💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین188 درباره اولین برخوردتان با #قرآن بنویسید. 🪟اولین جلسه قرآن که رفتم ... سالام بود... 💝 ا
#تمرین189
من از درون میسوزم. تو از کجا میسوزی؟
اینجوری شروع کنید👇
آن روز واقعا سوختم. قشنگ یادم هست. روبروی من نشسته بود و دهانش مثل آتشفشان باز بود و زبانش مثل نیش عقرب. گفت:« باورم نمیشه مریم! تو چکار کردی؟»
سر بالا کرد طرف آسمان:« خدایا! این غصه رو به کی بگم؟به کی شکایت کنم؟ زن من، همسر من، الان قاتل بچهی منه. طاقت ندارم. دارم دق میکنم.»
جان نداشتم حرف بزنم. دستها را گذاشتم روی گوشم:« داد نزن حمید. داد نزن. من قاتل نیستم.»
از چشمهایش آتش میبارید:« پس کی قاتله؟ هان! کی؟»
تو جا نیم خیز شدم. با دستمال کاغذی اشکها را پاک کردم:« اون بچه نبود. یک تکه کوچولو بود. فکر میکنی برا من راحت بود، پاره تنمو تیکه تیکه کنند؟ کم درد کشیدم؟ الان نا ندارم حرف بزنم. جای همدردیته؟»
پا شد. رفت سمت در.مکث کرد. برگشت. انگشت اشارهاش را گرفت طرفم :« حرف نزن مریم. هیچی نگو. هر چی این لجنو هم میزنی بیشتر بوی گندش بلند میشه»
زیر دلم تیر میکشید. حس میکردم دارم از حال میروم:« میومد این دنیا چکار؟ با یه بابای بیکار تو خونه مستأجری. خودت میدونی چند ماهه کرایه خونه عقب افتاده. تا کی رو بندازیم به این و اون؟ تا کی با سیلی صورتمونو سرخ نگه داریم؟»
صورتش سرخ شده بود. نفسش را با صدا بیرون داد:« مگه قرار بود تو روزیشو بدی؟ قاضی شدی حکم اعدام دادی؟ به کی؟ پاره تن من.»
به زحمت چشمهایم را باز نگه داشته بودم:« خبر داری چقدر حسرت تو دلم گذاشتی؟ میخواستی بچمم با حسرت بزرگ شه؟»
از پارچ آب ریخت تو لیوان. یک نفس سر کشید:« من بدبخت کم دنبال کار دویدم؟ من که با مدرک دکترا به عملهگری هم راضی شدم. چکار کنم که بهم میگفتند به تیپت نمیاد کارگری کنی؟»
از درد به خودم میپیچیدم:« تو رو خدا برو یه مسکن بیار بهم بده. دارم میمیرم.»
بلند شد. رفت سمت آشپزخانه:« انگار خوشی به من نیومده. با چه ذوقی بدو اومدم خونه تا به زنم خبر بدم که دانشگاه با حقالتدریسیام موافقت کرده.»
✍ اکرم خاتمی سبزواری
#تمرین189
آن روز واقعا سوختم. قشنگ یادم هست. روبروی من نشسته بود و دهانش مثل آتشفشان باز بود و زبانش مثل نیش عقرب. گفت: پسرِ من صدتا خاطرخواه داشت، همهشون خوشگلتر، چشمرنگی، سطح بالاتر، اما پسرِ من خام شد که تو رو گرفت. از وقتی تو اومدی، برکت از زندگیِ منم رفت! روز به روز به بدهی های اصغر(همسرش) اضافه میشه. اخلاقش با من مثل حیوون شده، خونهمون جادو شده، هر جا که میرم میگن بدبیاری از عروسته. حالا هم توقع ندارم بشینی گریه کنی به پام بیوفتی، بشین قشنگ فکر کن که چه بلایی سر زندگیم آوردی. سگِ اهلی از تو هم شرفش بیشتره وقتی یکی اونو میبره خونهش براش سحر و جادو نمیاره!
✍ ریحانه طُرفی
#تمرین189
من از درون میسوزم. تو از کجا میسوزی؟
اینجوری شروع کنید👇
آن روز واقعا سوختم. قشنگ یادم هست. روبروی من نشسته بود و دهانش مثل آتشفشان باز بود و زبانش مثل نیش عقرب. گفت:
-نچ! نشد. دو زار نمیارزه. این چیه نوشتی؟ نثر فاخر؟ ادبیات ملی؟ حفظ زبان مادری؟ بذار در کوزه آبشو بخور! هزار دفعه بهت گفتم این زمونه مخاطب دنبال متن ساده و خودمونیه! نه یه متن کتابی. بابا نثر معیار دیگه مرد! اگه میخوای تو هم به تاریخ نپیوندی و نمیری، بذارش کنار.
من با دهان باز نگاهش میکردم و او همچنان میتاخت:
-حالا اینا به کنار، صد دفعه بهت گفتم رمان اسمش روشه رومنس یعنی عاشقونه... این متن چیه آخه؟ نه ارباب رعیتیه، نه کلکل داره، نه حتی دو تا کلوم حرف عاشقونه خفن، هیچی به هیچی... بابا بردار دو تا حرکت خفن مثبت هیجده بزن خفت داستانات ببین چقدر مخاطبات زیاد میشه.
کمی مکث کرد و گفت:
-این شعارای متن پاک و رمان پردهپوش و اینا رو بذار کنار... اصلا ببین من چی میگم تو اول مخاطبو جذب کن بعد آرومآروم بکشونش این طرف... بابا نمیشه که از ب بسم الله بخوای ببریش وسط حوزه علمیه...
هی گفت و گفت و من دیگر نشنیدم چطور تمام آرمانهای مرا کوبید. نشنیدم چطور باورهایم را خراب کرد. او میگفت و من فقط فکر میکردم چطور باید بنویسم که هم مخاطب را جذب کنم هم هدف را قربانی وسیله نکنم.
✍ عصمت سادات حسینی