🔅 داخل زیرزمینِ مسجد، با زهرا و اکرم مشغول شستنِ ظرفهای مراسم عزاداری بودم که صدای کوبیده شدن شیئی به در بستهی مسجد بلند شد.
اکرم با چشمانی به اندازهی کاسهی سوپ خوری نگاهی به من و زهرا کرد و گفت:
وای وای!!
اومدن سراغمون!!
حتما فهمیدن یه حورالعین اینجاست، اومدن ورم دارن.
زهرا هم که دست کمی از اکرم نداشت با این حرف اکرم خنده ریزی کرد و گفت:
نهبابا!!
اگه فهمیدن تو اینجایی که با بیل و کلنگ میریزن سرت مفقود الاثرت میکنن، محل یه نفس راحتی بکشه.
اکرم امد جواب زهرا را بدهد که دوباره صدای در بلند شد.
به سمت چادرم که روی صندلی گوشهی اشپزخانه افتاده بود رفتم و ان را روی سر انداختم.
اکرم که مرا دید گفت:
کجا میری؟!!
خل نشی بری!!
نصف شبی میزنن تو سرت میکننت تو گونی .
_اکرم سیمات اتصالی کرده.
میخوان ادم بکنن تو گونی میان در مسجد و میزنن؟
میرم ببینم کیه شاید باد زده در بسته شده کسی مونده پشت در.
زهرا نگاهی به من و اکرم انداخت و گفت:
مگه خادم نیست.
خودش الان میره باز میکنه.
_نه نیست!!
دیروز مادر اقای خادم حالش بد شد.
خانوادگی رفتن شهرستان.
اکرم گفت:
باشه برو.
خدا رحمتت کنه.
جوون خوبی بودی.
چشم غرهای نثارش کردم و از پله ها بالا رفتم.
دستم را روی دستگیره گذاشتم و بسم اللهی گفتم و در را باز کردم.
نگاهی به اطراف انداختم.
پیرمردی با گونی بزرگی کنار سکوی در نشسته بود.
تا نگاهش به من افتاد بلند شد و جلو آمد.
_سلام دخترم.
_سلام پدر جان بفرمایید.
_گشنمه!!
هر روز میامدم از مسجد غذای امامحسین میگرفتم و میخوردم.
امشب دیر رسیدم.
کمی غذا مونده برای من؟!!
غذا میخواست!!
آن هم امشبی که غذا کم بود و سریع تمام شد.
آمدم بگویم نه!!
اما هر چه توانستم نشد.
ذهنم رفت به غذای نخوردام.
امشب غذا را گذاشتم بعد شستن ظرف ها بخورم .
حسابی گشنهام بود.
اما از پیرمرد که گشنهتر نبودم.
میتوانستم در خانه چیزی بخورم اما او چه؟!!
_بله هست پدرجان.
الان میارم براتون.
از پله ها پایین رفتم و غذا را در پیش چشمان پر سوال زهرا و اکرم برداشتم و به سمت در رفتم.
در مسجد را باز کردم.
اما نه خبری از پیرمرد بود و نه ان گونی سنگین.
اطراف را نگاه انداختم.
تا انتهای کوچه کسی نبود.
نبود که نبود!!
#حدیـثـ🖤
#محرمنامه10