هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت20🎬 سپس احف دست به کمر، سری به نشانهی تاسف تکان داد. _بابا اینا دارن میان که توی مر
#باغنار2🎊
#پارت21🎬
آوا آب هویج بستنیاش را با نِی نوشید و با دستمال دور دهانش را پاک کرد.
_اولاً سلامتی! ثانیاً خوب بودن؛ سلام رسوندن. ثالثاً دیگه یهویی شد و البته میخواستم غافلگیرتون کنم. رابعاً اون یارو اسم داره و اسمش هم مارکوئه! خامساً...!
_یا خودِ خدا. یه کم نفس بگیر، غش نکنی بیفتی روی دستمون!
این را دخترمحی گفت که با لبخند ملایم آوا روبهرو شد.
_لازم نکرده شما نگران من باشی. در ضمن کسی با شما صحبت نکرد!
دخترمحی داشت جوش میزد که سچینه پا پیش گذاشت.
_بس کنید دیگه. خب داشتی میگفتی. خامساً؟!
آوا نگاهش را از دخترمحی گرفت و به سچینه خیره شد.
_خب داشتم میگفتم. خامساً...!
مهدیه بدون توجه به حرف آوا، لیوانش را پس از نوشیدن، روی میز گذاشت و یکی از دسته گلهایی که مهدینار برای بچههای استاد واقفی آورده بود را انداخت گردن آوا.
_اینم قسمت تو بود دیگه! قرار بود بندازیم گردن بچههای مرحوم استاد که قسمت نشد!
سپس تسبیحش را از روی میز برداشت و شروع به خواندن فاتحه و صلوات کرد.
_ممنون عزیزم! راستی شماها چرا اومدید فرودگاه؟! منتظر کسی بودید؟!
سچینه که بعد از حرف مهدیه خشکش زده بود، جوابی به آوا نداد و دستش را گذاشت روی سرش.
_وای! بچههای استاد!
اینقدر صدای سچینه بلند بود که توجه همه به سمت او جلب شد. احف که تازه زبان آسنسیو را فهمیده بود، بلافاصله از جایش بلند شد و به سمت در خروجی دَوید. بقیه هم بلافاصله پشت سرش راه افتادند که بانو شبنم گفت:
_بابا کجا میرید؟! من تازه دوتا شیرموز و یه دونه معجون سفارش دادم!
همگی سرگردان داخل سالن انتظار میچرخیدند و چشمشان به این طرف و آن طرف میجنبید تا گمشدهشان را بیابند؛ اما خبری نبود که نبود. احف پس از لحظاتی نفسزنان از سمت اطلاعات فرودگاه، به این سمت آمد.
_چی شد؟!
_گفت که نیم ساعت پیش پروازشون نشسته!
مهدیه که بغض کرده بود، اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد.
_یا زهرا. این چه بلایی بود سرمون اومد؟! طفل معصوما یعنی الان کجان؟! ای وای! بدبخت شدیم رفت!
دخترمحی با دست دهان مهدیه را گرفت که سچینه گفت:
_پس احتمالاً تا الان از فرودگاه خارج شدن. به نظرتون کجا میتونن رفته باشن؟!
علی املتی کلید را داخل قفل در چرخاند و همگی با فکرهایی درگیر و چهرههایی نگران، وارد باغ شدند. اعضا ناامیدانه داشتند به سمت سوراخ سمُبههایشان میرفتند که ناگهان بچههای استاد، امیرحسین و امیرمهدی واقفی به سمتشان آمدند و آنها را بغل کردند. اعضا که تا لحظاتی پیش سگرمههایشان توی هم بود، با دیدن آنها گل از گلشان شکفت و دست نوازش روی سرهایشان کشیدند و آنها را ماچ باران کردند.
_کجا بودید شماها؟! چرا نرفتید دنبال بچههای استاد؟!
این را بانو احد گفت و همهی نگاهها به سمت او چرخید.
