eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
908 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره‌ای واقعی با چشمانی نم‌دار، نگاهم کرد. لبخندی به رویش زدم و پلک‌هایم را باز و بسته کردم. به معنای" خیالت راحت باشد." سرعتش را کم کرد که کنارش قرار بگیرم. فرزند کوچکش را به سینه چسباند. قدم‌هایش را تند می‌کرد تا از همسرم عقب نماند؛ ولی وقتی می‌دید من پا به پای بچه کوچک، نمی‌توانم به آنها برسم. با نگرانی می‌ایستاد و نگاهم می‌کرد. تیله‌های رنگی زیبایش، میان دریای سفید و مواج چشمانش، این سو و آن سو می‌دوید. لبخند و نگاه توام با آرامش من هم چاره کارش نبود. نگرانی و ترس در جوار امام رئوف برایم معنا نداشت. اما درکش می‌کردم. وقتی که مسئول امور گمشدگان که از آشنایانمان بود، او را به ما سپرد تا به هتلش برسانیم، خوشحال بودم که برای زائر امام رضا کاری می‌کنیم. اما در طول مسیر ترس و نگرانی لحظه‌ای رهایش نکرد. بدبختی آنجا بود که زبانش را نمی‌فهمیدم. زنی جوان و زیبا با چشمان رنگی از سرزمین ترک‌نشین تبریز، همراه طفلی چندماهه که به آغوش داشت. آدرسی از هتلش نداشت، جز نام هتل. که هم‌نام هتل ما بود. نزدیک هتل که شدیم وحشت‌زده، عقب عقب رفت. درکش می‌کردم، زنی که بی‌اجازه همسرش و به ذوق زیارت بیرون زده و حالا هیچ آدرسی ندارد. دستش را گرفتم و نوازش کردم. -نگران نباش عزیزم، حتما هتل‌تون رو پیدا می‌کنیم. قفسه سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت و اشکش سرازیر شد. دوباره راه افتادیم. کوچه به کوچه و هتل به هتل. پرسان، پرسان. تا بالاخره بعد از ساعتی چرخیدن در کوچه‌های تنگ و باریک هتلش را پیدا کردیم. وقتی جلوی هتلش رسیدیم، مثل پرنده‌ای که از قفس رها شده، بدون خداحافظی داخل رفت. کلیدش را گرفت و به سمت اتاقش دوید. اشک شوق در چشمانم حلقه زد. همسرم با متصدی هتل کمی صحبت کرد. وقتی مطمین شدیم که به خانواده‌اش رسیده، برگشتیم. شب آخری بود که مشهد بودیم. تصمیم گرفتم تا نیمه شب، حرم بمانم و استفاده کنم. گوشه‌ای از صحن زیر قپه آقا ایستادم و بدون توجه به شلوغی جمعیت و دعوا سر جلو رفتن، با آقا درد دل می‌کردم. اشکم سرازیر بود و لبم به ذکر و دعا باز. در میان جمعیتی که دور ضریح می‌چرخیدند و شلوغ می‌کردند، ناگهان دیدم زنی با لبی خندان، به سمتم آمد. از پشت پرده اشک، درست نمی‌‌دیدمش. نزدیک‌تر شد و با آن چشمان رنگی و زیبایش، که دیگر نشانی از ترس و نگرانی درش نبود، خیره نگاهم کرد. هنوز در حال و هوای خودم بودم که شروع کرد به بوسیدن و دعا کردنم. چند لحظه طول کشید تا فهمیدم او کیست. با زبان شیرین ترکی، کلی دعایم کرد و بابت آن روز تشکر کرد. خدا می‌داند که چه حال خوشی پیدا کردم. گویی امام رئوف صدایم را شنیده و دعایم را مستجاب کرده. مثل یک هدیه بود. هدیه‌ای از طرف امام مهربانی‌ها. خدایا شکرت. فرجام پور