eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
مهاجر هاجر نشسته بود بالای سر خلیل. با گوشه‌ی روسری، خاک و خون را از گونه‌ی او پاک می‌کرد. خلیلی که همیشه پر از زندگی بود، الان آرام خوابیده بود. صورتش شده بود به رنگ مهتاب. هاجر می‌خواست گریه کند. نمی‌توانست. بغض مثل گوله سیم خاردار مانده بود تو گلویش. سیم خاردارهایی که یک عمر، اردوگاه آن‌ها را از بقیه‌ی فلسطین جدا کرده بود. هاجر داشت جان می‌داد. جانش دیگر نفس نمی‌کشید. ریحانا، خواهر خلیل، سر مادر را گذاشته بود روی دامن، بر سر و صورتش می‌کوفت و مویه می‌کرد. مادرش اما، از حال رفته بود. یقه‌اش پاره بود تا روی سینه. رد چنگی، خون‌آلود، دوطرف صورت از کنار چشم تا زیر لب دیده می‌شد. هاجر خیره شده بود به مژه‌های بلند خلیل. رنگش پریده بود. خون از سینه‌ نفوذ کرده بود به بافت سفید پیراهن. مثل گل سرخی در برف. با هم رفته بودند شهر الخلیل ماه عسل. بعد از زیارت مرقد حضرت ابراهیم نبی‌الله، خلیل رفت آب‌میوه بگیرد. هوا گرم و شرجی بود. چند دقیقه بعد برگشت درحالی یک یک دست را پشت سر پنهان کرده بود. نزدیک هاجر که رسید نیم‌خیز نشست. یک زانو را گذاشت روی زمین. زانوی دیگر را عمود بر آن. با دو دست شاخه گلی قرمز را گرفت طرفش:« تقدیم با عشق به بهترین همسر دنیا.» چشم‌های هاجر برق زد. دست گذاشت جلوی دهان. جیغ خفه‌ای کشید. گوشه‌ی چشم‌هایش چین خورد. لب‌هایش به بالا کش آمد. گل را از دست خلیل گرفت. بو کرد. ذوقش کور شد:« اِ... خلیل! اینکه مصنوعیه.» خلیل بلند شد. گرد و خاک شلوار را تکاند. به آن‌طرف خیابان اشاره کرد:« آب میوه‌فروشی بسته بود. اون مغازه گلفروشی رو می‌بینی؟ اینقدر این رز قشنگ بود که اولش نفهمیدم طبیعی نیست. عوضش از عطر خودم بهش می‌زنم، هر وقت بو‌ کنی یادم بیفتی.» هاجر دست کشید به گل‌برگ‌های مخملی سرخ. لبخند زد:« زنده باشی عزیزم! چه یادگاری قشنگی! خوبیش اینه که تا ابد تازه‌ست. مثل عشقمون.» خلیل دست هاجر را گرفت. بوسید:« این اولشه قلبم. من عاشق بچه‌م. اگر مادر بشی قول می‌دهم هزار هزارتا، گل به پات بریزم.» صبح تو اردوگاه النصیرات، خبر پیچید که ماشین‌های کمک رسانی سازمان ملل از بندر تازه‌ساخت غزه می‌آیند. خلیل با بقیه رفت تا بسته‌‌ی غذایی سهم او و خانواده شود. وقتی آوارگان دور ماشین‌ها با آرم یونیسف، جمع شدند، سربازان اسرائیلی از آن تو آمدند بیرون و جمعیت را به رگبار بستند. پشت سرشان هم توپخانه و هواپیما شروع کردند بمباران جمعیت. مردم مثل دانه‌های باران می‌ریختند رو زمین. جهنم بود. دود و آتش و غبار به آسمان می‌رفت. صدای هولناک انفجار از همه طرف می‌آمد. بوی خون و باروت و خاک، تو هوا پیچیده بود. هاجر چندبار پلک زد. خیره شد به خونی که ریخته بود کنار جسد خلیل. زبانش بند آمده بود. اختاپوس سیاه بی‌کسی، بازوهای چسبناکش را پیچیده بود بیخ گلویش و نمی‌گذاشت نفس بکشد. دوست داشت همانجا بمیرد. ریحانا هنوز شیون می‌کرد. به زحمت بلند شد. رفت تو چادر. شاخه‌ی گل را برداشت. عمیق بو‌کشید. آورد گذاشت روی گل سینه‌ی خلیل. بغضش شکست. صدا به گریه بلند کرد:« داری پدر می‌شی خلیل.»