_چرا نداره که. جوابش سادست. چون گیر یه مشت آدم بیخیال افتادیم!
این را عادل عربپور گفت. همان کسی که همراه بچههای استاد، از ترکیه به باغ آمده بود. مردی عینکی و حدوداً بیست و خوردهای ساله. یک کت بلند مشکی پوشیده بود و مثل کاراگاههای پروندههای قتل، دستانش را از پشت درهم حلقه کرده و بالای سر اعضا ایستاده بود.
_ببخشید شما؟!
این را علی املتی پرسید که عادل جواب داد:
_من عادل عرب پور هستم. دوست جناب واقفی و هماکنون مسئول بچههای اون مرحوم! کسی که بیست و دو دقیقه و سی ثانیه منتظر شماها توی فرودگاه بود، ولی خبری نشد و در نهایت به خانوم احد زنگ زدم و آدرس اینجا رو گرفتم.
همگی از شرمندگی سرهایشان را پایین انداختند که عادل نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_امشب تکلیف همه چی مشخص میشه. کلی چرا توی ذهنمه که باید به جوابشون برسم!
سپس عینکش را صاف کرد و قدمزنان به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت. علی املتی هم که مهندس محسن را به طور موقت به جای خودش گذاشته بود، رفت و باتوم را از دستش تحویل گرفت و وارد کانکس نگهبانی شد!
شب شده بود و اعضا شامشان را خورده و در پذیرایی باغ نشسته بودند. طبق معمول بانو شبنم مثل همیشه در آشپزخانه مانده بود و داشت تهِ قابمله و ماهیتابهها را در میآورد. احف نیز که حسابی سنگین شده بود، در همان حالت نشسته چرت میزد. اعضا سریالهای تلویزیون را رها کرده و مشغول پچپچ بودند.
_نگاه کن. باز رفت طویله، چرت زدنش شروع شد. نمیدونم این طویله چی داره که وقتی ازش بیرون میاد، یا شنگوله شنگوله، یا چُرتیِ چرتی!
این را دخترمحی گفت که مهدیه جواب داد:
_حتماً با گوسفنداش جلسه برگزار میکنن و راجع به اون روز صحبت میکنن. بعضی موقعها جلسشون به خوبی به پایان میرسه و شنگوله و بعضی موقعها هم با بدی به پایان میرسه و بیحال یه گوشه چُرت میزنه. به هرحال من روحیهی حِیوون دوستی ایشون رو تحسین میکنم!
دخترمحی چشم غرهای به مهدیه رفت که بانو احد با یک سینی چای وارد پذیرایی شد...!
#پایان_پارت21✅
📆 #14020126
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
إِلٰهِى لَاتُؤَدِّبْنِى بِعُقُوبَتِكَ، وَلَا تَمْكُرْ بِى فِى حِيلَتِكَ، مِنْ أَيْنَ لِىَ الْخَيْرُ يَا رَبِّ وَلَا يُوجَدُ إِلّا مِنْ عِنْدِكَ ؟ وَمِنْ أَيْنَ لِىَ النَّجاةُ وَلا تُسْتَطاعُ إِلّا بِكَ ؟ لَا الَّذِى أَحْسَنَ اسْتَغْنىٰ عَنْ عَوْنِكَ وَرَحْمَتِكَ، وَلَا الَّذِى أَساءَ وَاجْتَرَأَ عَلَيْكَ وَلَمْ يُرْضِكَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِكَ، يَا رَبِّ يَا رَبِّ يَا رَبِّ [آنقدر بگوید تا نفس قطع گردد]
خدایا، مرا به کیفرت ادب نکن و با نقشه با من چارهاندیشی نداشته باش، پروردگارا از کجا برایم خیری هست، درحالیکه جز نزد تو یافت نمیشود و از کجا برایم نجاتی است، درحالیکه جز به تو فراهم نمیگردد، نه آنکه نیکی کرد از کمک و رحمتت بینیاز شد و نه آنکه بدی کرد و بر تو گستاخی روا داشت و تو را خشنود نساخت از عرصه قدرتت بیرون رفت؛ پروردگارا، پروردگارا، پروردگارا؛
#ابوحمزهثمالی
#ابو_حمزه_ثمالی
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قمالمقدسة
مقلوبه؛ مزهی مقاومت
The time of surprising victories has come...
