eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز پا به درون حیاط مدرسه نگذاشته بود که ناگهان موجی وحشی، جسم نحیفش را از روی زمین کند و همچون پر کاهی به هوا پرتاب کرد... غریو شادی تماشگران، توی استادیوم پیچید. صدای دست و هورا از هر طرف بلند شد. پاهایش را جمع کرد. توی هوا چرخید. توی آرزوهایش غلت زد و در کسری از ثانیه با نوک پنجه‌پا توپ چهل‌تکه را به سمت دروازه حریف شلیک کرد... ... ناگهان محکم به سینه دیوار پشت‌سر کوبانده شد. پنجره امیدش بسته شد. شیشه‌ی آرزوهایش شکست و خرده شیشه‌ها در تمام زندگیش پخش شدند و خاطرات شانه‌ی پدر؛ خاطرات سینه‌ی مادر و خاطرات شیرین‌زبانی‌ها خواهرش را ارباً ارباً کردند... وقتی چشم باز کرد، همه جا تاریک بود. چیزی دیده نمی‌شد؛ جز تلی از بلوکهای آوار شده‌ای‌ که در سیاهی شب همچون هیولایی در مقابلش پنجه بر زمین زده بودند. سیاهی‌ای که امتدادش تا انتهای زندگی او کشیده شده بود. دردی شدید از آخرین مهره‌ی ستون فقراتش به سمت بالا کشیده می‌شد. سینه‌اش سنگین شده بود. نفسش بالا نمی‌آمد و رطوبتی گرم از روی گونه‌اش، چکه چکه بر زمین می‌چکید؛ تا چلیک چلیک دوربین‌ها، غروب انسانیت را بهتر به جهانیان نشان دهند.. خواست دستش را تکان دهد؛ نشد. مثل یک تکه آهن، به زمین چسبیده بود. بوی دود همه جا را پر کرده بود؛ بوی گوشت‌ سوخته شامه‌اش را آزار می‌داد... گیج شده بود. صدای ناله‌ها و فریادهایی توی سرش پیچید. نمی‌دانست کجاست؟ نمی‌فهید چه شده؟ دقایقی گذشت... دقایقی به فاصله‌ی زمانی جاهلیت اولی تا جاهلیت مدرن... کم‌کم تصویرها در گوشه‌ی ذهنش خودنمایی کردند.. مدرسه‌شان را به خاطر آورد. پناهگاه آوارگی‌شان را به یاد آورد؛ و صدای خواهر سه ساله‌اش وقتی که صبح همان روز، از گرسنگی، ناله می‌زد را ... دقایقی طول کشید تا به یاد آورد که برای گرسنگی خواهرش، به زحمت یک تکه نان کوچک و چند دانه زیتون آورده بود... حالا دیگر همه چیز را به خاطر آورده بود؛ خراب شدن خانه‌شان را؛ کشته شدن دوستانش را؛ آوارگی و در به دری و گرسنگی و تشنگی دائمی‌شان را... اشک در‌ چشمانش حلقه زد. به گوشه‌ی چشمانش غلتید و آرام بر روی آجر شکسته‌ی زیر صورتش جاری شد و کمی آن‌طرف‌تر بر روی زیتون افتاده در میان خاکها، فرو ریخت...