eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت66🎬 _جلوتر که رفتیم، توی اون هوای سرد و تقریباً زمستونی، یه درخت سبز و بزرگ بود که م
🎊 🎬 پس از این حرف مهندس محسن، ناگهان طاهره دستان بانو نسل خاتم را گرفت و با صدایی بغض‌آلود گفت: _توروخدا یه کاری کنید بانو. درسته من مدرک ندارم و بر حسب تجربه و دوره‌ی کارآموزی سه ماهه، دارم به این و اون تزریق می‌کنم، ولی دارم درس می‌خونم که در آینده یا پرستار بشم، یا دکتر. پس نذارید من رو ببرن! سپس زد زیر گریه که بانو نسل خاتم دست نوازش بر سرش کشید. _نترس دخترم. پلیسا که واسه تو نیومدن. اونا قطعاً کارشون یه چیز دیگس! سپس به چهره‌‌ی مهندس محسن خیره شد و ادامه داد: _مگه نه آقای مهندس؟! مهندس محسن که نفسی گرفته بود، جواب داد: _نمی‌دونم. به من گفتن اومدیم واسه تحقیقات! پس از این حرف، مهدیه با شادمانی گفت: _خب مبارکه! خواستگار پلیس نداشتیم که اونم جور شد. حالا نگفتن واسه کدوم یکی از دخترای باغ اومدن؟! مهندس محسن خواست جواب بدهد که استاد مجاهد گفت: _به جای این حرفا، بریم ببینیم واسه چی اومدن! سپس بدون معطلی، همگی از کائنات خارج شدند و به سمت سرگرد آگاهی و دو سربازِ کنارش که داخل حیاط باغ ایستاده بودند، نزدیک شدند. _سلام جناب. مشکلی پیش اومده؟! این را استاد مجاهد گفت که جناب سرگرد با جدیت پاسخ داد: _سلام. شما مالک و مدیر این باغ هستید؟! _نخیر. مالک و مدیر باغ، آقای عمران واقفی‌اَن که الان توی کائنات بستری هستن! _بستری؟! ایشون بیمار هستن؟! این بار احف جواب داد: _نخیر. فقط چند دقیقه یه بار غش می‌کنن! جناب سرگرد نگاهی به سر تا پای احف انداخت و گفت: _سربازی؟! احف با لبخند و کمی خجالت جواب داد: _بله! _چند ماه خدمتی؟! این بار لبخند احف جمع شد. _راستش فردا تازه اعزام میشم. البته امروز باید می‌رفتم که به دلیل پاره‌ای از مشکلات نشد. یه جورایی میشه گفت که یه روز خدمتم! _خسته نباشی! جناب سرگرد این را به کنایه، خطاب به احف گفت و سپس روبه همه ادامه داد: _کائنات کجاست؟! اسم درمانگاهه؟! بانو شبنم که با آمدن پلیس، خود را به آن‌ها رسانده بود، با لبخند گفت: _الان انار تشریفات میان توضیح میدن! سپس مهدینار جلو آمد و با گشاده‌رویی شروع کرد به توضیح دادن. _سلام و نور. انار تازه وارد، وقتت بخیر. حالت چطوره؟! شیرینی یا ملس؟! من ترش دوست دارما. بگذریم. من مهدینار هستم. به باغ انار خیلی خوش اومدی. اینجا یه باغه. اُهُم، ببخشید. یه سرزمین بزرگ به اندازه‌ی قلب بزرگ شما. اینجا یه باغ پر از نهال و جوانه و درخته. اینجا هرکدوم‌مون عطر و طعم خودمون رو داریم. اینجا منبع نوره. نور می‌خوریم و نور می‌دیم. کائنات هم یه مسجده که قلب این باغه. جایی که نور خیلی زیادی داره و باید نورگیرت قوی باشه تا بتونی ازش نور بگیری! مکانش هم انتهای همین حیاط، سمت چپه! جناب سرگرد که بیسیم دستش بود، سر تا پای مهدینار را ورانداز کرد و پرسید: _چیزی زدی؟! مهدینار نیز با همان لبخند همیشگی‌اش جواب داد: _جاتون خالی. همین یکی دو ساعت پیش، یه باقالی پلو با ماهیچه زدیم به بدن. دست بانو نورا درد نکنه با این دستپختش! بانو نورا نیز چادرش را روی سرش جابه‌جا کرد و گفت: _نوش جونتون! ببخشید دیگه؛ هول هولکی شد. سرگرد آگاهی نزدیک مهدینار شد و پس از بوییدن او گفت: _قاسمی؟! یکی از سربازان جواب داد: _بله قربان! _یه تست الکل از ایشون بگیر. _چشم قربان! سپس جناب سرگرد همان‌طور که داشت به انتهای حیاط می‌رفت، خطاب به استاد مجاهد گفت: _گفتید مالک بستریه؛ ولی مثل اینکه کائنات یه مسجده. تازگیا بیمار رو توی مسجد بستری می‌کنن؟! استاد مجاهد در میان راه توضحیات لازم را داد که همگی وارد کائنات شدند و جناب سرگرد بالای سر عمران ایستاد. _سلام پدر جان. حالتون خوبه؟! عمران نیز با چشمانی نیمه‌باز، سرش را تکان داد که جناب سرگرد ادامه داد: _سُرُمش تموم شده. نمی‌خوایید درش بیارید؟! اما بانو حکیمی مثل بید می‌لرزید و جرئت جلو رفتن نداشت که بانو احد گفت: _یه نفر رو فرستادیم تزریقات‌چی رو بیاره. هرموقع اومد، می‌گیم عوض کنه! جناب سرگرد سری تکان داد که دخترمحی زیر گوش بانو احد گفت: _شما چرا طرفداری این آمپول‌زن قلابی رو می کنی؟! بابا لوش بده بگیرن ببرن این رو. ما دست استاد رو از سر راه نیاوردیم که بدیم به این فسقل بچه سوراخ سوراخش کنه! بانو احد چشم غره‌ای به دخترمحی رفت که استاد مجاهد پرسید: _جناب سرگرد چیزی شده؟! اتفاقی افتاده که این موقع شب اومدید اینجا؟! جناب سرگرد نگاهی به همه انداخت و سپس گفت: _ما چندتا سوال راجع به آقای یاد داریم. مثل اینکه اینجا زندگی می‌کرده! با آمدن اسم یاد، همگی سرهایشان را پایین انداختند و حالت غم گرفتند که ناگهان عمران، با یک جَستِ سریع نشست که با تعجب جناب سرگرد روبه‌رو شد. _شما حالتون خوبه؟! عمران به چهره‌ی جناب سرگرد خیره شد و گفت: _من خوبم. ببینم از یاد خبر آوردید؟! جنازه‌اش رو پیدا کردید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344