eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مریم حق‌گو
<به هیچ> زن دستگیره‌ی در را کشید و صدای قیژ بلند درِ چوبی، بلند شد. شادان جلوی در ایستاد و با آن کلاهِ لبه‌دارِ سرخ‌رنگ، که غنچه‌هایی ریز، به رنگِ لبهایش، رویش را تزئین کرده بود، به ابراهیم نگاه کرد و گفت:_بریم؟ ابراهیم چشمان درشتش را آهسته پایین‌ گرفت و پاهایِ بلورینِ شادان لپهایش را سرخ کرد. چشمانش را از دامن او، به لپهای سرخ‌رنگ و موهای شرابی‌رنگ بیرون زده از زیر کلاهش رساند و گفت:_این چیه؟ شادان لبهایش را کشید و دو دستش را بالا گرفت. همانطورکه کیف دستی سِت با لباسش را میان انگشتانش گرفته بود، چرخی زد. گوشواره‌های بلندِ زمردش را به تلاطم انداخت و گفت:_قشنگه؟ ابراهیم نگاهش را از او برگرداند و ساده گفت:_جلفه. خنده از لبهای شادان به سرعت برچیده شد و جایش را به گره ابروها داد. دو دستش را پایین انداخت و جدی ایستاد: _مجلس ختم که نمیریم. عروسیه... عروسی‌ام رسم و رسومات خاص خودشو داره. حالا اگه تو فامیل شما اینطوری نیست، می‌تونی بری از بین همونا زن بگیری. ابراهیم لبش را به دندان گرفت و شادان زیر نگاهِ او راه افتاد. پیش از آنکه پا از لنگه‌ی در بیرون بگذارد، دست ورزیده‌ی ابراهیم روی در نشست و شادان را ترساند. نگاهش را به چشمان خشمگین ابراهیم برد و با نرمی گفت: _ببین ابراهیم... من با همه‌ی نداریا و بدبختیات کنار اومدم. عروسی شد، گفتم بریم فلان تالار مراسم بگیریم، گفتی ندارم، گفتم باشه از بابام پول گرفتم. ماه عسل شد، گفتم بریم فلان جا سفر، گفتی ندارم، گفتم باشه بازم به بابام رو انداختم. اما...حالا که وضعت خوب شده و از صدقه سرِ بابای من به جایی رسیدی، بهونه‌ی تازه جور نکن. ابراهیم چشمانش را بالا گرفت و خیره به چشمان خاکستری رنگِ شادان گفت: نه عزیز من! شادان روی‌اش را از ابراهیم برگرداند و او ادامه داد: بهونه‌ی تازه جور نکردم. من فقط می‌گم... شادان یکباره برگشت و قدم‌زنان صدایش را بالا برد: _نه هیچی نگو. دیگه نمی‌خوام بشنوم... نکنه فکرکردی من از اون زنام که تا آخر عمرشون به پای خواسته‌های تو می‌سوزن و می‌سازن؟ ابراهیم ساکت ماند و سکوت طولانی‌اش روی شادان را به سمت خودش برگرداند. با دیدن ابروهای درهم‌کشیده‌اش، به طرفش قدم برداشت و گفت: _آخه چرا بی‌خودی خلق منو خودتو تنگ می‌کنی؟ من‌که همه‌جوره باهات راه اومدم. نمی‌شه تو یه امشبو با دل من راه بیای؟ ابراهیم نگاهش کرد و با لبخندی گفت: _آخه این چیه خانومم؟ اصلاً جلف بودنش به کنار... من بخاطر خودت می‌گم، هر کی تو این لباس تو رو ببینه مسخره‌ت می‌کنه. مگه دوره‌ی پهلویه کلاه گذاشتی و دامن چین‌دار پوشیدی؟ تازه با این یقه‌ی گل و گشاد که... ابراهیم دوباره حرفش را خورد و شادان باردیگر از او روبرگرداند. ابراهیم مهربانتر گفت: _زشته عزیز من. برو یه چیز بهتر بپوش. شادان باردیگر، در محوطه سنگفر‌ش راه افتاد و بلند گفت: _هیچم زشت نیست. اصلا من هرطور که دلم بخواد لباس می‌پوشم، همونجوری که عشقم می‌کشه. به هیچکسم ربط نداره. ابراهیم به‌طرفش چرخید و پرسید:_به هیچکس؟ شادان مکثی کرد و گفت: _چرا نمی‌فهمی ابراهیم؟ بهت گفتم که امشب اون کارگردان معروف تو این عروسی دعوته. منم که می‌دونم داره فیلم تاریخی می‌سازه و نقش اصلیش یه دخترِ جوون و زیباست که هنوز پیداش نکرده. پس چرا جلومو می‌گیری؟ و یکدفعه برگشت و ادامه داد: _من اگه امشب بتونم با این لباس، خودمو بهش نشون بدم و نظرشو جلب کنم، می‌دونی چی می‌شه؟... زنت یه دفعه می‌شه یه بازیگرِ معروف و سرشناس که عکسش رو سردرِ همه‌ی سینماها هست. ابراهیم لحظه‌ای چشمانش را بست و آه سردی کشید. شادان کفشهای مشکی و پاشنه بلندش را دوباره به صدا درآورد و نزدیکش ایستاد. به چشمهای میشی‌رنگ ابراهیم زل زد و گفت: _تو نمی‌خوای من موفق و معروف بشم؟ ابراهیم زبان به لب کشید و گفت: _چرا می‌خوام، ولی... این راهش نیست. این عروسی مختلطه شادان جان. می‌دونی با این لباس ممکنه چندتا چشمِ... ابراهیم حرفش را خورد و شادان کشیده گفت: _ولم کن توئم. تو فکر کردی بین اونهمه دخترِ جوون و رنگ‌وارنگ، همه وایسادن زن تو رو ببینن؟ تازه اگه ببینن که من به هدفم رسیدم. ابراهیم دندانهایش را روی هم فشرد و گفت: _باشه، پس اگه هدفت اینه برو. ولی بدون اگه امروز با این لباس از این در بیرون رفتی دیگه هیچ راه برگشتی نداری. ابروهای شادان به هم نزدیک شد و تند گفت: _به درک، منم دیگه از زندگی کردن با آدم امّلی مثل تو خسته شدم. همین روزا خودم می‌خواستم برم که تو پیش دستی کردی. ابراهیم با تاسف سرش را تکان داد و شماتت بار گفت: _ای‌کاش به حرف مادرم گوش می‌کردم و با کسی ازدواج می‌کردم که باهام هم عقیده باشه. ای‌کاش... شادان پایش را عصبی کوبید و گفت: _آره... اتفاقا همون دخترای چادریِ آفتاب مهتاب ندیده به دردت می‌خوردن که بهشون امر کنی و اونام مث یه خدمت کار، صبح تا شب جلوت خم و راست بشن. ۱
هدایت شده از مریم حق‌گو
بعد از مدتی، دمق از پشت پرده بیرون آمد و گفت: _بفرمایید آقا. مرد با پشت دستش، ریش خرمایی‌رنگش را مرتب کرد و پرسید:_جان؟ صدای ابراهیم بالا رفت: _بفرمایید بیرون، مغازه تعطیله. مرد هاج و واج ماند و زن گفت:_یعنی چی؟ ابراهیم عصبی ژورنال را بست و گفت:_یعنی همین خانوم، برو بیرون می‌خوام درو ببندم. چشمان زن و مرد لحظه‌ای به هم دوخته شد و زن خیلی زود نوزاد را پس گرفت. مرد دستی روی موهایش کشید و با نگاهی به ابراهیم گفت:_بریم. تا در شیشه‌ای بسته شد، ابراهیم با ضربه‌ای، ژورنال را زیر میز انداخت و خودش را روی صندلی رها کرد. سرش را روی دست گرفت و درخودش فرو رفت. حرفهای مادرش مدام از خاطرش رد می‌شد و دلش را بیشتر می‌سوزاند. یک لحظه از فکر او و دلسوزی‌هایش بیرون نمی‌رفت و از جوابهای سفیهانه‌ی خودش در قبال خواهش‌های او خجالت می‌کشید. روشن شدن، چراغهای رنگیِ محوطه، کم‌کم نگاه ابراهیم را به آسمانِ تاریکِ پشتِ در کشاند و تاریکی شب را به یادش آورد. چندساعتی بود که روی همان صندلیِ چرخدار، پشتِ میزِ بزرگِ آتلیه، جاخوش کرده بود و چشمانش را به دیوار سفید روبرو دوخته بود. تازه صدای اذان مسجد را که در محله طنین‌انداز شده‌بود شنید و داغ دلش تازه شد. خیلی وقت بود که حال سر به سجاده بردن نداشت و میان درگیری‌های روزمره، خدا را گم کرده بود. با نگاهی به ساعت طلایی‌رنگ روی مچش، آهسته بلند شد و کیف‌دستیِ کنارِ کارتخوانهای ردیف، زیرِ میز را برداشت. همه‌ی رسیدهای کاغذیِ درآمدِ آن‌روزش را جمع کرد و با اکراه داخل کشوی میزش ریخت. نگاهش را بین قاب‌عکسهای ردیف روی قفسه‌ها چرخاند و میانِ زنانِ ژست گرفته‌ی سرلخت و مردانی که عروسهایشان را درآغوش گرفته‌بودند، به دنبال سوییچ گشت. آن را پشتِ قابی کوچک پیدا کرد. بی‌حوصله لب‌تاپ را بست و به سمتِ در چوبی قدم برداشت. هنوز در را از سر راهش برنداشته بود، که صدای برخورد درِ شیشه‌ای به دیوار، او را از جا پراند. شوکه به در شیشه‌ای و زنی که خودش را با تکیه به دستگیره‌ی آهنیِ در، سرپا نگه داشته بود نگاه کرد. شادان با لباسهای خاکی و خراشهای روی دست و صورتش، جلوی در ایستاده بود و کلاهِ لبه‌دارش را زیر چنگش گرفته بود. اشکهای سیاه و غلیظِ خشک‌شده روی صورتش، چهره‌ی کریحی از او ساخته بود و رنگِ غلیظ لبهایش، روی چانه‌اش پخش شده بود. چشمان ابراهیم گرد شد و ناباورانه نگاهش کرد. نگران پرسید:_شادان! چی شده؟ زن بی‌آن‌که چشمان سرخش را از ابراهیم بردارد، آهسته به هق‌هق افتاد و خودش را روی زمین رها کرد. دستهای کبودش را روی دامن کوتاهش مشت کرد و سرش را تا نزدیک دستهایش پایین برد. لرزش شانه‌ها و صدای زجه‌هایش، رنگ از رخ ابراهیم برد و سوییچ و کیف‌دستی از دستش رها شد. تعادلش را از دست داد و تلوتلوخوران عقب رفت. از برخوردش با قفسه‌ی چوبیِ پشت‌سرش، همه‌ی قاب‌عکسها از روی طبقات سقوط کرد و صدای شکستنشان، آهنگی سوزناکی به حال و هوای مغازه داد. با نگاهی به عکسهای کاغذیِ زنان برهنه‌ای که از لای قابها و شیشه‌ها بیرون زده بود، چشمان خیسش را روی هم گذاشت و او هم مثلِ شادان، غمگین خودش را روی زمین رها کرد. ۳