دندانهایم را به هم میساییدم و حتما صدای دندانقروچهام را شنید که خندید. بالاخره صدایم از گلوی خشکم درآمد: چی میخوای؟
باز هم خندید. با دو قدم بلند رفتم وسط کوچه و دور خودم چرخیدم. آن وقت شب هیچکس در کوچه نبود؛ ولی این را حس میکردم که آن عوضی همان نزدیکیهاست. بیشتر خندید.
-هول نشو پسر. پیدا کردن من سخته.
او آن نزدیک بود. داشت من را میدید.
داستان جنایی، معمایی و هیجانانگیز #دایره به قلم فاطمه شکیبا؛
هرشب در:
https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7