eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
916 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ف.مضیق رشادی
از کودکی به سنگ‌دل،معروف بودم. هیچ‌وقت گریه نمی‌کردم،یا سخت به گریه می‌افتادم، حتی در سوگِ نزدیکانم...ارثی بود همه خانواده‌ی پدری این‌طور بودند وهستند. بچه‌ که بودم و همراهِ مادرم به مجلس اباعبدالله می‌رفتم، انگشتم راخیس می‌کردم، به چشم‌هایم می‌کشیدم، غافل از این‌که همان‌ چشم‌ها مرا رسوا می‌کنند. بزرگ‌تر که شدم،در رویارویی با سختی‌ها، نامهربانی‌ها و ظلم‌های زمانه،شکننده شدم و به قولِ قدیمی‌ها اشکم دم مشکم آمد و لقب سنگ‌دل برای همیشه از روی پیشانی‌ام برداشته شد،اما این هم یک ایراد داشت،من برای ناملایمتی‌هایی که در حقم شده بود گریه می‌کردم، با این‌که درد دیگران ناراحتم می‌کرد،اما اشکم را در نمی‌آورد. سال‌ها گذشت، زندگی تازه روی خوشش را به مانشان داده بود ویک واحد در طبقه‌ی دوم مجتمع آپارتمانی خریده بودیم. روزی خانم همسایه‌ی طبقه‌ی سوم، مجلس روضه‌‌ای برپا کرد و چون من در مجتمع تازه وارد بودم، او شخصا به دم در خانه آمد و مرا دعوت کرد. با اینکه هنوز با آن‌ها ارتباط برقرار نکرده بودم،تصمیم گرفتم به مجلس بروم. وارد مجلس شدم،جا برای نشستن نبود. همان‌جا در ورودی خانه چسبیده به در نشستم. در دل گفتم«السلام علیکِ یا فاطمه‌الزهرا،می‌دونم لایق مجلس پسرت نیستم،اما ممنون که اجازه دادی...» مداح در حال نقل مصیبت اهل‌ بیت بود. خواند ونقل قول کرد. عبای عربی‌ام را بر صورت کشیده بودم و گوش می‌دادم، هنوز از اشک خبری نبود و من مثل همیشه در حال ملامت کردن خود بودم. آن روز به قول مداح، دومنبره بود و مداح بعداز اتمام روضه، روضه‌ی دوم را شروع کرد او روضه حضرت علی اکبر را خواند. میان روضه از شباهتش به پیامبر صل الله علیه واله گفت و از جوانی‌اش...غرق در توصیفاتش بودم. یک لحضه تصور کردم در کربلا هستم. امام را دیدم که علی اکبر را در آغوش گرفته،علی اکبر اِذن میدان می‌خواهد و امام دلِ اذن دادن به جگر گوشه‌اش را ندارد...یک‌هو چیزی درونم فروریخت. نمی‌دانم چه بود،که هرچه بود، ارث و میراثِ خانوادگی را شست و باخود برد. دلم شکست، اشک‌هایم ازهم سبقت گرفتند. دیگرکم‌کم به هق‌هق افتاده بودم. روضه تمام شد و خانم‌ها یکی‌یکی رفتند و من هنوز گریه می‌کردم. بانی مجلس،مداح و چندتن از همسایه‌ها سعی در آرام‌ کردن من داشتند...بالاخره ساعتی بعد، آرام شدم و درمیان نگاه‌های عجیبِ خانم‌هایی که به خاطر من هنوز درمجلس مانده بودند،به خانه باز گشتم. روز بعد باز به مجلس رفتم. خانم‌ها بادیدنم برایم در صدرمجلس جا باز کردند،اما من همان‌جایی که عشق را پیدا کردم نشستم. «دمِ درِ مجلسِ ارباب...»