eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مریم حق‌گو
شده بود. با‌ تعجب پرسید:_لیلا! چرا جیغ کشیدی بابا؟ همه‌ی بدنم می‌لرزید و ترس تمام وجودم را پر کرده بود. نگاهم را از پدرم گرفتم و به چشمان بی شرم او که هنوز نگاهم می‌کرد دوختم. نگاه پدرم هم به او رفت و مکث کرد. سرش را چرخاند و با نگاهی به گرمکنم که درحال گریختن از زیر‌ دستانِ او، نامرتب و به هم ریخته‌ شده ‌بود، ابروهایش را در هم فرو برد. لحظه‌ای چشمانش را پایین انداخت و خیره به او راه افتاد. سرشار از خشم جلویش ایستاد و یقه‌ی پالتویش را کشید. او را از روی نیمکتِ وسط حیاط بلند کرد و همزمان چکِ محکمی زیر گوشش زد. هم دلم خنک شد و هم دلم سوخت. روی زمین افتاده بود و خیره به پدرم نگاه می‌کرد. پدرم با نگاهی به من، بار دیگر جلو رفت و با گرفتن یقه‌اش از روی زمین بلندش کرد. همانطور که تندتند او را با خودش به طرف در می‌کشید، چک دیگری نثارش کرد و بعد از باز کردن در حیاط، با اُردنگی بیرونش انداخت. آقاشمس‌الله که هنوز وسط حیاط ایستاده بود، دو دستی روی سرش کوبید و عجز و ناله‌اش را شروع کرد. هنوز داشتم به خودم می‌لرزیدم که پدرم با زبان‌ِخوش، عذرِ او را هم خواست و در را به رویش بست. هاج و واج شده بودم و سرم از شرم پایین بود. از شدت خشمش پیدا بود که همه چیز را فهمیده و دلش می‌خواهد تنبیه‌ام کند اما نکرد. همان چهره‌ی برافروخته و چشمهای آتشی‌اش، برای همه‌‌ی عمرم کافی بود تا از آن پس، حواسم را جمع کنم. از آن‌روز به بعد، دیگر دستانِ من به قصد ترحم و دلسوزی و محبت، دست هیچ نامحرمی را لمس نکرد و گلِ مهر به کسی تعارف نکرد. دیگر دلم بی‌جهت برای کسی نسوخت و چشمانم به چشمانِ هیچ نامحرمی زل نزد. اینگونه بود که از همان روزهای اول چهارده سالگی، من یک روزه بزرگ شدم و به اندازه‌ی یک دنیا فهمیدم. و وحشت همان‌روز بود، که مقدمه‌ای برای محجبه شدنم در زندگی آینده شد. چیزی که هیچوقت فکرش را نمی‌کردم. ۳