#معرفی_شهید
🥀شهید محمدرضا ابوالپورمفرد یکی از رزمندگان رشید اسلام بود. وی در مهربانی خلوص و شجاعت زبانزد بود.
محمدرضا از کودکی در کنار برادرانش که از مبارزان علیه رژیم شاه بودند، درس ایستادگی و مردانگی آموخت و بعد از شهادت دو برادرش احمدرضا و غلامحسن درحالی که دانشجوی رشته زبان دانشگاه شهیدبهشتی تهران بود، درس و تحصیل را رها کرد و عازم جبهه های حق علیه باطل شد. به عنوان فرمانده دسته گردان امام مهدی (عجل الله) در عملیات های مختلف شرکت کرد و بارها در این مسیر دچار جراحت شد اما از ادامه راه باز نماند.
📚کتاب«تپه های ریشن» روایتی از رشادت ها و مردانگی های این شهید سرافراز است.
📌برشی از کتاب «تپه های ریشن»: آهسته و ترکش خورده بلند شدم. از محمدرضا جدا شدم، راه افتادم بروم، اما دیگر جانی نداشتم؛ کمرم از ترکش خمپاره می سوخت. باورم نمی شد، سید کریم ستوده رفته بود روی مین، درست سه متریِ من! تیر هم خورده بودم، پهلوی راستم سوراخ شده بود، خون ازش شرشر می ریخت بیرون. درمانده شده بودم اما باید مقاومت می کردم.
هر قدم که بر می داشتم بیشتر عذاب می کشیدم، دست برادران مجروحم به سمتم دراز می شد اما توان یاری رساندن به آنها را نداشتم.
دشمن سد را پوکانده بود و تا گردن توی آب و گِل بودیم. به هر طرف سر میچرخاندم پیکر شهدایی را می دیدم که تا دقایقی قبل شانه به شانه شان در مقابل دشمن ایستاده بودم! کربلا بود انگار!
📖صفحه۱۶۰ فصل دوم
بسم رب الشهداء
🔸 #معرفی_شهید 🔸
🌷 #شهید_راضیه_کشاورز 🌷
🔸تولد: ۱۱ شهریور ۱۳۷۱، مرودشت، استان فارس
🔸شهادت: ۲۴ فروردین ۱۳۸۷، حسینیه سیدالشهدای شیراز، کانون رهپویان وصال، استان فارس
پدرش ورزشکار بود، از این رو راضیه را در کلاس کاراته سبک شوتوکان ثبت نام کرد. سال پنجم ابتدایی کمربند قهوهای و سال دوم راهنمایی موفق به اخذ کمربند مشکی شد.
راضیه در ۱۱ مسابقه کومیته و کاتا شرکت کرد که در تمام مسابقات کومیته (مبارزه) مقام اول را به خود اختصاص داد. وی در سال چهارم ابتدایی در مدرسه شاهد ۸ در مسابقات حفظ قرآن کریم مقام اول و در ناحیه مقام ممتاز را کسب کرد.
سال سوم راهنمایی، راضیه بین خودش و خدا چنین عهدی بسته بود:
"…بیحساب پیش، انشاءالله به امید خدا و توکل به خدا چهل روز تمام کارمو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات ما بگذرد و گناهامو ببخشه.
توی این چهل روز که از ۰۵/۰۳/۸۵ شروع میشه توفیق پیدا کنم مادامالعمر دعای عهد و زیارت امینالله را بخوانم و گریه کنم.
آقا تو رو خدا توفیق اشک ریختن تو این دعاها را به من بده و شب هم به یاد خانم حضرت زهرا (س) شبی ۵ صفحه قرآن بخوانم؛ انشاءالله تکرار آیه الکرسی هم توی بیشتر اوقات نصیبم بشه.
و همچنین شکر نعمتهای خدا و توفیق آلوده نشدن به گناه و نابود کردن نفس اماره و تقویت نفس لوامه را داشته باشم و تسبیحات خانم فاطمه زهرا (س) را همراه با الگو برداری از حجاب، عفاف، ادب و اخلاق ایشان را سر لوحه زندگی خودم قرار دهم."
مادر راضیه میگوید:
همیشه جهانی دعا می کرد، تنها دغدغه خودشو نداشت، دوست داشت همه موفق باشن و به اونا کمک میکرد.
به شهید برونسی خیلی علاقه داشت، ایشون رو الگوی خودش تو زندگی قرار داده بود. پدرش از رزمندههای جبهه بود. همیشه از پدرش میپرسید: وقتی دوستات شهید میشدن چه حالی داشتن؟ موقع شهادت چی میگفتن؟
خسته از مدرسه بر میگشت، وقتی میگفتم خسته نباشی، دستانم رو می بوسید و در آغوشم میگرفت، می گفت: مامان خیلی دوستت دارم، شما از صبح تا حالا زحمت کشیدید، من که کاری نکردم. از حالا به بعد نوبت منه، شما برید استراحت کنید.
صدای قرآن خواندنش وقتی تو خونه میپیچید به ما آرامش می داد. همیشه به من می گفت: مامان بیا برات قرآن بخونم تا خستگیت در بره.
بعد از شهادتش، خواب دیدم، در یک جای بلندی که پایین اون مردم هستند، یکدفعه صدایی بلند شد، در خواب حس کردم صدای خداست. فرمود: کسی هست بتونه قرآن بخونه؟
یک دفعه در بین جمعیت، راضیه دستش رو بلند کرد و به من گفت: مامان من میرم سوره بقره بخونم. و رفت و قرآن رو با صوت بسیار زیبایی خوند و من آرامش عجیبی گرفتم و گفتم راضیه خیلی خوب خوندی؛ بهت قول میدم دیگه دلتنگت نشم.
همیشه می گفت: امام زمان(ع) یار بیسواد نمیخواد.
خیلی از شبها تا دیر وقت بیدار میموند و درس می خوند. همیشه پیش خودم فکر میکردم که راضیه حتماً جزو تکرقمیهای کنکور میشود.
علاقه زیادی به درس زیستشناسی داشت، همیشه میگفت: "مامان وقتی معلم زیستمون داره درس میده، میفهمم خدا چقدر بزرگه."
هر روز که زیست شناسی داشت، وقتی به خونه برمیگشت مثل این بود که از یک زیارتی برگشته، خیلی حال معنوی خوبی داشت، مینشست و تمام درس رو برام توضیح میداد. در آخر هم در حالی که کتاب زیستشناسی باهاش بود شهید شد.
مسابقات کاراته استرس و هیجان بالایی دارد. زمانی که کمربند مشکی را گرفت به مسابقات رفت. یک گروهی از بچههای شهرستان فارس معروف بودند به نترس بودن. آنان ضربات را بیهوا میزدند. زمانی که به باشگاه رسیدیم، یکی از بچهها دوان دوان خود را به ما رساند و با اضطراب گفت: "راضیه با فلان گروه افتادی! " راضیه چیزی نگفت. به گوشهای رفت و لباسهای کاتا را پوشید و شروع کرد به گرم کردن خودش.
مسابقه شروع شد. چشمانم به راضیه دوخته شده بود که نکند از حریف بترسد! اما او آرامش عجیبی داشت و آرامشش من را آرام کرد. وقتی توی زمین رفت؛ چشمان معصومش پُر شد از اقتدار و جدیت و دیگر نمیشد به چشمانش نگاه کرد. ضربه اول را راضیه زد و دوم را حریف مقابل. پس از 4 امتیاز به صورت مساوی، راضیه شروع کرد به ضربات پیدرپی زدن و کسب امتیاز. همه حیرت زده شده بودند. با افتخار چشم به دخترم دوخته بودم و یادم به حرفی که مدتی پیش زده بود افتاد که گفت: "مامان مطمئن باش روزی جواب زحمتهای شما و بابا را خواهم داد." راضیه در آن مسابقه پیروز شد.