eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
شکل‌گیری شخصیت دبیرستانی بودم که با کتاب «پرواز تا بی‌نهایت» آشنا شدم. روایت شخصیت عباس بابایی؛ خلبان شهید. در آن حس‌ و حال‌های دوران نوجوانی و جوانی به جرأت می‌توانم بگویم این کتاب نقش بزرگی در ویران کردن دوست‌داشتنی های سطحی و بنا شدن ارزش‌های بزرگ انسانی الهی و اصلاح جدی رفتارها و گفتارها، داشت‌. نمی‌دانم تا امروز چند بار این کتاب را خوانده‌ام اما می‌دانم دوست دارم همین امروز یک بار دیگر از ابتدا با تامل و تفکر بیشتر آن را مطالعه کنم. تجسم عملی یک شخصیت واقعی مسلمان، مومن، انقلابی و خدایی. بخش بسیار اندکی از برخی از داستان‌های کتاب را در ذهن مرور می‌کنم‌‌: - دیدم عباس دارد تمام مشق‌هایش را پاک می‌کند، پرسیدم چه می‌کنی عباس جان؟ گفت: بابا گفته من با مداد سرکارش مشق‌هایم را نوشته‌ام و آن مداد بیت المال بوده... - دیدم عباس در وسط تعزیه در نقش حضرت علی‌اکبر در حین رجزخوانی ناگهان از اسب پایین آمد و ادامه رجز را پیاده از اسب خواند. گفتم: چرا این کار را کردی عباس! گفت: لحظه‌ای آن بالا غرور مرا گرفت. خجالت کشیدم... - شنیده شد که شب‌ها در حیاط خوابگاه دانشگاه در زمان دانشجویی در آمریکا بسیار می‌دود. گفتیم چه می‌کنی عباس؟ گفت: با اینکار شیطان را از خود دور می‌کنم... - هرگز لب به پپسی نزد در آمریکا! گفتم چرا عباس؟ گفت: پولش مستقیم می‌رود برای اسرائیل... - دیدم موهایش را با ماشین از ته زده! پرسیدم چرا عباس؟! گفت: وقت زیادی می‌گیرد مرتب کردن و رسیدگی به همین موها جلوی آینه. لای هر تار مویم انگار یک شیطان خوابیده بود!... - در مسجد هنگام دعای کمیل صدای مداح آشنا بود. دیدم عباس است. بعد دعا ناخواسته بلند گفتم: سلام سرهنگ! همه برگشتند... عباس خیلی ناراحت شد. نگو آنجا گمنام شرکت و خدمت می‌کرده. دیگر هرگز پا در آن مسجد نگذاشت... - گفتم عباس ۷۲ ساعت است درست نخوابیدی! گفت جنگ است وقت نیست. لبه جدول خیابان نشست. رفتم خرید برگشتم دیدم همانجا خوابش برده. سکوت کردم تا بیشتر استراحت کند. ناگهان پرید از خواب. خیلی دعوایم کرد چرا صدایش نکرده‌ام... - نوبت سفر حج شد. ناگهان عباس گفت شرمنده ام. من نمی‌توانم بیایم. جنگ است. حج من در آسمان است... عید قربان آسمانی شد... ✍️🚩مشاهدات، تجارب و یادداشت‌های یک ایرانی 🇮🇷 از فرانسه، و ایران @ninfrance