهر است. یکی از مسئولین آن فروشگاه شما را کنار کشیده و می‌گوید: بابات ساناز رو زودتر از شما عروس کرده نمی‌خوای اعتراض کنی؟ اگر بخوای می‌تونیم برات تراکت چاپ کنیم‌ها. شما با پاشنه کفش می‌زنید اون جاش. خب. او دیگر صاحب اولاد نخواهد شد. چون چهره‌اش زشت شده و دیگر هیچ کس او را پسند نمی‌کند🙄. ولی شما را رها نمی‌کنند هر روز به بهانه های مختلف از شما می‌خواهند از پدرتان و ساناز و شوهرش برائت بجویید. ولی شما نمی‌جویید. تازگی ها از اختلافات شما و ساناز یک عکس گیر آورده اند. که ساناز در بچگی دامن کلوچ و پلیسه داری را پا کرده که مال شما بوده‌. شما هیچ وقت یادتان نمی‌رود که در بچگی چیزهای خوب و خوشرنگ را برای ساناز می‌خریدند و برای شما همان مدل ولی رنگ کدر و تیره اش را.
بخش دوم کم‌کم دارند روی روان شما خش می‌اندازند. تا می‌توانید دارید با نفس خودتان مبارزه می‌کنید. چون واقعا آن دامن صورتی چیز مهمی بود. حالا میان آسمان و زمین ایستاده اید و عن قریب است که از پدرتان و خواهرتان برائت بجویید و به اردوگاه فروشگاه آن طرف محله بپیوندید. آیا واقعا این اشتباهات پدرتان در بچگی از سر کینه بوده؟ آیا می‌توانید این اشتباهات را ببخشید؟ آیا حالا که فرصت فراهم شده چطور است یک ضرب شست به پدرتان نشان دهید؟ نشان می‌دهید؟ چجوری؟ @ANARSTORY
✅ اهمیت کار شما و این «طرح ولایت» در این‌جاست. شما با آگاهی، وارد عرصه‌ی حیات اجتماعی خودتان در دوران جوانی می‌شوید. امام خامنه‌ای مدظله العالی 🔻 ثبت نام سومین دوره سراسری 🇮🇷 ١۴٠١🇮🇷 🔸 برادران و خواهران غیرحوزوی (١٨تا۴٠سال) 👈 ویژه و 🔴 مهلت ثبت‌نام : تا ١۵ آبان ماه 📌 محل ثبت‌نام 👇 🌐 hamzevasl.ir کانال مرکز آموزش‌های آزاد 👇 🆔 @maab_iki 🌐 کانال و سایت مؤسسه‌ امام خمینی(ره) 🔰 https://eitaa.com/iki_ac_ir 🌐 https://iki.ac.ir ☎️ 02532113627
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷خاطرات همت: 🌿 روز سوم عملیات بود. حاجی مدام در رفت و آمد بود. نماز ظهر رو بهش اقتدا کردیم نماز عصر یه حاج آقای روحانی اومد و به اصرار حاجی، نماز عصر رو ایشون خوند. بعد نماز حاج آقا مسئله میگفت که حاجی افتاد، نمیتونست رو پای خودش بایسته. ضعف کرده بود... عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زن بارداری که زیر آوار هم به فکر حجابش بود! ⏪مامور هلال احمر: اول صبح گفتم خدایا یک معجزه نشانم بده! 🔺 ماجرای زن بارداری که ۱۸ ساعت، از زیر سه طبقه آوار در زلزله سر پل ذهاب کرمانشاه زنده بیرون آمد و تقاضای جالبی کرد. قابل توجه دشمنان حجاب: این شیرزن، از زنان کُرد ایران است @tqvi14
