#باغنار2🎊
#پارت56🎬
_به هرحال بازم هزارمرتبه شکر. همچنین اللهم اشفء کل مریض به حق فاطمهی زهرا(س).
عمران دوباره به احف خیره شد که اینبار داشت میخندید و به سمت کائنات میرفت. عمران دلیل خندهی احف را نمیدانست. شاید هنوز از بیماریاش خبر ندارد؛ شاید روحیهی خوبی دارد و مصمم به شکست بیماریاش است و شاید هم دارد پیشاپیش بهشت جاودان را میبیند. مشغول این تفاسیر بود که دید علی املتی هم خندهکنان پشت سرش راه افتاده و دوباره نگهبانی را پیچانده. اینبار عمران دندانهایش را بههم سایید و دستانش را مشت کرد.
_اولین کاری که بعدِ نمایان شدنم انجام میدم، حکم برکناری این نگهبان بیمسئولیته!
سپس خشمش را با یک لیوان آب داخل یخچال سر کشید و نشست تا ادامهی هلیمش را بخورد.
دقایقی گذشت و عمران داشت ته قابلمه را هم در میآورد که ناگهان یک نفر مثل خمپاره در را باز کرد و وارد شد. از شدت ناگهانی بودن، غذا داخل گلوی عمران پرید و او بلافاصله بلند شد و به سمت یخچال رفت. پارچ آب را سر کشید و برگشت سمت در که دید بانو شبنم با شکم برآمدهاش، کفِ آشپزخانه افتاده...!
_دینگ دینگگ دینگگگ! خانوم دکتر الهی به بخش زایمان. خانوم دکتر الهی به بخش زایمان! دینگگگ دینگگ دینگ!
پس از پخش این صدا، پرستاری از اتاق بیرون آمد و گفت:
_همراهان خانوم شبنمی؟!
بانو احد و نسل خاتم و رجینا و مهدیه که روی صندلی نشسته بودند، با شنیدن این صدا به سمت پرستار هجوم بردند.
_بله بله بله بله...؟!
_یه کم آرومتر خانوما. اینجا بیمارستانه!
بانو نسل خاتم ببخشیدی گفت که رجینا پرسید:
_خانوم پرستار بالاخره زایید؟!
پرستار با چشمانی گشاد شده جواب داد:
_کی زایید؟!
_بابا همین آبجی بزرگ ما که سالی یه بار حداقل یه زایمان رو تو کارنامش داره دیگه!
پرستار که منظور رجینا را فهمیده بود، با خونسردی گفت:
_کی گفته که خانوم شبنمی زاییده؟!
رجینا خواست جواب بدهد که مهدیه گفت:
_آخه همین چند لحظه پیش بلندگو اعلام کرد خانوم دکتر الهی به بخش زایمان!
پرستار پوزخند ریزی زد.
_عزیزم اینجا که فقط مریض شما نیست. توی این بیمارستان، هرروز یه عالمه آدم میزان. بعدشم مگه مریض شما وقت زایمانش شده بود؟!
بانو احد پاسخ داد:
_نه خانوم پرستار. هنوز یکی دو ماهی مونده.
_خب دیگه، هنوز مونده. در ضمن نگران نباشید. حال مریضتون خوبه. الانم دکتر برای اینکه خیالش از بابت سلامتی بچه راحت بشه، داره یه سونوگرافی انجام میده.
سپس لبخندی زد و خواست به راه بیفتد که بانو نسل خاتم پرسید:
_ببخشید حال اون یکی مریضامون چطوره؟!
پرستار با چشمانی ریز شده جواب داد:
_کدوم مریضا؟!
_همون هفت هشت نفری که غش کردن و با سه چهار تا آمبولانس آوردنشون!
دوباره چشمهای پرستار از حدقه بیرون زد.
_مریضای اون دوتا اتاق که دستهجمعی غش کرد، مریضای شمان؟!
بانو نسل خاتم با تکان دادن سر جواب داد که پرستار ادامه داد:
_عجب! حالشون خوبه. بعد تموم شدن سُرمشون، میتونن مرخص بشن. حالا دلیل این غش دستهجمعی چی بوده؟!
رجینا صدایش را صاف کرد.
_خب عرضم به خدمتتون که ما یه استادی داشتیم که ایشون...!
_قضیهاش مفصله خانوم پرستار! الانم ما حال روحی خوبی نداریم. شرمنده!
بانو احد پس از گفتن این حرف، دست رجینا را گرفت و به همراه مهدیه و بانو نسل خاتم، به سمت صندلی برگشت.
_آخه آدم که همه چیز رو به همه نمیگه. تو کی میخوای بزرگ بشی رِجی؟!
رجینا با لحنی غرورآمیز جواب بانو احد را داد.
_اتفاقاً بزرگ شدم که میخوام تشکیل خونواده بدم. اون دختر نجیب و خوشگل هم منتظر منه که برم خواستگاریش!
مهدیه دستانش را بالا برد و به سقف بیمارستان زل زد.
_خدایا یه سفر راهیان نور به من بده، یه عقلی هم به این رِجی!
رجینا با شنیدن این حرف، حسابی غرید!
_کم زرت و پرت کن آبجی. تو رو سنه نه؟!
سپس با لحنی آرامتر ادامه داد:
_در ضمن یه سوالی داره مغزم رو میمَکه. ببینم تو که اینقدر نازک نارنجی هستی، چرا با دیدن استاد پس نیفتادی که بری پیش رفیقات سوزن بزنی؟!
مهدیه با صدایی بغض آلود جواب داد:
_من که میدونستم استاد زندس! خوابایی که این اواخر میدیدم و واسه شماها تعریف میکردم رو یادتون نیست؟!
_آره! همون خوابایی که بعدش بهت میگفتیم دیوونهای. البته الانم فرقی نکرده. همون دیوونهای هستی که بودی!
یک قطره اشک از گوشهی چشم مهدیه جاری شد که رجینا ادامه داد:
_جای من بین شما خانوما نیست. من میرم پیش استاد و بقیه. فعلاً!
سپس به سمت احف و مهدینار و عمران که چند صندلی آن طرفتر نشسته بودند، قدم برداشت.
_به به! میبینم که جَمعتون جَمعه، گلتون کم! خب استاد تعریف کنید توی این یه سال کدوم جهنم درهای بودید؟!
_هیس! استاد داره لحظهی اسارتش رو تعریف میکنه!
این را مهدینار گفت که رجینا پاسخ داد:
_خب از اول تعریف کنید ما هم بشنُفیم!
_اخبار رو یه بار میگن...!
#پایان_پارت56✅
📆 #14030128
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344