خیره مانده ام به لیوان سرد شده ی چایی رو میز
چشمانم دو دو میزند میان صفحه ی تلویزیون " بیمارستانی که دیگر نه خودش است نه بیمارانش "
اینجا همه چیز آرام است .
شب در سکوت محض فرو رفته .
همه چیز در جای خودش است
از خانه ها صدای خنده می آید...
سلبریتی هایمان اما این آرامش را بی امنی می نامند .
کمی آن طرف تر، فاصله ای به میزان ۱۹۸۲ کیلومتر کسی دیگر نه سرپناه دارد نه آرامش
به جای خنده ، فقط صدای شیون شنیده می شود ...
پدر و مادرها یتیم شدند از فرزندانشان و فرزندان یتیم شدند از پدر و مادرهایشان .
درد بند بند وجودم را دارد سوراخ میکند ، انگار که یک نفر با مته افتاده باشد به جانم ...
آهای شیطان، روزی فکر میکردی دست پرورده هایت روی دستت بزنند و شیطان صفتانه تر از خودت عمل کنند؟
اصلا روزی که در برابر خدا ایستادی فکرش را میکردی بتوانی انسان را که اشرف مخلوقات است تبدیل کنی به موجودی وحشی تر از حیوان ؟؟؟
۱۹۸۲ کیلومتر آن طرف تر ، یک عده انسان بعد هفتاد سال ، جانشان از لب شانگذشت .
هفتاد سال یک غده سرطانی را تحمل کردند و کج دار و مریض روز هایشان را طی کردند.
هر دفعه این غده به یک جایی زد و بدنشان را تکه تکه کرد .
اما هنوز بدن ، بدن بود.
یک جایی اما ، دیگر تحمل این درد سخت شد آنقدر سخت که گفتند یا غده را بر میداریم یا ....
ترجیح دادند مرگ شان با عزت باشد.
مرگ با عزت از مرگ با ذلت شیرین تر است .
ترجیح دادند بعدها در پیشینه کشورشان نوشته شود ، مردم شان تا آخرین قطره ی خون شان را با عزت جنگیدند .
با آغوش باز به استقبال مرگ با عزت رفتند .
میرسد روزی که در کتاب ها مینویسند ملتی بود که برای ماندنشبرای عزتش خون هایشان را اهدا کردند...
#تلنگرانه
✍ فاطمه آقاجانی