بسم الله النور کلافه شده بودم .هرجا می رفتم به دربسته می خوردم. کسی نمانده بودکه رو نزده باشم . - به نظرم دخترم برو کلاس نویسندگی...حیفه... - اخه خانوم کلاس کجابود؟ - چی بگم والا... تازه ساعتی می بینی فلان تومنم می گیرن...ولی ارزش داره... می خواستم قیدش را بزنم. اما مگر می شد. دست از تلاش برنداشتم .همچنان سرگردان در رمانم بودم و دنبال راه . تااینکه روزی یک پیامی دریافت کردم . لینک دعوت بود.دعوت به گروه آموزش نویسندگی!!!! "دوقدم مانده به نور.اینجا باهم یاد می گیریم .باهم ریشه می کنیم . باهم ساقه می زنیم....." باغ . نمایشگاه باغ!!! سرازپا نمی شناختم . انگارمعجزه شده بود. سوال بود برایم که فلسفه باغ چیست دیگر. حالا چرا انار؟! مگر باغ های دیگرچه عیبی داشت ؟! اما این ها مهم نبودآن موقع . فقط یک چیزمهم بود‌. بالاخره در بازشده بود. -هردری که پیوسته کوبیده شود ، عاقبت به روی انسان باز خواهد شد. ومن چقدرخوب این حدیث نورانی را درک کردم . اما ماجرا به همین جا ختم نشد. ورودم به آنجا آغاز راه شد . راهی که شاید روزی در فانتزی های ذهنم می پرواندم اما هیچ وقت زمینه اش نبود. داخل باغ شدم . باغی سرسبز و پربار. باباغبان های دلسوز . همه ی باغ ها نور دارند اما انجا چیزدیگری بود. نورعجیبی ساطع می شد. آن موقع علتش را نمی دانستم .نظاره گری بیش نبودم . آن زمان یک باغ بود، با چندین باغبان . البته اساتیدی که خود را خاشعانه برگ نامیده بودند. آن زمان فکرمی کردم فقط صرف تواضع است اما بعدها فهمیدم چقدر به ویژگی های برگ بی توجه بودم. روزها می گذشت و دراوایل درگیر تمرینات . همه اهالی باغ نقش نهال هایی را داشتیم که باغبان هایش آرام و صبور به آنها می رسند و آرام آرام رشد می کنند. گاهی طوفانی می آمد و نهال هارا تکان می داد و می خواست ازریشه برکند. اما بازهم لطف خدا بود و صبوری باغبان ها. باغ عجیبی بود باغ انار. خاص بود . دل انگیز بود. ازآن هایی که سیل و زلزله هم نمی تواند ذره ای تکانش بدهد. برایم سوال بود چون نمی دانستم وقف شده . وقف کسی که خودنظارگر تک تک برنامه هابود. وشاید همان بود که پایم را کشاند آنجا و من را پایبند تعهد کرد. روزها سپری می شد و همه درگیر. تااینکه یک روز تابلویی برسرباغ دیدم. باورم نمی شد. برایم کابوس بود. - وای نه ... می دونستم اخرسرمیشه اینجوری... اخه چرا..؟؟؟ تازه داشتم ... یک باغ شده بود چندین باغ . هرباغ با یک باغبان وشایدهمان برگ خودمان که دست از باغبانی هم برنمی داشتند. دوره های تخصصی شروع شده بود .هرکس که می خواست و قصدش جدی بود بایدثبت نام می کرد. سردشدم . وشایدهم بیخیال. درگیربحرانی بودم واین هم شد وا مصیبتا. درست درهمان موقع که دست کشیده بودم ،صاحب باغ بزرگی کرد. مثل همیشه خدا. - می خواستم اتفاقا بهت زنگ بزنم. براچی ثبت نام نکردی ..؟ - حال و حوصله ندارم . بیخیال ... شمارفتی موفق باشی. من لجبازی می کردم.اما صاحب باغ صبوری ‌. دست خودم نبود.اوکه اراده کند تو چه کاره حسن خواهی بود. رفتم . جانبود‌. باغ ها پرشده بود.بهترازاین هم مگر می شد. خیلی دمغ شدم . - بیا دیدی قسمت نیست.‌‌.. جانیست... - خب یکم خواهش کن. شاید شد.. اهلش نبودم . اما چاره ای نبود. به خواهش هم البته نرسید. دعوت شدم به باغی که جای جاماندگان راه بود. نه می شناختم . نه حسی داشتم . رفت و نرفتنم انگارفرقی نمی کرد‌. کیفم را برداشتم . قلم ، کاغذ، کمی اندیشه و خلاقیت ، دغدغه و هرآنچه آن موقع فکر می کردم یک نویسنده نیازدارد درکوله بارم گذاشتم و رفتم به سمت باغ . همه چی داشتم جز انگیزه و امید.