eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مریم حق‌گو
یک روز سرد و بارانی بود. نزدیک ظهر و هوا عجیب گرفته بود. سرمای پشت پنجره، شیشه را از بخار پوشانده بود و قطره قطره باران به شیشه خانه می خورد و سکوت اتاق را درهم می‌شکست. صدای گوشخراش و سوت کشان در ورودی، خط عمیقی روی روحم کشید. صورتم را در هم کشیدم و به در نگاه کردم. پوزخند من و هیکل ورزیده ی کاوه با هم تلاقی کردند و نگاهمان چند لحظه‌ای مات همدیگر ماند. جلوی این نگاه وقت نشناس را گرفتم و پوزخندم را پررنگتر کردم. باید می فهمید چقدر ناراحتم، برای یک بارهم که شده باید اشتباهش را به او  می‌فهماندم و آنقدر خودم را خرد و حقیر  نمی‌کردم. سرم رو با ناخن‌هایم بند کردم و توجهی به چند لحظه مکثش نکردم. رویم را برگرداندم تا بیشتر از این غرورم لگد مال نشود. درد داشت بودنش در این جا؛ آن هم وقتی انتظارش را نداشتم! کاوه بدون توجه به چهره‌ی بغ کرده‌ی من، با قدم‌های محکم به سمت اتاق رفت. تن کرختم بر روی مبل سلطنتی خشک شده بود. همیشه رگ غیرت باد کرده‌اش بد هنگام غلیان می‌کرد. او حق نداشت با آزیتا آنگونه برخورد کند. خوب آزیتا یک زن متمدن امروزیست که عقایدش با او متفاوت است، دلیل نمی‌شود در مقابل شوخی‌های بی‌منظور و صمیمانه‌اش گارد بگیرد. مغزم از حجم این همه افکار آزار دهنده مانند بمبی در حال انفجار بود. تک تک جملاتش درد داشت. از آن دردهایی که تا مغز استخوانت نفوذ می کند. می‌خواهم چشمانم را بر روی قامت کشیده‌اش ببندم؛ اما دل وامانده‌ام عصیان می‌کند. مردمک چشم‌های بی قرارم بر روی درب اتاق کشیده می‌شود. به سختی از جایم کنده می‌شوم و بی اختیار قدم‌هایم به سمت اتاق روانه می‌شود. کاوه با دیدن من ابروانش در هم گره خورد. و دل من در پیچ و تاب گره ابروهایش جا می ماند. بدون توجه به نگاه ماتم زده‌ی من می‌خواهد از اتاق خارج شود که مانعش می‌شوم. کاوه نفس عمیقی کشید و با صدای کنترل شده‌ای لب جنباند: -پری برو کنار حوصله ندارم. عقل چماق به دستم با غرور لگد مال شده ام گلاویز می.شوند و عاقبت غرورم طغیان می.کند. حوصله ندارد یعنی تاب دیدن چهره‌ی من را ندارد. غم بر دلم چمپاتمه می‌زند. مگر من چه چیزی از او خواستم که این چنین مرا تنبیه می‌کند؟ تنها خواسته‌ام دلجویی کردن از آزیتا بود. نباید آن گونه تند رفتار می‌کرد. زبان در دهان می‌چرخانم و شاکی لب می‌زنم. -به جهنم که حوصله نداری، این چه رفتار زشتی بود با آزیتا داشتی؟ حالا فک میکنه چه شوهر املی دارم... دستش را به نشانه ی برو بابا در هوا تکان داد و مسیرش را به سمت آشپزخانه کج کرد. با صدای بلندی غرید: -به درک، خوشم نمیاد بش خط بدم. دوباره سد راهش می شوم. پره‌های بینی‌ام‌ باز و بسته می‌شود. دندان‌هایم را محکم‌ بر روی هم می قفل می‌کنم. نفسم را پر صدا بیرون می‌‌دهم. -ظاهرش دلیل نمیشه، این جوری راجبش قضاوت کنی! اون فقط یکم با مردا راحت همین. یه جوری رفتار نکن آدم فک میکنه از پشت کوه اومدی. زبانم تلخ است می‌دانم. نگاه دلخورش را از چشمان پر گله‌ام گرفت. روی تک مبل راحتی لم داد. رنگ نگاهش برای ثانیه‌ای عوض شد؛ اما به سرعت به موضع قبلی خود باز گشت. با چهره‌ای خونسرد لب زد. -اوکی شمارش را بگو. مبهوت به لب‌هایش خیره می‌شوم. -شماره ی آزیتا؟ سرش را به تأیید تکان داد. چشمان متعجبم بر روی تعقیر موضع ناگهانی‌اش مات می‌ماند. با تردید شماره اش را زمزمه می‌کنم و می‌گویم: -دختر خوبیه من قبولش دارم. تو بش بدبین شدی؛ وگرنه اصلا کاراش روی منظور نیست. گوشه‌ی لبش انحنا گرفت که بیشتر به پوزخند شباهت داشت تا لبخند. دستانش بر روی صفحه‌ی موبایلش به رقص در آمد. صدای بلند و طنازانه ی آزیتا هیچ اثری از عصبانیت ندارد. -به به ببین کی زنگ زده. کاوه خان خودمون. چی شد کم آوردی؟ کاوه بی خیال بدون توجه به چشمان از حدقه در آمده‌ی من لب زد. -تو کی باشی که من در مقابلت کم بیارم؟ فقط نمی‌خواستم دلخور از خونمون بری. اونم فقط به خاطر پری. صدای پوزخند آزیتا مغز استخوانم را می‌سوزاند. دوباره صدای ظریفش در سرم پژواک می‌شود. -‌خدا بده شانس. من موندم تو چطور بند اون دختره ی دست پا چلفتی موندی. تازه اگر بدونی چکار کرده... نفسم در سینه حبس می شود. تیزی نگاه کاوه بر استخوان گونه‌ام می‌نشیند. سرم را به نشانه ی نفی تکان می دهم. می‌خواهم با صدای بلند بر سر آزیتای حیوان صفت فریاد بکشم و بگویم من به خاطر تو زنیکه‌ی بی همه چیز این چند روز، زندگی‌ام را جهنم کرده‌ام، آن وقت تو... چشمان سرخ کاوه کلامم را در دهان می‌خشکاند. چشمانم تار می شود. دیگر از صحبت های کاوه و آزیتا چیزی نمی‌فهمم. فقط جمله‌ی آخر کاوه ناقوس مرگم می‌شود. -اوکی امشب رستوران سنتی... چرا یک رستوران مجلل خارج از شهر قرار گذاشته‌اند؟ وقتی به خودم می‌آیم که تلفنشان قطع شده و کاوه با چهره‌ای کبود و اخم‌های به هم گره خورده به من تنه‌ای می زند و می گذرد. سیبک گلویم بالا و‌پایین می‌شود. ۱