. بى نشـانى رفتى و دلتنگ ماندم چــاره چيسـت؟! نامه‌ها را مى‌نويسم، بايـگانى مى‌كنم... . فاطمیه که میشود زیاد به امیرالمومنین علیه السلام سلام بدهید این روزها کسی جواب سلام علی را نمیدهد💔🥀 [In reply to جوانه🌱] میخ‌هم حکایت عجیبی دارد. گاه بدست ولی خدا، کشتی را می‌شکافد و مانع تصرفش بدست ستمکاران می‌شود. و گاه با ضرب شقی‌‌ترین امت، پهلوی مادر کشتی نجات را می‌شکافد و او و فرزندش را شهید می‌کند. ابلیس گفت:« من برترم چون مرا از آتش آفریدی.» خداوند متعال فرمود:« از درگاه ما دور شو. تو رانده شده‌ای.» و ابلیس آتش شد و به درب خانه افتاد تا انتقام این لحظه را از عزیزه‌ی خدا بگیرد. خداوند متعال فرمود:« همه‌ی درب‌ها را به مسجد ببندید؛ جز درب خانه‌ی فاطمه.» شقی‌‌ترین امت درب را با آتش گشود. تاریخ برای عظمت مردی سر خم خواهد کرد که یک تنه درب قلعه خیبر را کند؛ اما برای مصالح یک امت، ماند تا همسر باردارش جلوی درب شعله‌ور، از حقش دفاع کند. مانده‌ام حیران که آن لحظه که میخ سوزان در پهلوی فاطمه فرو رفت؛ چرا آفرینش، کان لم یَکن نشد؟ دکتر خاتمی, [۰۲.۱۲.۲۴ ۱۸:۰۶] درب خانه فاطمه را سوزاندند. دودی که از آن بلند شد، چرخید و چرخید... در پس قرن‌ها و زمانها... روزی از میان ماشین سوخته‌ای در فرودگاه بغداد... و روزی از میان آوارهای هشتاد تن بمب در ضاحیه‌ی بیروت، دوباره به آسمان رفت. سَڔآݕ.مٻم✍🏻, [۰۲.۱۲.۲۴ ۲۰:۴۳] این همه محکم به در نکوب! فرشتگان در این خانه در زدند... Z.M🌱, [۰۳.۱۲.۲۴ ۱۳:۳۱] بی‌تو حیرانم... مثل طفلی که در شلوغی‌های شهر مادرش را گم کرده... سلسه سادات می‌توانست بر سه اساس باشد اگر محسن شهید نشده بود. محسن شهیدی که شهادت را پیش از ورود به این دنیا هدیه گرفت. محسن شهید شد تا تنهایی علی و مظلومیت فاطمه در تاریخ گم نشود. کوچکترین شفیع شیعه، محسن شهید است. دکتر خاتمی, [۰۳.۱۲.۲۴ ۲۳:۵۰] سه برادر شهید شدند. یکی به مسمار، یکی به سم و یکی به سیف محسن، حسن، حسین چون شهادت شرف شفیعان امت است. محسن شش ماهه شهید شد. علی اصغر، شش ماهه رقیه، سه ساله و قاسم در نوجوانی.... شهادت میراث این خاندان است. سلام بر مادری که پسرانش یا شهید بدنیا می‌آیند یا شهید خواهند شد. تاریخ هیچگاه درک نخواهد کرد که مولا علی علیه السلام، چه دردی را تحمل کرد وقتی زهرایش، خبر شهادت محسن را به او داد. پروردگار متعال به مسیح در کودکی مقام نبوت را داد و به محسن پیش از تولد مقام شهادت. اگر آن ملعون درب سوخته را بر تن محبوبه‌ی الهی نکوبیده بود؛ تاریخ، روایتگر شجاعت سادات محسنی می‌شد، آنچنانکه شیعه مدیون جنگاوری سادات حسنی و حسینی است. روزگار تا ابد در این حسرت خواهد سوخت. خدایا گم شده‌ام در هیاهوی دنیا. ترسیده‌. لرزان. بی‌پناه. دلم مادر را می‌خواهد که بیاید و دست نوازش بر سرم بکشد و بگوید نترس فرزندم.... من همینجا هستم.... افسوس که وقتی چنگ به چادرش بزنم از ترس ظلمات پیش رو، درد می‌پیچد در پهلوی زخمی‌ و صورتش جمع می‌شود از رنج. . مادرجان ما یتیم و مسکین و اسیریم. به تو پناه آورده‌ایم. می‌شود دستمان را بگیری و به ما صدقه بدهید؟ خدایا! ای کاش! بین ما و مادر قرون و اعصار فاصله نبود. هر چند که اگر در کوچه بنی‌هاشم بودیم؛ وقتی آتش آوردند و درب خانه‌ای را که جبرئیل برای ورود اجازه می‌گرفتند را سوزاندند، حتما از غصه دق می‌کردیم.
