eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مریم حق‌گو
خاکستر . با لب‌‌هایی لرزان می‌گویم. ‌-دروغ میگه. بخدا من کاری نکردم. کاوه حتی حاضر نیست به چهره‌ام نگاه کند. بدون این به سمتم برگردد. با صدایی لرزان گفت: -منو باش فکر می‌کردم زنم میره دورهمی زنونه که تفریح کنه. خاک بر سر بی‌غیرتم که تو رو آزاد گذاشتم که بری ... سرش را به تأسف تکان داد و‌ ادامه ی جمله‌اش را فرو خورد. با چشمان نم زده لب می زنم. -اونجوری که فکر می‌کنی, نیست. نگاهم میخ پارکت‌های سالن می‌شود. -من فک می‌کردم فقط آزیتاست به خاطر همین اون لباس رو پوشیدم. بزاق خشک شده‌ی دهانم را قورت می‌دهم. -ولی یدفعه داداشش اومد، قبل این که منو ببینه، رفتم سر و وضعم رو درست کردم. من فقط باشون عکس گرفتم همین. لب‌هایم چفت هم می‌شود و فاکتور می‌گیرم از حرکت احمقانه‌ای که برای لارج نشان دادن خودم به آزیتا انجام داده‌ام. گوشه‌ی لبم را محکم گاز می‌گیرم تا نگویم که با تأخیر پس از آمدن برادرش برای درست کردن سر و وضعم و پوشش مناسب به آن اتاق کذایی رفتم. با صدای محکم کوبیده شدن در شانه‌‌ام بالا می‌پرد. سرم را بلند می‌کنم اثری از کاوه نیست. آه جانسوزی می کشم و فاتحه ی خوشبختی‌ام را می‌خوانم. لعنت بر من که قدر همسر محبوب و عاقلم را ندانستم. کاش این‌قدر خودم را علامه‌ی دهر نمی‌دانستم و کمی با دلش راه می‌آمدم. من که رفتار کاوه با سایر دوستانم را دیده‌ام. هر چقدر ظاهرشان متفاوت باشد؛ ولی شخصیتشان موجه باشد. کاوه حرمتشان را نگه می‌داشت، فقط آزیتا... لعنت بر ذات پلیدش. چقدر احمق بودم که نفهمیدم، موس موس کردن های آزیتا به خاطر بر هم ریختن زندگی‌ام بوده است. به سمت تلفن خیز برمیدارم و شماره‌ی آزیتا را می‌گیرم. چندین بار تماس می‌گیرم و هر بار بوق اشغال پخش می شود. تن سست و لرزانم بر روی زمین فرود می‌آید. از عمق وجود فریاد می‌کشم. -خدا ... با ضجه می گویم. -خدا تو که خودت شاهد بودی، من کاری نکردم، خودت کمکم کن. زار می‌زنم و می‌گویم ای کاش حرمت آیه‌ی قرآنت را نگه می‌داشتم و با آن لباس منفور ادعای روشنفکری نمی‌کردم. نمی‌دانم آزیتای بی‌صفت کی وقت کرده بود، در آن فاصله‌ی اندک هنگامی که یک برخورد انفاقی بین من و برادرش پیش آمد، آن عکس فجیع را بگیرد. ای کاش آزیتا این وصله ی متعفن را به زندگی‌ام راه نمی‌دادم. صدای قطرات باران همچنان می‌آید. شاید هم بر دل ماتم زده‌ام لالایی می‌خواند. دل پر دردم تکه تکه می‌شود. تاریک است همه جا مثل ویرانه‌ی قلبم که پر از سیاهیست. محبوب جانم! ای کاش غرورت را با حرفهایم لگدمال نمی کردم. نه آزیتا نه هیچ کس دیگری ارزش مکدر کردن خاطر عزیزت را نداشت. افسوس... چقدر دیر به این موضوع پی برده ام. چشم‌هایم را می‌بندم. میان چشم‌‌های نیمه بسته سایه‌ی تن