#باغنار2🎊
#پارت111🎬
_بدشانسی پشتش هم به ماست. اگه پشتش به ما نبود، چهرهاش رو میدیدم که بگم به دردتون میخوره یا نه. گرچه احساس میکنم که اولین باره اومده اینجا.
علی پارسائیان که گیج شده بود، نگاه پرسشگری به سچینه انداخت.
_الان من متوجه نشدم. برم یا نرم؟!
سیچنه نفسش را محکم بیرون داد.
_توکل به خدا. برید! ولی نگید از طرف من اومدید. چون خودتون خواستید برید. در ضمن اگه رفتار خوبی باهاتون نداشت و چندتا لیچار بارتون کرد و با کیفش زد توی ملاجتون، مسئولیتش با من نیست و از همونجا راهتون رو میگیرید میرید بیرون. متوجه شدید؟!
علی پارسائیان آب دهانش را قورت داد و پس از کمی مکث، سرش را تکان داد. سپس نفس عمیقی کشید و به سمت میز قدم برداشت. چند دفعهای با دختران مختلف، برای ازدواج آشنا شده بود و با این وضعیت غریبه نبود. ولی خب اینبار سچینه ترس در دلش انداخته بود.
پس از لحظاتی علی پارسائیان به میز موردنظر رسید. بدون اینکه به چهرهی دختر نگاه کند، صندلی را بیرون کشید و روبهروی آن نشست و نگاهش را به او دوخت. اما بعد از لحظاتی، ناگهان داد بلندی کشید و خواست از روی صندلی بلند بشود که به خاطر عجلهی زیاد، ناگهان تعادل صندلی بههم خورد و از پشت به زمین افتاد. سچینه که از دور آنها را زیرنظر داشت، چشمانش گشاد شد که دید علی پارسائیان بدون توجه به افتادنش، سریع بلند شد. صداهای عجیب غریب از خود در آورد و با خیره ماندن روی صورت دختر، از کافهنار خارج شد. انگار که یک جن واقعی دیده باشد!
سچینه که حسابی تعجب کرده بود چرا علی پارسائیان با آن همه شور و شوق برای ازدواج، با دیدن مورد پا به فرار گذاشته، بلافاصله منوی سفارشات را برداشت و به سمت دختر به راه افتاد و پس از لحظاتی بالای سرش ایستاد.
_خانوم میخوایید سفارشتون رو ثبت کنم؟!
دختر با شنیدن صدا، سرش را بالا آورد که سچینه با دیدن او جا خورد. حسابی ماتش برد و چشمانش گرد شد. حالا میفهمید واکنش علی پارسائیان را و به او حق هم میداد!
پاهایش سست شد و بیاختیار روی یکی از صندلیها نشست.
_حالت خوبه سچین؟! بابا تو دیگه غش نکن. علی پارسائیان بس نبود، تو هم اومدی روش؟!
سچینه به چهرهی دختر خیره شده بود و پلک نمیزد.
_دارم درست میبینم؟! تو رجینای خودمونی؟!
رجینا به آرامی نفسش را بیرون داد و سرش را پایین انداخت.
_آره، خودمم. رجینا معروف به رجی!
سچینه همچنان مبهوتش بود.
_وای باورم نمیشه! اون تیپ مردونه، اون کلاه لبهدار روی سرت، اون لُنگ دور گردنت، اون پیراهن آستین کوتاهت و اون تُن صدای مردونت. الان هیچی ازش باقی نمونده! متوجهی؟!
رجینا بغض کرده بود؛ ولی سعی میکرد آن را پنهان کند. گوشهی لبش را گاز گرفت و نگاهش را به سچینه دوخت.
_آره آبجی. متوجهم. چون خودم خواستم!
سپس به سختی آب دهانش را قورت داد.
_دیگه خسته شده بودم آبجی. خسته شده بودم از اینکه نگاههای دیگران رو تحمل کنم. خسته شده بودم از اینکه شغلی رو انتخاب کرده بودم که متناسب با روحیات من نبود. آخه مکانیکی و تعویض روغنی و دست و صورت سیاه و کثیف رو چه به دختر؟! آره. خسته شده بودم از اینکه به جمع دخترونه رام نمیدادن و من رو یه پسر میدونستن. اولش شاید از این کار ذوق میکردم، ولی بعدش نه. چون من ظاهرم مردونه بود؛ ولی باطنم همون دختر لطیف بود که دوست داشت با همجنساش حرف بزنه و فعالیت کنه. من نمیتونستم مرد باشم. چون من دختر بودم و فقط ادای مردا رو در میآوردم.
سچینه لبهایش را تر کرد.
_ما که از همون اول بهت گفتیم؛ ولی خب تو گوش نمیکردی. البته من درکت میکردم. چون اکثر نوجوونا، توی یه سنی هیجاناتشون بالا میزنه و باید تخلیهاش کنن. حالا هرکی به یه شکل. تو هم کنجکاو بودی و اینجوری تخلیه کردی!
رجینا حرفهای سچینه را تایید کرد. بغضش ترکیده و صورتش خیس شده بود.
_حالا بگو ببینم. چیشد یهو کانال عوض کردی؟!
رجینا از این تعبیر سچینه، پقی زد زیر خنده. اشک و لبخندش قاطی شده بود.
_یهویی نبود. از اون موقعی که اون دختر پیداش شد، یه چیزایی برام یادآوری شد. اینکه گفتم میخوام باهاش ازدواج کنم و شماها هم باهاش مخالفت میکردید، حتی خودم رو هم به شک انداخته بود. نمیدونستم چی درسته، چی غلط. نمیدونستم دخترم یا پسر. توی بحران عجیبی قرار گرفته بودم. تا اینکه با اون دختره دعوام شد و از اون به بعد دیگه جوابمم رو نداد. این دلیل شد که بیشتر فکر کنم. بیشتر تحقیق کنم و بیشتر خودم رو بشناسم. بعدشم که کارگاه ارزش زن توی کائنات برگزار شد. اول نمیخواستم شرکت کنم، ولی خب به لطف شماها به ستون بسته شدم تا توی کارگاه باشم.
سپس لبخند ریزی زد و ادامه داد:
_البته بابت این کارِتون ممنونم. چون حرفهای اون کاراگاه باعث شد به هویتم پِی ببرم. باعث شد فکر و تحقیقاتم به نتیجه برسه و خودم رو بیشتر بشناسم...!
#پایان_پارت111✅
📆 #14030804
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344