قهقهه‌ی شیطان توی کوچه بنی‌هاشم، شیطان‌ها قهقهه می‌زدند. دود و سیاهی بود که به آسمان می‌رفت. ابلیس مثل اژدها ایستاده بود روبروی در و با هر خنده‌ی جهمنمی‌، شعله را فروزان تر می‌کرد. آمده بود تا انتقام تحقیر ازل را از نورچشمی خدا بگیرد. پشت سرش چهل مردِ وحشیِ شمشیر بدست؛ که افسارشان را شیطان می‌کشید، همهمه می‌کردند. آتش کینه‌ای که از قلب‌های کدر آنها بیرون می‌زد، تصویر شعله‌های فروزان را که در مردمک چشم‌‌هاشان منعکس می‌شد، واقعی‌تر می‌نمود. بزرگشان عربده زد:« بگو علی بیاید و الا خانه را با اهلش آتش می‌زنم.» پشت در لطیفه خدا، دست بر شکم نهاده بود، با رنگ و روی پریده و قلب لرزان. درد پیچید در دلش. نعره‌ از پشت در با صدای گرگر آتش قاطی شد:« ما علی را می‌خواهیم!» فاطمه با آن صدای بهشتی نالید:« شما را با علی چکار؟» لطافت صوتش، در همهمه‌ی شیاطین گم شد. احتمالا جبرئیل ایستاده بود کنار دیوار. سرهای حسن و حسین و زینب را گرفته بود روی سینه. دست می‌کشید روی سر آنها. تا خداوند متعال آرامش را هدیه کند به قلب‌های ترسیده و لرزانشان. و گرنه با این هراسی که آن وحشی‌ها، هول می‌دادند توی هوا، آن‌ها هم مثل محسن قالب تهی می‌کردند.
روز زیارتی حضرت بود. پا پسرم سیدمهدی که آن زمان هفت هشت ساله بود رفتیم حرم. صحن جامع رضوی آنقدر شلوغ بود که همان ورودی نشستیم. مثل همیشه کمی با پسرم راجع به مقام امام صحبت کردم و بهش گفتم دعا کند. بعد مشغول خواندن زیارتنامه شدم. وقت خروج، بعد از باب الجواد یک خانم عرب تو آن شلوغی جلویمان را گرفت و چیزی پرسید. نفهمیدم. از کیفش توپ زردی در آورد و داد دست سید مهدی. تشکر کردیم. تو تاکسی که نشستیم پسرم گفت:« من اینو نمی‌خوام. من از امام رضا توپ چراغدار خواستم.» با چشمهای گرد داشتم نگاهش می‌کردم که تاکسی ترمز شدیدی گرفت و توپ افتاد وسط صندلی‌ها و چراغش روشن شد. پسرم آنقدر خوشحال شد که گفت:« آخ جون. سری بعد ازشون آیپد می‌خوام.» .
آینده الیوم استعمال تمباکو [تنباکو] و توتون، بأیّ نحوٍ کان، در حکم محاربه با امام زمان صلوات الله علیه است. والسلام. نقل است که بعد از اینکه این فتوای دوخطی مسیر دیپلماسی ایران را عوض کرد و حتی زنان حرمسرای ناصرالدین شاه قلیان‌ها را شکستند، میرزای شیرازی گریست. وقتی از او دلیل خواستند، فرمود که اکنون استکبار قدرت مرجعیت را فهمیده و تمام تلاش خود را برای از بین بردن آن بکار خواهد بست. میرزا درست می‌گفت. بعد از آن واقعه، توپخانه‌ی دشمن، روی جایگاه مرجعیت و نهاد روحانیت متمرکز شد. اما میرزا با همه‌ی تیزبینی به یک مطلب توجه نداشت. خداوند تبارک و تعالی قوم سلمان را برگزیده است و دل‌های مردم بصیر ما را چنان شیفته‌ی نایب امام زمان کرده که بی‌توجه به بمباران اتمی رسانه‌ای عصر حاضر، نه به فتوای ولی امر مسلمین، بلکه با یک جمله‌ی خبری ایشان که :«إن‌شاءالله راهپیمایی امسال، یکی از بهترین، پرشکوه‌ترین و باعزت‌ترین راهپیمایی‌های روز قدس خواهد بود.» آنچنان خیابان‌ها لبریز از جمعیت کردند؛ که خودی‌ها انگشت تحیر به دهان گرفتند چه برسد به بیگانگان. امروز صبح توی ولوله مترو، زنی که دو فرزند پنج‌شش ساله‌اش را روی زانو نشانده بود، می‌گفت:« رهبرم ایستاده پیام داده است. اگر از آسمان سنگ می‌آمد ما می‌آمدیم.» و پیرزنی که یک چشمش به خاطر آب مروارید سفید شده‌بود و با هر تکان مترو تعادل خود را از دست می‌داد؛ در تایید او می‌گفت:« ما نباید بگذاریم که آب تو دل آقا تکان بخورد.» و من ایمان آوردم که امام ما گوش به دهان ولی‌عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف دارد؛ وقتی می‌فرماید:« امید و نگاهم به آینده این کشور خیلی روشن است. می‌دانم که خدای متعال اراده فرموده است که این ملت را به متعالی‌ترین درجات برساند و بدانید که بدون تردید ان‌شاءالله ملت ایران به برکت اسلام و نظام اسلامی به عالی‌ترین درجاتِ یک ملت در حدواندازه ملت ایران خواهد رسید.»