ورزیده‌‌ی کاوه از لای در نیمه باز اتاق چشمانم را نوازش می‌کند . ناباور پلک میزنم. حتما شبح کاوه است. می‌دانم دیگر کاوه باز نمی‌گردد. درد بر تمام تنم خیمه می‌زند. این کابوس پایانی ندارد. با قامتی خمیده به سمت اتاق می‌روم. کاوه را میبینم که با همان لباس ها سرش را میان دستش قاب گرفته است. یعنی اصلا نرفته است. پس آن صدای کوبیدن درب اتاق بوده است. در دلم عروسی به پا می‌شود. می خواهم به سمتش پرواز کنم‌؛ اما با دیدن چشمان سرخ و ابروان در هم پیچیده‌اش سر جایم قفل می‌شوم. با صدایی لرزان لب میزنم: -ببخشید. حق با تو بود. می‌دانم که تا بخشش راه طولانی در پیش دارم؛ اما همین که سر قرارش با آزیتا نرفته که به خزعبلاتش گوش دهد، جای امید باقیست. ۲
هدایت شده از مریم حق‌گو
به‌هیچ ابراهیم دوباره سرش را تکان داد و گفت: _متاسفم که این چندسال، آبروی خودمو با ازدواج با تو به خطر انداختم و به چیزی‌ام نرسیدم. شادان خندید و گفت: _چرا رسیدی. فکرکردی نمی‌دونم چرا با من ازدواج کردی؟ همیشه می‌دونستم. تو پول می‌خواستی و به اموال پدرم چشم داشتی. حالائم که بدستش آوردی هار شدی... یادت نیست؟ تو مجلس خواستگاری وقتی ازت پرسیدم چرا نمیری با هم‌شکلای خودت و خونوادت ازدواج کنی، بهم گفتی از طرز لباس پوشیدنشون بدت میاد. گفتی دلت می‌خواد همسرآیندت شیک پوش باشه و وقتی تو خیابون باهاش راه میری، از بودن کنارش خجالت نکشی. خب حالا چی شده که واسه من مومن و معتقد شدی؟ غیر اینه که اینم یه بهونه‌ی دیگه‌ست واسه تیغ زدن بابام؟ ابراهیم گفت: _آره تو راست میگی. من اون روزا ابله بودم که فرق بین حیا و شیک‌پوشی رو نمی‌فهمیدم. کور بودم که نگاه پر از هوس مردارو بهت نمی‌دیدم و به راه رفتن کنارت افتخار می‌کردم. اشتباه از من بود که وقت ازدواجم، سر و لباس و رنگ و لعاب، برام از حیا مهمتر بود. من اشتباه کردم و تاوانشم می‌دم. اما قرار نیست این تاوان تا ابد ادامه داشته باشه. شادان مکثی کرد و گفت: _باشه، تو راست می‌گی، من بی‌حیا و جلف. ولی بدون، تو هرگناهی که به‌قول شماها، من این سالا با مدل لباس پوشیدن و آرایش سر و صورتم کردم توئم شریکی. فکر نکن خیلی مومنی و با یه مَن ریش و لباس آستین‌دار، یه سره به آسمون وصلی. نه، گناه تو بیشتر از من نباشه کمتر نیست. چون من تنها، هرچقدرم با این سر و لباس تو خیابونای این شهر راه برم، اعتقاد و عقیده‌ی خودمو نشون دادم. از اولم آدم دینداری نبودم که کسی توقعی ازم داشته باشه. ولی تو، با ازدواج با من، که پنج سالِ تموم با غرور و افتخار توخیابونای این شهر کنارم قدم زدی و دستمو گرفتی، بدجوری عقیده‌ی باطنی‌ت رو نشون دادی و به چیزی که یه عمر ازش دم می‌زدی ضربه زدی. شادان خندید و ادامه داد: _قدم‌زدن یه مردِ ریش‌دارِ مذهبی، با یه دخترِ بی‌حجاب و به قول شماها سانتال!