#سنفطرفيالقدس
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
قمالمقدسة مقلوبه؛ مزهی مقاومت The time of surprising victories has come... #سنفطرفيالقدس
به امید خوردن مقلوبه در قدس. از بانوان ایرانی و فلسطینی درخواست دارم یک بشقاب مقلوبه پرگوشت برای بنده کنار بگذارند. با تشکر. یک عدد برگِ گوشتخوار.
35.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▶️ غوغای فیلم سخنرانی مهران رجبی درباره ولی فقیه
🌸 درود به غیرت و شرفش
واقعا دلائل مستدل و زیبایی را بیان میکند.
آفرین و صدها آفرین بر آقای مهران رجبی هنرمند غیرتمند.
☫👇
https://eitaa.com/joinchat/863436966Cf69e52cb78
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت2🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه ب
#باغنار2🎊
#پارت22🎬
بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت:
_صبحا میره گوسفند میچرونه، شبا هم میاد باغ چرت میزنه. نه کاری، نه باری! آخه اینم شد زندگی؟!
همگی با حسرت سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم جواب داد:
_همین که داره پول حلال در میاره و محتاج کسی نیست، باید خداروشکر کرد!
سپس افراسیاب با حیرت گفت:
_بابا احف رو ول کنید. این یارو رو نگاه کنید. از اون موقعی که اومده، داره سوراخ سُمبههای باغ رو تجسس میکنه و یه دقیقه هم بیکار نَشَستِه!
سچینه حرف رفیقش را تایید کرد.
_دقیقاً. من دقت کردم به کاراش. یعنی قریب به ده بار طاقچه رو دید زده و وسیلههاش رو برداشته و گذاشته سر جاش. بعد جوری به قاب عکسا نگاه میکنه که انگار دنبال قاتل بروسلی میگرده!
استاد مجاهد که دید فضای سنگینی بر اتاق حاکم است، لبخندی زد و سعی کرد مجلس را در دست بگیرد.
_خب یه تشکر از خواهران خودم بکنم که غذای بسیار لذیذی رو امشب واسه شام درست کردن. دست همتون درد نکنه! همچنین به نوبهی خودم هم به آقای عربپور عرض تبریک و خوشآمد میگم. ایشون دوست گرمابه و گلستان استاد هستن. کسی که بار سنگین نگهداری از بچهها رو، از فوت اون مرحوم تا الان روی دوششون داشتن و اکنون نیز همراه بچههای اون مرحوم به باغ ما اومدن. برای سلامتیشون صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی یکتای ابرویش بالا رفت.
_گرمابه و گلستان؟! این جِغِله، نصف سن و سال استادم نداره. بعد چهجوری شده دوست گرمابه و گلستان؟!
سچینه سری تکان داد و با دیدن احف که چُرتش سنگین شده بود، به او اشاره کرد.
_خب الان همین احف، چقدر با استاد فاصله داشت؛ اما شد دوست گرمابه و گلستانش! اینم استاد حتماً از جوبی، جنگلی چیزی پیداش کرده و خواسته هدایتش کنه که شده رفیقش!
عادل که دیگر صبرش تمام شده بود، قاب عکس را گذاشت سر جایش و با یک قیافهی جدی به استاد مجاهد نگریست.
_ممنون از خوشآمد گوییتون! ولی این همه ذکر؟! چرا صلوات؟! چرا اللهم عجل لولیک الفرج نه؟! چرا یا مقلب القلوب نه؟! چرا یا قاضی الحاجات نه؟!