بعداز طی کردن راهی هرچندکوتاه وکم بالاخره رسیدم. خسته و ناامید سرم رابلندکردم . سردرباغ رانگاه کردم . خشکم زد . نگاهم خیره ماند به سر درش . - خانوم برو اون ور دیگه می خوایم بریم تو...چرااینجا وایسادی ؟؟؟ اسمش را زیرلب زمزمه کردم . سیدشهیدان اهل انار. پایم جلوترنمی رفت . حالم دگرگون شد. پشیمان شدم . سست شدم . نه به خاطرانکه انجا بدبود. به خاطرآنکه حس کردم چقدربی لیاقتم وانجا جای من نبود. خواستم عقب گرد کنم و بروم که دستی به سمتم دراز شد و رو شانه ام نشست. دختری بود همسن وسال خودم . لبخندی زد و دستم راگرفت . - منتظرچی هستی ؟ بیا دیگه... دل دل نکن . دل بزن به دریا. اینجاهمون جاست . همون جایی که می خواستی ... و آن باغ شد آغاز من . شروع یک دوران خاص . ابتدای یک راه و هدف . هدفی مقدس و راهی پرپیچ وخم ...!
هفتم دی ماه نود و نه.
💠 🔸 امام صادق علیه السلام: مومن را بر مومن هفت حق است که واجبترین آنها گفتن حق است، هر چند بر ضد خود و یا پدر و مادرش باشد. 📚 بحارالانوار/ج 74/ص 223/ح 8. ✍🏼 بیان حق، حقی است که بر گردن دیگران است، و کسی که در مسیر تربیت نفس قدم بر می دارد نباید ابایی از گفتن حق داشته باشد، هر چند بر ضررش باشد. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/
💠 🔸 امام صادق علیه السلام: شستن ظروف و جارو زدن جلوی در منزل، باعث جلب و افزایش روزی می شود. 📚جامع الخبار/ص125 ✍🏼 از دیگر عواملی که موجب افزایش روزی می شود، نظافت و بهداشت است. توجه به نظافت نه تنها باعث و میشود بلکه دارای اثرات معنوی بسیاری زیادی می‌باشد. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 کسی که می خواهد روزی اش فراوان شود، این ذکر را بسیار بگوید و در آغاز و پایان آن هم، یک بفرستد: 💠 اللهم اغننی بحلالک عن حرامک، و بفضلک عمن سواک خدایا! مرا به وسیله حلالت از حرام خویش بی نیاز کن، و با فضل و بخشش خودت، از هر چه غیر خودت بی نیاز ساز عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/
من این روزها به این فکر می‌کنم که برای فتح قدس چی بپوشم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠صحبت‌های شهید سلیمانی خطاب به نویسندگان رو ببینید ما افتخارات واقعی‌مون رو روایت نمی‌کنیم و دیگران افسانه‌هاشون رو طوری روایت می‌کنند که در اذهان به واقعیت تبدیل میشه... این به‌نظر شما دردناک نیست؟! @ANARSTORY
🌹بِسمِ رب الشهدا و الصدیقین🌹 ‌ "شهادت هنر مردان خداست" بزرگداشت شهید امنیت طلبه حافظ قرآن کریم شهید " هادی عرفانی نیا‌" همراه با وداع با پیکر مطهر شهید گمنام 🎙با تلاوت دلنشین قرآن کریم: حاج مهدی فروغی 🎙سخنران: حجت الاسلام والمسلمین طائب 🎤با نوای: حاج مهدی سلحشور 🗓 زمان: یکشنبه ۲۴ مهرماه ۱۴۰۱ ⏰ ازساعت: ۱۹:۳۰ الی ۲۱ 📌مکان: ۷۵متری عمار یاسر خیابان آیت الله قدوسی مدرسه علمیه قرآنی امام علی بن موسی الرضا (ع) 🔸ویژه برادران.
