eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 مردان باغ به دنبال یاد راه افتادند که عمران به آرامی و زیرلب گفت: _نگران نباشید. من یاد رو می‌شناسم. هارت و پورت زیاد می‌کنه، ولی دل این کارا رو نداره! صدرا نیز حرف عمران را تایید کرد. _دقیقاً اشتاد. منم مطمئنم اگه یاد حافژش برگرده و بفهمه که ما این کار رو برای جون شما کردیم، چه بشا اژ ما تشکر هم بکنه...! چند هفته‌ای به همین منوال گذشت. آتش خشم یاد کم و کمتر شده بود، اما حافظه‌اش هنوز برنگشته و تلاش‌های عمران و بقیه بی‌نتیجه مانده بود. در این مدت، تاکسی استاد ابراهیمی فروخته شد و با پول سهمِ عمران، سر و سامان ریزی به باغ و زندگی اعضا داده شد. بانو شبنم مقداری جنس خرید تا سوپرنارش دوباره راه بیفتد. یخچال باغ کمی پر شد تا از خالی بودن در بیاید. قبض‌های برق و آب و گاز پرداخت شد تا خطر قطع شدن، باغ و اعضا را تهدید نکند. در این میان با رضایت گرفتن و پرداخت خسارت به شاکیان توسط بانو سیاه‌تیری، پلمپ آژانس تورگردی مهدینار هم باز شد. در ضمن خیاطی و آرایشگاه حدیث و همچنین کافه‌نار سچینه که با پیدا شدن عمران و یاد لق و تق شده بود، پرقدرت‌تر از قبل، کارشان را از سر گرفتند تا با کمک آن‌ها، دوباره باغ اعتبار و سرمایه‌ی سابقش را به‌دست بیاورد. نزدیک خاموشی بود و مردان و زنان در خوابگاه‌هایشان آماده‌ی خواب بودند. در این میان یاد که بسیار گرمایی بود، تصمیم گرفته بود داخل حیاط بخوابد. عمران نیز که طاقت دوری از یاد را نداشت، مصمم شد که او را همراهی کند. به همین خاطر پشه‌بند دو نفره‌شان را داخل حیاط به راه انداختند و آماده‌ی خواب شدند. هنوز خوابشان سنگین نشده بود که یاد از جایش برخاست تا کمی از پارچ آبی که کنارش بود را بنوشد. پس از نوشیدن، نگاهی به عمران انداخت که کم کم داشت خروپفش شروع می‌شد. آهی کشید و از جایش بلند شد. زیپ پشه‌بند را بالا کشید و از آن بیرون رفت. مقصدش دستشویی انتهای باغ بود. آن‌قدر تحت فشار بود که یادش رفت زیپ پشه بند را پایین بکشد و به همین خاطر، غیرمستقیم به پشه‌های باغ خوش آمد گفت. چند دقیقه‌ای گذشت و یاد که پس از تخلیه، رنگ و رویش باز شده بود، به سمت پشه‌بند بازگشت؛ اما در کمال تعجب دید که عمران دَمِ خروجی پشه بند نشسته و سرش را بیرون آورده. _داداش مگه نخوابیدی؟! این را یاد پرسید که عمران با لحنی عجیب و البته سریع جواب داد: _هیچی نگو. فقط زود بیا داخل! _چیزی شده داداش؟! خواب بد دیدی؟! قطرات عرق روی پیشانی عمران نقش بسته بود. _می‌خوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم. بیا داخل! یاد نگاه معناداری به عمران انداخت. _باشه، فقط سرت رو ببر داخل که بتونم بیام. عمران با کمی مکث، سرش را به داخل برد که یاد بلافاصله داخل پشه‌بند شد. اما به محض داخل شدن، ضربه‌ی سِفتی به پشت سرش وارد شد و محکم به زمین خورد. با احساس درد سرش را برگرداند تا ببیند چه کسی این کار را کرده که دید یک نفر تمام سیاه‌پوش دارد دهانش را چسب می‌زند. خیلی سعی کرد که صورت طرف را ببیند، ولی خب هم هوا تاریک بود و هم آن مرد صورتش را با پارچه‌ای مشکی بسته بود و فقط چشمانش معلوم بود. سرش را چرخاند که نگاهش به عمران افتاد. عمرانی که یک نفر سیاه‌پوش دیگر به گیج‌گاهش اسلحه چسبانده بود و وی جرئت تکان خوردن نداشت. پس از چسب زدن دهان یاد، نفر دوم هم دست از اسلحه کشید و او هم دهان عمران را چسب زد. سپس هردو نفر دست و پای جفتشان را بستند و آن‌ها را جدا جدا داخل گونی انداختند. سپس در رخت خوابشان بالش گذاشتند و روی آن پتو کشیدند تا آب از آب تکان نخورد. بعد اطراف را پاییدند و پس از مطمئن شدن از اوضاع آرام باغ، هرکدام از آن‌ها، یکی از گونی‌ها را به دوش کشیدند و به سمت انتهای باغ به راه افتادند. نزدیک دیوار پشتی باغ بودند که صدایی میخ‌کوبشان کرد. _کجا به سلامتی؟! هردو نفر به آرامی برگشتند که چشمشان به مهندس محسن خورد که با یک چوب بلند، به آن‌ها زل زده بود. _ما رفتگریم. اومدیم آشغالا رو ببریم! مهندس نگاهی به آن‌ها و گونی‌ها انداخت و سپس پوزخندی زد. _والا ما تو اونجایی که می‌دونیم، رفتگرا لباس نارنجی می‌پوشن، نه سیاه. در ضمن گونی‌های آشغال هم معمولاً مشکی میشه، نه سفید. بعدشم رفتگرا، جدیداً چقدر به فکر مردمن. میان از داخل خونه آشغالا رو می‌برن! نه؟! آن دو نفر آب دهانشان را قورت دادند و گونی‌ها را روی دوششان جابه‌جا کردند که مهندس محسن با نیش‌خند ادامه داد: _سارقم سارقای قدیم! حداقل بلد بودن دروغ بگن! سپس قیافه‌ی جدی و ترسناکی به خود گرفت و پرسید: _زود، تند، سریع بگید که چی دزدیدید؟! بعد خواست با چوب ضربه‌ای به گونی‌ها بزند که سارقین با عقب رفتن، مانع این کار شدند و سپس گفتند: _چیزی نیست. یه کم خرت و پرت از گوشه و کنار حیاط جمع کردیم. اگه راضی نیستید، برشون می‌گردونیم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344