استاد مجاهد خواست جواب بدهد که عادل سرش را به طرف اعضا چرخاند و ادامه داد:
_آقایون خانوما! همونطور که عصری گفتم، اسم کامل من عادل عربپور هستش. دوست استادتون بودم و هیچ نسبتی هم با عادل فردوسیپور ندارم. یه کم هیکلم ریزه میزس، ولی خب بیست سالمه و یه انسان بالغم. پس دوستی با استاد، ربطی به سن و سال و قد و هیکل نداره. الانم که اینجام، واسه اینه که جواب چراهام رو بگیرم؛ وگرنه خیلی خستهام و خوابم میاد. یه مکان بهم بدید تا بعد رسیدن به جواب چراهام، اونجا استراحت کنم.
_طویله!
با این حرف دخترمحی، همگی لبهایشان را گاز گرفتند.
_فکر بد نکنید. منظورم همون جاییه که احف هرشب اونجا میخوابه؛ اونم پیش گوسفندهاش!
عادل عینکش را برداشت و با صورت سرخ شده گفت:
_یعنی منظورتونه که من شب توی طویله بخوابم؟!
_بله. کلاً بعد چِرا، توی طویله خوابیدن خیلی میچسبه! چه گوسفندا که از چِرا میان، چه شما که به جواب چِراهاتون میرسید!
استاد ابراهیمی که دید اوضاع دارد قمر در عقرب میشود، سریع بحث را عوض کرد.
_میگم آقا عادل، سوالاتتون رو بپرسید که ما در حد توان آمادهی پاسخگویی هستیم.
اما عادل که از حرفهای دخترمحی به ستوه آمده بود، عینکش را گذاشت روی صورتش و بعد از کشیدن یک نفس عمیق، اتاق را ترک کرد.
_این چهجور مهمان نوازیه؟! چرا بچهی مردم رو توی شهر غریب ناراحت میکنید؟! چرا دلش رو میشکنید؟! چرا...؟!
این را استاد مجاهد گفت که مهدیه جواب داد:
_استاد فکر کنم ایشون مریض بودن. چون ویروس چِرا به شما هم سرایت کرده!
استاد مجاهد از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت و زیرلب گفت:
_برم از دل بچه در بیارم. در ضمن نماز صبح خواب نمونید!
استاد مجاهد رفت که بلافاصله مهندس محسن وارد شد.
_جمیعاً سلام. چایی مونده هنوز؟!
بانو شبنم از آشپزخانه بیرون آمد و با یک استکان چای نزدیک مهندس محسن شد.
_خسته نباشید مهندس. کائنات چیشد؟! نظافت کردید؟!
_خداروشکر کاراش تموم شد و آمادست برای مراسم سال. طفلک علی پارسائیان خیلی کمک کرد. انشاءالله خیلی زود به آرزوهاش که یکیش مزدوج شدنه، برسه!
بانو شبنم نخودچیهای داخل دستش را ریخت توی حلقش و لبخند مهربانانهای زد.
_الهی! یادم باشه توی سوپرنار، یه چند روز بهش مرخصی بدم. پسر خوب و نجیبیه. اگه دختر بود، حتماً واسه احف میگرفتمش!
همگی با چشمهایی گشاد شده شبنم را نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد و تک خندهای کرد.
_اِ اوا ببخشید. اصلاً یادم نبود احف قاطی مرغا شده. این حاملگیهای مکرر، آخر من رو به آلزایمر مبتلا میکنه!
مهندس محسن از حرف بانو شبنم خندهاش گرفت که ناگهان قند در گلویش پرید و پس از چند سرفهی شدید، احف را نشان داد...!
#پایان_پارت22✅
📆 #14020127
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 عالم #غفلت، عالم مهیا شدن برای شیاطین انس و جن است.
هر کسی کاسه ای از ابتلائات دارد که مطابق وجود و استعداد او است، ولی خدا همه را دوست دارد.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
#کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
ولی خدا همه را دوست دارد🥲
@anarstory