﷽؛انار، پادشاهی ست وارونه با تاجی رو به زمین چرا که انار پادشاه درختان آسمان است که قدش تا زمین کشیده شده. اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/100270145C4e53c7d0f6
سلام و نور 💡تاکنون 20 کلاس خصوصی تشکیل شده با باغبانان مختلف. 💵شهریه هر ترم سه ماه ۱۰۵ هزار تومن است. ماهی ۳۵. 💳که البته می‌توانید ماهیانه پرداخت کنید. 🧰کلاس جدید هنوز به حد نصاب نرسیده. کلاسهای قبلی هم مدتی هست که شروع شده. 🧿اگر می‌خواهید از ابتدا رمان نویسی یاد بگیرید باید صبر کنید تا کلاس به حد نصاب برسد. ⏱گاهی حدود یک ماه یا بیشتر معمولا طول می‌کشد. 💰برای ثبت نام باید فرم پر کنید و مبلغ شهریه را به حساب سید موسوی بریزید و فیش واریزی را برای بنده بفرستید. صاحب کارت: میرمحمدحسین موسوی شماره کارت: 6037-»»»»-««««-4874 بانک مقصد: ملی ⚙️حضور و عدم غیبت در کلاسها مهم است برایمان. اینجا یعنی باغ انار با کلاس‌های دیگر متفاوت است. ما نمی‌خواهیم یک مشت اصطلاحات داستان نویسی به حلق هنرجو بریزیم می‌خواهیم داستان نویس تربیت کنیم. سالی چند مسابقه داریم ان‌شاءالله و حضور در باغ انار اصلی...اجباری است. و اگر خانم هستید حضور در ناربانو. از همین الان متنهایتان را در کانال شخصی خودتان ذخیره کنید و بعد به کانال عمومی بفرستید. 💊اگر مشکلی پیش بیاید می‌توانید از شرکت در کلاس انصراف بدهید...و لازم نیست جریمه بدهید. فقط شهریه همان ماه دیگر برگردانده نمی‌شود. 🦠اگر بعد از چند جلسه احساس کردید حجم زیادی از اصطلاحات باعث شده خسته شوید سریعا وقت خالی کنید و شروع کنید به مطالعه درباره اصطلاحات. سعی کنید از کلاس جلوتر باشید و مدام منتظر جواب دادم پرسشتان توسط باغبان نباشید. در گوگل و سایتهای مختلف جستجو کنید و نظرتان را در کلاس ارائه دهید تا باغبان مربوط یا مربوطه شما را راهنمایی کند. 🗝اگر نوجوان هستید و تجربه زیستی کمی دارید باید زیاد رمان بخوانید. سعی کنید خواندن رمانهای آنلاین را ترک کنید. به طور کامل. علتش را بعدا خواهید فهمید. 🎁در کلاسها معجزه ای اتفاق نمی افتد. فقط مطالب آموزشی گفته می شود و شما باید تمرین مرتبط به آن مطلب را بارها بنویسید. اگر ننویسید مطلب هفته بعد به کارتان نخواهد آمد. چون انباشت اطلاعات با یادگیری متفاوت است. حرف اول در اینجا تمرین و تمرین و تمرین است. همزمان با شروع کلاس خصوصی...تمرین های باغ انار را هم می‌توانید انجام دهید... با هشتگ و ...در کانال اصلی جستجو کنید. علاوه بر کلاس های خصوصی رمان نویسی کلاسهای دیگر هم داریم به شرح زیر...که در پست های می‌توانید پیدایش کنید👇 @ANARSTORY @ANARLAND @ANARASHEGH بعد از پرداخت وجه و ارسال رسید برای بنده @evaghefi وارد کلاس خصوصی ‌زیر بشوید. https://eitaa.com/joinchat/609157304C6******742 کلاس انارهای آسمانی پ.ن باغ انار بخش گرافیک هم دارد. نامش باغ یاقوت است. کانال مربوطه👇 @HOLLYYAGHUT
هدایت شده از افراگل
