هدایت شده از " اُمِّایلیآ "
آفتاب ظهر سوزان، صحرا را احاطه کرده بود.
چشم میدوزم به مردانی که لباس رزم به تن کردهاند تا جانشان را فدایتان کنند. مردانی که شب گذشته به هزاران نفر میرسیدند و اکنون جز اندک شماری به چشم نمیآیند.
وقتی شما را در لباس رزم میبینم، دلشورهای بس عظیم وجودم را در بر میگیرد.
خود را به بالای چادر خیمهتان میرسانم تا نظارهگر رزم جوانمردانهتان باشم.
گرد و خاکی در دشت به پا میخیزد که جلوی دیدگانم را میگیرد.
زنان، از خیمهها خارج میشوند و چند قدم به سمت میدان میروند و باز میگردند. انگار دلشورهای روانشان را به خلجان در آورده بود.
صدای شیون خواهرتان تیر خلاصی را به قلبم اصابت کرد.
خواستم نزدیکتر شوم تا خود به دنبالتان بگردم و بجویمتان.
افسوس که با دیدن خواهر و دخترانتان نتوانستم قدمی از قدم جلوتر روم که مبادا بیهوا پایشان را بر رویم بگذارند و شرمندهتان شوم.
در میان بوتهها پنهان میشوم تا خبری از شما بیابم. مدتی نگذشت که شعلههای آتش زبانه کشیدند و به آسمان راه یافتند.
چشم میدوزم به خیمههایتان که در آتش میسوزد و مخدّرات در خروش بر سر میزنند و خاک بر سر میریزند.
آهی از سر حسرت و غبطه میکشم و در این دود و دمی که همه جای دشت را فرا گرفته است به دنبال عزیز دوردانهتان میگردم.
صدای نعرهی مردی و گریه دخترکی به گوشم رسید. به دنبال صدا میروم.
دخترتان را میبینم که برای رهای از چنگال حرامیان به سمت اطراف خیمه میدود.
پایش به تخت سنگ کوچکی برخورد میکند و با صورت بر زمین میافتد.
مرد، دندانهایش را به هم میسابد و عقابآلود به او مینگرد.
خشمم را بر روی تیغهایم میگذارم و به سمتش حملهور میشوم؛ اما فایدهای نداشت.
مرد دست دراز کرد و معجر نیمه سوختهاش را از سر کشید. چشمان قرمزش با دیدن گوشوارههای دخترتان درخشید.
با کشیدن گوشوارهها از گوشش، صدای نالهاش بلند شد و شما را صدا زد: "یا ابی"
کاش آفتاب سوزان، آنقدر بر من بتابد تا خاکستر شوم از این صحنهای که جانم را گزید.
نگاهم به عروسک روی خاشاک افتاد. نزدیکش شدم و خود را به او چسباندم.
ساعتی نگذشت در دشت، سکوت حکم فرما شد و صدای هلهله و گریهای به گوش نمیرسید.
اکنون من مانده بودم و عروسکی که از صاحبش جا مانده بود.
عروسکی که بوی آشنا میداد.
#مغیلان
#عاشورا