روزنوشت های پیچائیل
مربوط به نهِ پنجِ سه
آه! ببین چند روز است خاطره نوشتن را پیچانده ام. حتی هفته پیش که آن همه اتفاق عجیب افتاد هم حوصله ام نیامد بنشینم پای این دفتر. اما امروز که به خاطر پیچاندن های مکرر توی این ابر زندانی شده ام می نویسم که حداقل وقت بگذرد و شب بشود و فرشته مقسم بیاید و برای آزادی ام چک و چانه بزنم. از سه شنبه شروع کنم که چه ولوله ای بود توی آسمان. شیطان دیوانه شده بود. بله. خود خود جناب ابلیس! نه آن شیطانچه های زبل و کارکشته اش. خودش داشت عربده می کشید و صدایش فول اچ دی پخش می شد توی آسمان ها و ما فرشته های محافظ و مدبر و مامور و مقسم تیریک تیریک می لرزیدیم. دیگر در این چند هزار سال اخلاق گندش را می شناسیم. هر وقت این طوری دیوانه می شود بعدش باید منتظر یک ضربه اساسی باشیم و این اصلا نشانه خوبی نبود. با این که گوش هایم را گرفته بودم صدای عربده شیطان ضعیف تر شود، اما صدای انفجار ساختمانی در ضاحیه لبنان را به وضوح شنیدم. آن لحظه باید می رفتم توی دل آن ها که عکس های مراسم تحلیف ریاست جمهوری ایران را می دیدند و خوشحال می شدند، نور می پاشاندم. همان ها که اسماعیل هنیه را میان سیاست مداران ایرانی نشان می داد که همه دوشادوش هم علامت پیروزی به دوربین های دنیا نشان می دادند. پیچاندم و رفتم سمت انفجار. از جنب و جوش فرشته های تشریفات اطراف جناب عزرائیل فهمیدم که اتفاق بدی افتاده و چند آدم خوب را از دست داده ایم. فرشته های تشریفات فقط برای بردن شهدای خاص می آیند. به سختی یکی شان را راضی کردم که بایستد و به من هم بگوید چه کس مهمی شهید شده. فرشته لبخند زد و گفت: مثل همیشه یکی از یاران سید روح الله! نمی دانم به خاطر علاقه ام به ایران بود یا اسم امام خمینی که پرسیدم «یعنی ایرانی بوده؟» فرشته با اخم نگاهم کرد که «مگر همه یاران سید روح الله ایرانی اند؟ توی دفتر ما هر مسلمانی که به اسلام آمریکایی کافر است یار روح الله نوشته شده. فرقی ندارد کجایی باشد.» بعد همان طور که می رفت لای آوار ساختمان گفت: این «فواد شکر» که جای خودش را دارد. جزو ده نفری بود که بعد از فتوای سید روح الله برای نابودی اسرائیل کار تشکیلاتی برای مقاومت را شروع کردند و اسم خودشان را گذاشته بودند: «خمینیون!». پرسیدم: بقیه شان چه شدند؟ ولی دیگر رفته بود بین سنگ و بتن. جوابم را نداد. آمدم بالاتر. دود ساختمان انگار از جنس نور بود. تا عرش هم می رسید. هر گوشه آسمان چند فرشته گعده کرده بودند و پچ پچ می کردند. کمی گوش ایستادم. با اینکه می دانستم توبیخ دارد این کار. ولی فهمیدم که امروز چند پرنده فلزی هم روی آسمان عراق می چرخیده و همزمان به یکی از سران اردن هم سوءقصد شده و در کل اوضاع عادی نیست. همه نگران بودند. حق داشتند. پس لرزه های آن عربده ای که شنیدیم می توانست از این ها هم بیشتر باشد. برگشتم سر مسئولیتم. دل هر کسی هم که از دیدن عکسها شاد شده بود نگران بود. سعی می کردم نور بیشتری بریزم برایشان. کارم تا شب طول کشید. آن قدر خسته شدم که همانجاها خوابم برد.
مثل الان که دارد خوابم می گیرد. بقیه اش را بیدار شدم می نویسم.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_هفدهم
#نه_نفر_دیگر_هم_شهید_شده_بودند
#فواد_آخری_شان_بود.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan