eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
وسط اون بیابان و خاک و خل، چشمش به من افتاد. اول فکر کرد اشتباه گرفته‌. لُنگ دور گردنم را بالا آوردم که مثلا دارم عرق پیشانی‌ام را خشک می‌کنم. گفتم شاید نشناخته باشد. جلوتر آمد و گفت: _ اِ اِ ببین کی اینجاس! بابا داش اصغر تو کجا این‌جا کجا؟ از چیزی که بدم می‌آمد سرم آمده بود. لنگ را روی گردنم مرتب کردم و گفتم: _ دیگه کار داش اکبرم به بیمارستان کشید. از اونطرفم اسمش رد شده بود واسه شوفرای ماشین سنگین. این بود که باس یکی جورشو می‌کشید دیگه. رو داشِمو که نمی‌شد زمین بندازم. خلاصه راهی این برّ بیابون شدم. گوشه‌ی لبش را به تمسخر بالا داده بود و گفت: _ بابا ایول. انتظار داشتم هر کسی رو اینجا ببینم جز اصغر همه فن حریفو. جنس منس و خلاف ملاف رو چه می‌کنی تو این مدت؟ نکنه عرقیات گیاهی اوردی با خودت اصغر. از صدای خنده‌‌ی بلندش چند نفر به سمت‌مان برگشتند و نگاهمان کردند. بدجور گیر افتاده بودم. از طرفی مجبور بودم به جای اکبر، مواد غذایی با کامیون برای موکب‌ها ببرم. از طرفی نمی‌توانستم این اوضاع و این محیط کسل کننده را تحمل کنم. ادامه دارد..... 💯نویسنده‌ای قرار است با زاویه‌ی دید اول شخص ماجرا یا اتفاقاتی را برای این راننده کامیون حمل و نقل آذوقه‌ی اربعین، خلق کند. 💠شما آن نویسنده باشید.... ▪️تغییر در اسامی و زاویه دید بلامانع است.