#معرفی_کتاب کتاب #قصه_خورشید_و_بادِشمال نویسنده #لافونته یک مرد اشرافزاده فرانسوی که یک شنل گران قیمت پوشیده با اسب در حال گذشتن از یک سرزمین است. باد ادعا می‌کند که می‌تواند این شنل را از تن این اشراف‌زاده بیرون بیاورد. خورشید می‌گوید زِکی نمی‌توانی. باد بر می‌خروشد که اوهوکی می‌توانم، تازشم تو نمی‌توانی.(نقل به مضمون🙄) خلاصه می‌گویند بیا در عمل ثابت کنیم. باد هِی برمی‌خروشد و مرد هِی شنل‌ش را محکمتر می‌کند و به خودش می‌پیچد و خورشید هم دارد نگاه می‌کند چه باد چقدر تلاش می‌کند و این تلاشش نافرجام است. خورشید می‌گوید حال بگذار من امتحان کنم. خورشید شروع می‌کند به تابیدن. حالا نتاب و کی بتاب. مدام گرم می‌شه. برفهای زمین یخبندان شروع می‌کند به آب شدن. گل ها می‌روید و پروانه ها دشت را می‌گیرند. مرد شنل‌پوش گرمش می‌شود تا حدی که عرق شپه شپه ازش می‌چکد و دیگر طاقتش تمام می‌شود و شنل که سهل است همه لباسهایش را می‌کند و می‌پرد توی رودخانه. تلاش باد به کشف حجاب رضا خانی می‌خورد که موفق نشد. تلاش خورشید بمانند کیان است؟ بگو اگر بلدی؟ بگو دیگر؟! #کشف_حجاب_اجباری @ANARSTORY https://eitaa.com/joinchat/1901396152C29e111240b