✍️ شکست‌شیرین با تبسم شیرین همیشگی‌اش به بازی بچه‌ها نگاه می‌کرد. بچه‌ها دوستش داشتند. با آن‌ها مهربان بود و با احترام رفتار می‌کرد. خالد خاطره شیرین آن روز را هرگز فراموش نمی‌کند. همان روزی که با آن‌ها بازی می‌کرد. وقت اذان اجازه نمی‌دادند او به مسجد برود. بلال از مسجد دوان دوان و نفس‌زنان خود را به پیامبر رساند. وقتی دید با بچه‌ها در حال بازی‌ست چشمانش دُرشت شد. با لب‌های گوشتی و بزرگش گفت: اذان شده است نماز نمی‌آیی؟! پیامبر نگاه مهربانی به صورت نگران و سیاه اذان‌گوی خود کرد و فرمود: می‌بینی در گروگان بچه‌ها هستم. باید آزادم کنید. بروید از خانه مقداری گردو بیاورید تا رضایت دهند به مسجد بروم. لب‌های بزرگ بلال حبشی کشیده و بزرگ‌تر شد. خندید و گفت: باشه الان می‌رم برای آزادی‌تان گردو بیاورم. بچه‌ها هم هِرهِر و کِرکِر خندیدند. پیامبر در حلقه‌ی بچه‌ها بود و بر سر تک‌تک آن‌ها دست می‌کشید. بلال با چند عدد گردو آمد. پیامبر گردوها را بین آن‌ها تقسیم کرد. بچه‌ها او را رها کردند و با گردوها مشغول شدند. خالد اما دلش نیامد از پیامبر جدا شود. به دنبال آن‌ها می‌رفت که شنید پیامبر به بلال می‌فرمود: دیدی آن‌ها مرا به گردویی فروختند. بلال خندید. خالد ناراحت شد در دل گفت: نه من پیامبر را به هیچ چیز دیگر نمی‌فروشم. آن شب ماجرا را برای پدر و مادر تعریف کرد. چند روز گذشت. قلب خالد پُر از عشق به پیامبر بود با خود تصمیم گرفت باید کاری کنم زودتر از پیامبر به او سلام کنم. همیشه پیامبر پیش‌دستی می‌کند امروز پشت درختی مخفی می‌شوم تا او مرا نبیند و بتوانم زودتر سلام کنم. درخت کهنسالی انتخاب کرد که دیده نشود. عطر خوشبوی پیامبر بینی‌اش را قلقلک داد. ضربان قلبش بالا رفت. صدای او که به بچه‌ها سلام می‌کرد را شنید. صدای قدم‌های پیامبر را می‌شنید که به درخت نزدیک می‌شود. خود را آماده سلام کرد که شنید پیامبر او را صدا می‌زند و به او سلام می‌دهد. سرش را پایین انداخت و از پشت درخت بیرون آمد. لبخند پیامبر را که دید خود را در آغوش پیامبر رها کرد. این‌بار هم شکست خورد و دوباره پیامبر بود که پیشدستی می‌کرد و چه شکست شیرینی.
أُولَٰٓئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَمِمَّنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ وَمِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْرَآئِيلَ وَمِمَّنْ هَدَيْنَا وَاجْتَبَيْنَآ ۚ إِذَا تُتْلَىٰ عَلَيْهِمْ آيَاتُ الرَّحْمَٰنِ خَرُّوا سُجَّدًا وَبُكِيًّا ۩ اینان كسانی از پیامبران بودند كه خدا به آنان نعمت داد، از نسل آدم و از نسل كسانی كه با نوح در كشتی سوار كردیم و از نسل ابراهیم و اسرائیل و از كسانی كه آنان را هدایت كردیم و برگزیدیم؛ هنگامی كه آیات [خدایِ‌] رحمان بر آنان خوانده می‌شد، سجده كنان و گریان به رو می‌افتادند. (۵۸) مریم - 58 قرآن مبین
۞ فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا الصَّلَاةَ وَاتَّبَعُوا الشَّهَوَاتِ ۖ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا سپس بعد از آنان نسلی جایگزین [آنان‌] شد كه نماز را ضایع كردند و از شهوات پیروی نمودند؛ نهایتاً [كیفر] گمراهی خود را [كه‌ عذابی دردناك است‌] خواهند دید. (۵۹) مریم - 59 قرآن مبین