💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت54🎬 -چرا ردیابو بهش وصل نکردی؟ با سوالش زبانم قفل میشود. نکند اخمهایش بخاطر این ق
#بازمانده☠
#قسمت55🎬
-ت...ت...تو...بگو که...بگو که حقیقت نداره. نه...نه. امکان نداره! م...من بهت اعتماد کردم!
دستم را بالا میآورم و گلویم را چنگ میزنم. صدای نفس نفس زدنم سکوت خانه را شکافته است.
قهقهه میزند. قهقههای که باعث میشود دستم را به مبل تکیه دهم که نیافتم. چند ثانیه بعد سکوت میکند و خیره میشود به چشمانم! جدی و محکم میگوید:
-هنوزم دیر نشده. میتونی نادیدهاش بگیری و بهم اعتماد کنی! فقط کافیه مثل یه دختر خوب، اون فلش رو بیاری بدی بهم! منم قول میدم آسته و آروم انگار نه انگار رهایی بوده که به جرم قتل، پلیس دنبالشه، از کشور خارجت کنم. میبرمت هرجایی که بخوای! یه زندگی جدیدی رو شروع میکنی! یه زندگی که تو خوابتم نمیبینی!
بغضی بزرگ، در گلویم تلنبار شده است! نه پایین میرود و نه میشکند!
-منــ...منو چی تصور کـ....کردی. بهت اعتماد کنم که بشم یکی از همون دخترا! که هربلایی دلتون خواست، سرم بیارین! آره؟!
لب پایینیاش را گاز میگیرد و سرش را به چپ و راست حرکت میدهد:
-پس میخوای مجبورم کنی راه سخت تر رو برم. نه؟!
گیج و منگ نگاهش میکنم.
لرزش دست و پاهایم شدیدتر شدهاست.
با اولین قدمی که به سمتم برمیدارد، میمیرم و زنده میشوم.
یک قدم دیگر جلوتر میآید.
نگاهم یکلحظه روی در خانه مینشیند اما...اما دقیقا مقابلم، در مسیر دَر ایستاده است و راه فرارم را بسته.
-بیا همینجا همه چیو تموم کنیم. تو اون فلش رو بده به من! منم میذارم و میرم.
سرم را محکم تکان میدهم و داد میزنم:
-خفه...شو...خفه...شو...دروغ میگی!
با هر قدم او، من چند قدم عقبتر میروم.
کمرم به دیوار اپن میخورد.
زیر لب نوچ نوچی میکند و میخندد.
-مثل یه موش افتادی تو تله! کجا میخوای بری؟! هوم؟
عضلات گردنم منقبض شدهاند و دندانهایم رویهم چفت.
یکقدم دیگر به سمتم میآید. حالا دقیقا روبرویم ایستاده است.
با بردن دستش به سمت کمرش چشمم میخورد به اسلحه...
با چیزی که به ذهنم میرسد، چشمانم را محکم میبندم و نفس عمیقی میکشم.
یا الان یا هیچوقت.
یک...
دو...
سه...
کف دستانم را بالا میآورم و محکم، هولش میدهم و سریع به سمت در اتاق میدوم.
پشت سرم را نگاه نمیکنم.
فقط میدوم و خودم را پرت میکنم داخل اتاق.
در را محکم میبندم و تکیه میدهم به در. کلید را در قفل میچرخانم. چندبار امتحان میکنم که در، بسته باشد.
ضربان قلبم را در گوشم میشنوم. دستم خیس عرق شدهاست. احساس میکنم دیگر پاهایم تحمل وزنم را ندارند.
دستم را به دیوار تکیه میدهم و به سمت میز میروم.
گوشیام را از روی میز برمیدارم. لرزش انگشتانم را کنترل میکنم و سریع شمارهی پدرم را میگیرم.
صدای پیمان را از پشت در میشنوم:
-شوخی میکنی؟ نکنه راه مخفی هست اونجا، من خبر ندارم؟
بلند میخندد.
نگاهم به پنجره میخورد. به سمتش میروم و بازش میکنم.
هنوز صدای بوقِ تماس، در گوشم پخش میشود.
صدای خندهی پیمان را از پشت در میشنوم.
-نکنه میخوای از سه طبقه بپری پایین؟
صدای بوق گوشی که قطع میشود و تماس خارج میشود، بغضم میترکد و اشکهایم پشت سرهم روی صورتم میریزند.
دوباره شمارهاش را میگیرم.
خدایا...خدایا...خواهش میکنم. بابا جواب بده!
روی شوفاژِ پایین پنجره میایستم و به بیرون نگاه میکنم.
ارتفاعش زیاد است! حداقل اندازهای هست که استخوانهایم را درهم بشکند.
-الو؟
باشنیدن صدایش ته دلم خالی میشود. خودش است. پدرم.
صدایم میلرزد. سریع میگویم:
-با...بابا...منم...رها! کمکم کن بابا! خواهش میکنم.
-رها...رها...تویی بابا. کجایی؟ رها خودتی؟ الان دقیقا کجایی...
میخواهم چیزی بگویم که صدای گلوله میآید و در با شدت باز میشود.
با دیدن پیمان، جیغی میکشم و گوشی از دستم، پرت میشود بیرون پنجره.
دو طرف پنجره را میگیرم و فریاد میزنم:
-به خدا بیای جلو خودم و پرت میکنم پایین! برو عقب...گمشو برو عقب.
-اسلحهاش را غلاف میکند و داخل کمربندش میگذارد:
-اینطوری میخواستی فرار کنی؟ اینکه از پنجره خودتو پرت کنی پایین.
دستش را بالا میآورد و با نیشخند چندبار دست میزند:
-باریکلا...باریکلا...!
همزمان میخواهد جلوتر بیاید که بازهم فریاد میزنم و خودم را بیشتر عقب میکشم:
-گمشو!
سرم را به عقب میچرخانم. میخواهم ارتفاع را ببینم که دستم کشیده میشود و پرت میشوم داخل اتاق. کمرم محکم میخورد به فرش. میخواهم بلند شوم که چیزی به سرم میخورد و یکلحظه، همه جا تاریک میشود. بدنم شل میشود و روی کف اتاق میافتم. در آخرین لحظات، تصویر تارش را بالای سرم میبینم و دیگر هیچ...!
#پایان_قسمت55✅
📆 #14031126
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344