خسته از کار نشستم سر سفره. بوی برنج و خورشت زد زیر دماغ. قاشق را که بردم توی دهان، تلویزیون عکس بچه‌های غزه را نشان داد. یک مشت استخوان که پوست کشیده شده بود رویش. غذا سنگ شد توی گلو. داوود فلاخن را کشید و سنگ را پرتاب کرد توی پیشانی جالووت. ابهت تکنولوژیکی دنیای مادی آن زمان با صورت از بلندا افتاد به زمین. صهیونیسم استاد قلب معنا است. فلاخن داوود الان موشک رهگیر پرتاب می‌کند برای نجات ویترین دنیای کفر از نابودی. مردک صهیون ایستاده بود کنار برج‌های شیشه‌ای. دست‌ها را به دو طرف باز کرد. می‌گفت اینجا تل‌آویو است، کو مرگ. سجیل از فلاخن داوود گذشت. برج‌ها را با خاک یکسان کرد. مرگ آورد برایشان. پرنده سجیل را از منقار انداخت روی فیل. با هر سنگ ریزه یکی از یاران ابرهه در خاک غلطید. بچه‌های غزه از تشنگی له‌له می‌زنند. بچه‌های امام حسین هم همینطور. مگر نه این است که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. اجداد همین صهیونیست‌ها صد سال پیش توی ایران قحطی درست کردند. از هر دو نفر یکی مردند. تلویزیون می‌گفت که نزدیک صدهزار نفر توی غزه شهید شده‌اند. هنوز مانده که فلسطین برسد به ایران. نه میلیون نفر در قحطی ساختگی جان سپردند آن زمان. کودک فلسطینی از گرسنگی سنگ می‌خورد. مسلمانان در شعب، سنگ به شکم می‌بستند. راستی اگر سقیفه مسیر خلافت را منحرف نمی‌کرد چندنفر در طول تاریخ از گرسنگی می‌مردند؟ از کنار سفره بلند شدم. بی‌غذا.
۱۵۰کلمه عروسک مربی مهد اسمم را خواند. با شوق دویدم طرفش. از بین بسته‌های رنگارنگ، هدیه‌ی روزنامه‌پیچ‌شده را داد دستم. با ذوق پاره‌اش کردم. عروسک ساده‌ی پلاستیکی. از خوشحالی جیغ کشیدم و آنرا بوسیدم. چندروز پیش وقتی مربی پرسید که چه چیزی می‌خواهم تا فرشته‌ی مهربان برای روز جشن بیاورد به یاد این عروسک افتادم. همانی که هروقت با مادر می‌رفتیم حرم، توی بساط دستفروش‌ها می‌دیدم و از ته دل دعا می‌کردم که یکی از اینها را تو بغل بگیرم و با بچه‌ها خاله‌بازی کنم. حالا فرشته آرزوی مرا برآورده کرد. من خوشبخت‌ترین دختر دنیا بودم. مربی اسم مژده را خواند. دختری که هر روز با ماشین خوشگل پدرش می‌آمد مهد. گل‌سرهای زیبا داشت و توی کوله‌اش پر از خوراکی‌های خوشمزه‌ بود. مژده کادو را با ذوق باز کرد. میمون عروسکی که وقتی کوکش می‌کردی طبل می‌زد. بچه‌ها دورشان جمع شدند و با مردمک‌های گرد و دهان باز به آن‌دو نگاه می‌کردند. با چشم‌های اشکی آرام عروسک را گذاشتم زمین.