#باغنار2🎊
#پارت69🎬
اعضای منتظر، جز سکوت و هاج و واج نگاه کردن، کاری از دستشان برنمیآمد. نمیدانستند از زنده بودن یاد خوشحال باشند، یا از اتهامی که به او وارد کردند، ناراحت! زبانشان بند آمده بود و توان حرکت نداشتند که عمران گفت:
_این امکان نداره. من خودم یاد رو بزرگ کردم. این یه پاپوشه!
جناب سرگرد قدمی روبه جلو برداشت.
_ما هم وقتی سوابق آقای یاد رو بررسی کردیم، به چیز خاصی برخورد نکردیم؛ ولی وقتی دیدیم همهی مدارک علیهشه و از اون مهمتر خودش به جرمش اعتراف کرده، مطمئن شدیم که این یه پاپوش نیست!
_خودش اعتراف کرده...؟!
این را عمران زیرلب زمزمه کرد و سرش را پایین انداخت که رجینا گفت:
_امکان نداره جناب سرگرد. این یادی که ما میشناسیم، این کارا قفله واسش! مگه اینکه توی اون یه سال اسارت و دربهدری، طرز فکرش عوض شده باشه!
_نه!
این "نه" را عمران، خیلی قرص و محکم گفت و ادامه داد:
_من یاد رو میشناسم و توی اسارت هم باهم بودیم. اون بچه بارها زیر بار شکنجه رفت، ولی هیچوقت حاضر نشد شرط برگ اعظم باغ پرتقال رو بپذیره و اسارت رو به آزادی ترجیح داد!
سپس بانو شبنم سخنان عمران را تکمیل کرد.
_دقیقاً. بعد چطور ممکنه بچه به این پاکی کارش به مواد مخدر برسه؟!
جناب سرگرد دست به سینه داشت به حرفهای اعضا گوش میداد که بانو سیاهتیری گفت:
_جناب سرگرد، میتونم بپرسم یاد چهجوری دستگیر شد؟! یعنی خودش اومد اعتراف کرد، یا خودتون گیرش انداختید؟!
جناب سرگرد پس از یک نگاه متفکرانه به زمین، قدم زنان گفت:
_نه، راستش یکی به کلانتری زنگ زد و یه آدرس به همراه مشخصات یاد رو داد و گفت که ایشون کلی مواد مخدر همراهش داره. ما هم سراغ آدرس رفتیم و دیدیم که اطلاعات درسته!
_خب پس احتمال پاپوش هم هست. شاید همونایی که زنگ زدن خبر دادن، واسه یاد ما پاپوش درست کردن. درست نمیگم؟!
جناب سرگرد نفس عمیقی کشید.
_احتمالش هست؛ ولی خب همونا کیا بودن؟! تا شناخته نشن و مدرکی ازشون گیر نیاریم، آقای یاد پاش گیره!
بانو سیاهتیری سرش را تکان داد که سچینه جلو آمد.
_جناب سرگرد مگه جناب یاد اسیر نبوده؟! پس چهجوری رفته توی کار مواد مخدر؟! یعنی توی همون دوران اسارت این کار رو کرده؟!
_نه! خودش توی بازجویی گفت که یه روز از دست باغ پرتقال فرار میکنه و به یه عدهای پناه میبره. بعد اونا از خوبی و مزایای فروش و پخش مواد مخدر میگن که ایشونم حالا به هردلیلی وسوسه میشه و قبول میکنه و توی یکی از همین موقعیتا، گیر ما میفته!
اعضا با شنیدن این حرفها، انگار لیوان لیوان آب سرد رویشان میریختند که بیسیم جناب سرگرد به صدا در آمد.
_از مرکز به شاهد، از مرکز به شاهد!
جناب سرگرد بیسیم را از جیبش در آورد.
_مرکز به گوشم!
_شاهد، متهم مواد مخدر رو به علت غش و ضعف فرستادیم بیمارستان. سریعاً خودتون رو به محل مربوط برسونید!
_شنیدم، تمام!
سپس جناب سرگرد و همهی اعضا، برای دیدن یاد به سمت بیمارستان راه افتادند که حدیث جلوی عمران را گرفت.
_استاد کجا میرید با این ریخت و قیافه؟! تازه سُرُم هم دستتونه!
عمران نگاهی به سُرُم انداخت که احف با عجله به سمت میکروفون کائنات رفت و آن را روشن کرد. سپس آن را به دست حدیث داد و او هم صدایش را صاف کرد و گفت:
_دینگ، دینگ، دینگ! دکتر طاهره، برگرده کائنات، دکتر طاهره برگرده کائنات!
طولی نکشید که خانوم دکتر طاهره از حیاط به کائنات برگشت و سُرُم عمران را در آورد که حدیث یک دست لباس تمیز و نو به سمت عمران گرفت.
_بفرمایید استاد. این لباسای پاره پوره و کثیف رو در بیارید و و این لباسای نو که خودم دوختمش رو بپوشید!
احف نیز این کار را تایید کرد و گفت:
_دقیقاً. البته قبلش یه دوش بگیرید که حالتون جا بیاد. خودمم میام پشتتون رو لیف میکشم!
عمران که این وسط گیر کرده بود، با کلافگی گفت:
_بابا بقیه رفتن. منم میخوام برم بیمارستان و یاد رو ببینم.
اما احف با خونسردی جواب داد:
_نگران نباشید. بعد دوش گرفتن و عوض کردن لباس، ما هم میریم!
_ولی اونموقع ماشین نداریم. الان که مینیبوس سیاهتیری هست، بیایید همگی بریم!
_نه دیگه استاد. بیخود بهونه نیارید. اون موقع فوقش زنگ میزنیم اسنپ!
عمران اینبار با لحنی تند جواب داد:
_بابا استاد ابراهیمی هم که اسنپ داشت، الان معلوم نیست توی کدوم خراب شدهای گیر کرده. بیایید بریم تا نرفتن!
احف که از صدای بلند عمران، کمی از برگهایش را از دست داده بود، سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند.
_بابا استاد، توی این شهر که فقط استاد ابراهیمی اسنپ نیست. اسنپه که همینجوری ریخته. پس نگران اونم نباشید.
عمران که دید دیگر چارهای ندارد، نفس عمیقی کشید.
_باشه. لباسام رو عوض میکنم؛ ولی دوش گرفتن بمونه واسه بعد. چون اگه دوش بگیرم، میرم بیرون و سرما میخورم. اونموقع باز باید مزاحم خانوم دکتر بشیم...!
#پایان_پارت69✅
📆 #14030210
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344