eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 همه چیز را بی کم و کاست و با جزئیات تعریف کرد. دقیقاً عین حقیقت! سپس آخرین جملاتی که به ذهنش می‌رسید را بر زبان آورد. _حتی اگه تصمیم بگیرید که من رو از باغ تبعید کنید، گله‌ای ندارم. شماها حق دارید! احتمالاً بعد از گذشت این یه سال، دیگه فراموشم کردید! خیالی نیست. اما همیشه یادتون بمونه؛ یاد همیشه به یادتون بود. وقتی که سخت‌ترین شکنجه‌ها رو تحمل می‌کرد، یادِ شما بود که بهش قوت قلب می‌داد! یاد که کم مانده بود با سخنرانی احساسی‌اش اشک همه را در بیاورد، با پس گردنی جانانه‌ی استاد واقفی مواجه شد. استاد در حالی که قیافه نگهبان دوزخ را به خود گرفته بود گفت: _شیطونه میگه با یه گاری فلفل توی حلقت، بفرستمت اتاق تمساح‌ها تا حالت جا بیاد. سپس نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و ادامه داد: _البته چون نباید به حرف شیطونه گوش کرد، به همون پس گردنی اکتفا می‌کنم. عمران هم خوشحال بود، هم ناراحت. خوشحال از اینکه یاد به کار مواد کشیده نشده و ناراحت از اینکه دزدی باغ کار او بوده. پارادوکس عجیبی در او ایجاد شده بود. با این حال سعی کرد نیمه‌ی پر لیوان را ببیند و در حالی که پدرانه روی شانه یاد می‌زد، گفت: _مرد باش و تا آخرش وایسا. فکر کردی می‌تونی با وسط کشیدن حرف تبعید، از زیر بار مسئولیت و همچنین کاری که کردی در بری؟! یاد با دستپاچگی و تند تند گفت: _نه نه استاد! اصلاً و ابداً همچین منظوری نداشتم. شما که دیگه بهتر از هرکسی من رو می‌شناسید. اصلاً حرف حرف شما. سمعاً و طاعتا. عمران نیز لبخندی زد و مطمئن شد که یاد هنوز حرف شنوی سابق را دارد. حال اعضا هم تقریباً مثل حال عمران بود. می‌دانستند که جرم دزدی، حبسش کمتر از جرم مواد مخدر است و از این بابت خوشحال بودند. ولی خب دلشان از یاد گرفته بود. چرا که فکر نمی‌کردند دزد باغشان، یک آشنا باشد. آن هم از نوع نزدیکش! با این حال سچینه از جناب سرگرد پرسید: _ببخشید جناب، الان که یاد و ایشون اعتراف کردن مواد مخدر کار اینا نبوده، پروندشون بسته میشه؟! جناب سرگرد زیرچشمی نگاهی به یاد انداخت و جواب داد: _هنوز که چیزی ثابت نشده. اول این اعترافا باید مکتوب بشه. بعدش اون سارقین باید چهره نگاری بشن و هرموقع پیدا شدن و ثابت شد که کار اونا بوده، اتهام از روی اینا برداشته میشه. در ضمن این پرونده هم بسته بشه، پرونده‌ی سرقت از باغشون به جریان میفته! بانو سیاه‌تیری پوفی کشید و سری تکان داد. _چه پرونده توی پرونده‌ای شده. مثل اینکه استراحت به ما نیومده! در این میان جناب سرگرد اشاره‌ای به احف کرد. _بهش دست‌بند بزن! و با دست یاد را نشان داد. احف با قدم‌هایی سنگین به یاد نزدیک شد. فکرش را هم نمی‌کرد روزی برسد که باید در جایگاه قانون، به بهترین رفیقش دست‌بند بزند. صحنه صحنه‌ی جالب و در عین حال عجیبی بود. دو رفیقی که تا همین چند وقت پیش باهم داستان می‌نوشتند و نقاط قوت و ضعف هم را می‌گرفتند، حالا مقابل هم قرار گرفته بودند. دزد و پلیس بازی کردن بچگی‌شان، در بزرگی به واقعیت تبدیل شده بود. احف پلیس و یاد دزد! اشک در چشمان احف جمع شده بود. _خوشحالم که موادی نشدی داداش! ولی فکرشم نمی‌کردم که دزدی باغ کار تو بوده باشه نامرد. آخه چطور دلت اومد به خاطر مادر یه دختر، دست به همچین کاری بزنی. ها؟! اما یاد زبانش نمی‌چرخید و با نگاهش با احف حرف می‌زد. وی در نگاهش می‌گفت: _واقعاً می‌خوای به داداشت دست‌بند بزنی؟! بعدشم ببری بازداشتگاه و زندان؟! دلت میاد؟! مگه قرار نبود نوبتی دزد و پلیس بشیم؟! چیشد پس؟! این رسمش بود؟! احف همه‌ی این‌ها را از نگاه یاد خواند و اشک بر صورتش جاری شد. او مجری قانون بود، ولی آن‌قدر احساساتی شده بود که ناگهان برگشت به سمت جناب سرگرد و بریده بریده گفت: _جناب سرگرد...من...نمی‌تونم. این رفیقمه...مثل داداشم می‌مونه! و اما جناب سرگرد که از فریاد چند دقیقه پیش احف عصبانی بود، با این حرف او دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شد و با فریاد گفت: _چقدر بهت گفتم که مسائل کاری رو با مسائل خانوادگی قاطی نکن سرباز! و سرباز را جوری محکم گفت که شیشه‌های کائنات لرزید و ته مانده‌ی برگ‌های احف هم ریخت. به همین خاطر بلافاصله برگشت و با پاک کردن اشک‌هایش، دست‌های یاد را گرفت و با صدایی گرفته گفت: _ببخشید داداش. من مامورم و معذور! سپس دست‌بند را به دست‌های او زد که مهدیه گفت: _چه قشنگ! من مامورم و معذور. دقیقاً عین فیلما. همگی بدون توجه به حرف‌های مهدیه، نظاره‌گر بردن یاد بودند که استاد مجاهد گفت: _جناب سرگرد الان تکلیف یاد چی میشه؟! منظورم قضیه‌ی سرقتشه! جناب سرگرد همان‌طور که داشت کفش‌هایش را می‌پوشید، جواب داد: _فعلاً چیزی نمی‌تونم بگم. می‌تونید فردا یکی دو نفرتون بیایید کلانتری تا بهتون توضیح بدن! سپس پنج نفری کائنات را به سمت خروجی باغ ترک کردند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344