، تو خیابونای این شهر؟... عجب جوک قشنگی. یکی طلبت آقای اُمّل. صدای تیک تیک کفشهای شادان، نگاه ابراهیم را به دنبالش کشید و جلوی در متوقف شد. گستاخانه گفت: _فقط خوش‌بحال اون دخترای آفتاب و مهتاب ندیده که خدا انقدر دوسشون داشت و گرفتار آدم طماعی مثل تو نشدن. شادان آه سردی کشید و گفت: _چون تو لیاقت پاکیِ اونارو نداشتی. یادتم باشه دوباره نیای جلوی خونه بابام به پام بیفتی... چون اینبار دیگه برگشتی در کار نیست. شادان رفت و دربِ آتلیه را محکم پشت‌سرش بست. ابراهیم دستی روی ریشش کشید و به طرفِ دیوار سنگ چین‌شده‌ی پشت سرش قدم برداشت. جلوی دیوار ایستاد و دستش را به آن کوبید. نگاه دیگری به درِ چوبیِ آتلیه کرد و سرش را آهسته روی‌ دیوار گذاشت. صدای قیژ بلند در، چشمهایش را باز کرد و نگاهش را به حیاط برد. دو سایه‌ی بلند، روی سنگفرشهای جلوی در پدیدار شد و مرد جلوی در ایستاد. دستی که انگشترعقیق بزرگی رویش خودنمایی می‌کرد به درِ شیشه‌ای زد و گفت: _سلام، اجازه هست؟ ابراهیم دو دستش را روی دسته‌های صندلی فشرد و باغرور بلند شد. ایستاد و درحال مرتب کردنِ عکسهای روی میز، گفت:_بفرمایید. مرد با نگاهی به پشت‌سرش، منتظر ماند و زن با وقار خاصی داخل شد. به همراه شوهرش تا نزدیکِ میز جلو آمد و نگاه ابراهیم را جذب کرد. از زیر پوشیه‌ی مشکی رنگش می‌توانست حیای چشمان به زیر افتاده‌‌ی زن را ببیند و حسرت بخورد. زود چشم از زن و مرد برداشت و نگاهش را به قفسه‌ی پشت سرش برد. ژورنالها را روی میز کوبید و ابروهایش را در هم کشید. حسادت درونی‌اش را زیر خشم نگاهش پنهان کرد و گفت:_چی می‌خواستین؟ مرد آهسته نوزاد را از زیر چادر زن گرفت و همانطور که با شوق نگاهش می‌کرد گفت:_اومدیم واسه کوچولومون عکس یادگاری بگیریم. صورت لطیف نوزاد، آه سرد ابراهیم را درآورد و گفت: _ژورنال و نگاه کنید، انتخاب کردید صدام کنید. ابراهیم زود، در چوبی گوشه‌ی میز را بالا داد و به طرفِ پرده‌ی آبی رنگِ انتهای مغازه رفت. نگاه مرد را به دنبال خودش کشید و زن آهسته گفت: _چرا اینطوریه؟ چقدر بداخلاقه! مرد لبخندی روی لبش نشاند و با احتیاط ژورنال را جلو کشید. همانطور که نوزاد را با ذوق خاصی در بغل داشت، گفت: _ولش کن، لابد کارو کاسبیِ اینائم کساد شده دیگه. زن ژورنال را ورق زد و مشغول مشورت شد. ابراهیم از پشت پرده نگاهشان می‌کرد و اشک می‌ریخت. هنوز حرفهای شادان را به یاد داشت و احساس می‌کرد در تمام سالهایی که به پیشرفت و ارتقای زندگی‌اش فکر می‌کرد، دینش را باخته و همه چیزش را از کف داده. هیچ وقت فکر نمی‌کرد، با آنهمه مال و منال، روزی به مشورتِ ساده‌ی یک زوج جوان، که معلوم بود وضع مالی خوبی ندارند، حسادت کند و حسرت بخورد. اشکهایش در کنترل خودش نبود و نمی‌توانست حال خودش را عوض کند. ۲