#باغنار2🎊
#پارت85🎬
سپس به چهرهی سارق نرمتر نگاهی انداخت و ادامه داد:
_ما هم تعجب کردیم که این اپل پیش وسایل ماست. چون اگه میدونستیم، میرفتیم میفروختیمش تا بزنیم به زخم زندگیمون!
با این حرف، مهندس محسن درست روبهروی سارقین نشست و در حالی که به چشمهایشان زل زده بود، لبخند کوچکی هم زد.
_پس نمیدونید. آره؟!
هردو با استرس سرهایشان را تکان دادند که مهندس محسن با دستش یک بشکن زد. با این بشکن، احف و علی پارسائیان با وسایل اعترافگیرشان، داشتند نزدیک سارقین میشدند که ناگهان سارق نرمتر فریاد زد:
_نه، نه! دروغ گفتیم. غلط کردیم. الان راستش رو میگیم!
سپس آب دهانش را قورت داد و بدون معطلی گفت:
_این گوشی رفیق گرمابه و گلستان برگ اعظم ماست. چند روز پیش اومده بود باغمون که خب گوشیش جا موند. ما هم الان برداشتیم تا امشب که داشتیم میرفتیم پیشش، ببریم بهش پس بدیم!
همگی مغزشان از این همه حقیقت هنگ کرده بود که سچینه پرسید:
_احیاناً این رفیق گرمابه و گلستان برگ اعظمتون، قاضی نبود؟!
سارق نرمتر تند تند سرش را تکان داد که سچینه با حالت متفکرانهای ادامه داد:
_میخوام بدونم این دو نفر از اول باهم گرمابه و گلستان بودن، یا از یه زمانی به بعد اینقدر باهم صمیمی شدن؟!
سارق سختتر سعی میکرد مانع سارق نرمتر شود؛ اما فایدهای نداشت که نداشت.
_نه؛ اولش یه دوست ساده بودند. ولی از یه پروندهای به بعد، این قاضیه بدجوری رفت توی دل برگ اعظم ما و از اونجا بود که رابطشون تنگاتنگ شد!
بانو سیاهتیری پس از کمی فکر کردن، نگاهی به اعضا انداخت و گفت:
_میدونید کدوم پرونده رو میگن؟!
اعضا نگاهی به یکدیگر انداختند و سرشان را به بالا تکان دادند که بانو سیاهتیری ادامه داد:
_این همون پروندهی رسیدگی به قاتلین استاده. یادتونه قاضی پرونده که همین دای جان شبنمی بود، گفت که انشاءالله جنازههای استاد و یاد پیدا میشن و قاتلینشون هم مجازات؟! جنازههای استاد و یاد پیدا شدن، ولی هیچوقت قاتلینشون نه! اینجاست که باید بفهمیم دای جان با اینا همدست بوده تا لوشون نده!
همگی نچ نچ کردند که دخترمحی گفت:
_کدوم جنازه بانو؟! استاد و یاد که صحیح و سالم پیدا شدن و اون جنازههای الکی هم معلوم نشد مال کدوم بیچارههاییه!
_این یعنی دای جان ایشون، توی این داستان هم به ما کلک زده!
این را رجینا گفت و سپس با حالت خاصی، خطاب به بانو شبنم ادامه داد:
_بفرما آبجی. اینم از دای جانت که سنگش رو به سینت میزدی. عامل همهی فلاکت و بدبختیامون همین دای جانت بود که توی زرد از آب در اومد!
اما بانو شبنم بدون هیچ جوابی، فقط گریه میکرد و به سر و صورتش میزد که بقیه سعی میکردند مانعِ این کار بشوند. در این میان، احف نزدیک سارقین شد و پرسید:
_شماها گفتید که میخواستید استاد و یاد رو ببرید پیش برگ اعظمتون تا سر به نیستشون کنه؛ ولی الانم گفتید که گوشی دای جان رو برداشتید تا امشب که میرید پیشش، پس بدید بهش. میخوام بدونم امشب دوجا میخواستید برید، یا احیاناً برگ اعظم و دای جان پیش همن؟!
سارق نرمتر دریغ از کمی مقاومت، دوباره لب به سخن گشود.
_نه. این دونفر الان پیش همن. یعنی ما میخواستیم با یه تیر، دو نشون بزنیم. هم استاد و یاد رو تحویل برگ اعظم بدیم، هم گوشی دای جان رو تحویل خودش!
احف دستی به ریشهای کم پشتش که یک ماهی بود اصلاح نشده بود، کشید.
_که اینطور. این نشون میده که ممکنه اصلاً نقشهی دزدیدن و قتل استاد و یاد رو خود همین دای جان کشیده باشه!
افراسیاب نیز حرف احف را تایید کرد.
_دقیقاً. اونم به این دلیل که با زنده بودن استاد و یاد، هرلحظه امکان داره حقیقت برملا بشه و دای جان لو بره. به همین خاطر دستور قتلشون رو صادر کرده و منتظره جلوی چشمش دستور رو اجرا کنن تا آب از آب تکون نخوره!
همگی از تحلیلهای این دونفر کف کرده بودند و باورشان نمیشد که مهدیه با چهرهای مرموز گفت:
_زهی خیال باطل! هم استاد و یاد به قتل نرسیدن، هم شخصیت واقعی دای جان لو رفت!
مهدیه نیز فاز کاراگاهان برداشته بود که بانو شبنم با فریاد و هق هق گفت:
_خدایا چرا من؟! چرا دای جان من؟! چرا این همه حقیقت باید الان برملا بشه؟!
بانو شبنم که انگار ویروس چرا به او هم سرایت کرده بود، نگاهی به ساعت مُچیاش انداخت و ادامه داد:
_چرا باید ساعت یک و بیست دقیقه نصفه شب، این همه حقیقت برملا بشه؟! اونم با این وضعم که هر حقیقت تلخ، معادل یه تیر توی قلبمه؟! ها خدا؟! چرا الان؟!
این بار بانو نسل خاتم با خونسردی جوابش را داد.
_ساعت یک و بیست دقیقه، به وقت حاج قاسم. شاید عنایت ایشون بود که حقیقتا یکی پس از دیگری برملا بشه تا به شخصیت واقعی افراد پی ببریم!
بانو شبنم بدون توجه به حرفهای بقیه، همچنان به ناله و شیونهای خودش ادامه داد که دوباره علی املتی دستش را بالا برد...!
#پایان_پارت85✅
📆 #14030227
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344