eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
872 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت5 دخترمحی پاسخ داد: _خب شبنمی رفیقمه و باید کمکش می‌کردم. مثل تو نیستم که همش دست به ک
احف داشت از بغل استاد ابراهیمی می‌افتاد که استاد دست او را گرفت و گفت: _ببین احف، اگه می‌خوای لات بازی در بیاری و لاتی حرف بزنی، دیگه توی جلال آل انار جایی نداری. پس قبل اینکه دیر بشه، خودت رو اصلاح کن. احف دست استاد را وِل کرد و صاف روی پاهایش ایستاد. سپس سینه‌هایش را که به صورت کفتری جلو آورده بود، به صورت فلامینگویی به عقب برد و به حالت عادی برگشت. سپس با لبخندی مَلیح گفت: _چشم استاد. در ضمن راضی به زحمت نبودیم که بیایید استقبالم. استاد ابراهیمی جواب داد: _این چه حرفیه احف جان؟! بالاخره تو شاگرد منی و باید میومدم استقبالت. اینم بگم که امروز یه عالمه درخواست اسنپ داشتم که همه رو به خاطر تو رد کردم. امیدوارم لیاقت این همه گذشت و فداکاری رو داشته باشی. احف یک لبخند تحویل استاد ابراهیمی داد که بانوان نوجوان بنر را بالا گرفتند و یک‌صدا گفتند: _صل علی محمد، طناز باغ خوش‌آمد. در میان تبریک‌های اعضا، ناگهان بغض احف ترکید که استاد مجاهد پرسید: _چیشد احف جان؟ بانو کمال‌الدینی گفت: _احتمالاً اشک شوقه. درسته جناب احف؟ احف پاسخی نداد که دخترمحی گفت: _ولی من فکر می‌کنم دلشون به زندان تنگ شده. مگه نه؟ احف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: _نخیر. نه اشک شوقه، نه دلم به زندان تنگ شده. استاد مجاهد گفت: _پس این اَشکا واسه چیه؟ احف پاسخ داد: _واسه استاد واقفیه که الان جاش خیلی خالیه. اگه بود، حتماً میومد استقبالم و می‌گفت "احف، یه جوری می‌زنمت به سقف، که بالا بیاری کف." خدا بیامرز خیلی به من محبت داشت. همگی با صدایی بلند گفتند "خیلی" که استاد مجاهد گفت: _برای شادی روح همه‌ی رفتگان، صلواتی محمدی پسند بفرستید. _الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد چند بار به پشت احف زد و گفت: _اینم بگم که دنیا همینه احف جان. بالا و پایین زیاد داره. دقیقاً مثل یه چرخ و فلک. بعد از حرف استاد مجاهد، بانو رجایی لبخندی زد و گفت: _بچه‌ها نظرتون چیه بعد اینجا بریم پارک؟ چون خیلی دلم به تاب و سُرسُره و الاکلنگ تنگ شده. دخترمحی چشم غره‌ای به بانو رجایی رفت و گفت: _تو باید بعد اینجا بری توی اتاقت و به کار بدِ امروزت فکر کنی. بانو رجایی سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و سپس با لبخند به احف گفت: _زندان چطور بود جناب برگ؟ احف پاسخ داد: _خوب بود، سلام رسوند. همگی زدند زیر خنده که بانو کمال‌الدینی گفت: _جناب احف میشه با یکی از نگهبانا صحبت کنید که من از توی زندان عکس بگیرم؟ احف با قاطعیت جواب داد: _لازم نیست. چون من خودم عکس گرفتم و حتماً بهتون می‌فرستم. _ممنون. فقط عکسا رو بذارید کانال عکس‌های خام با کیفیت که همه بتونن استفاده کنن. احف چشمی گفت که بانو رایا قاب عکس استاد واقفی و یاد را به احف نشان داد و گفت: _ان‌شاءالله به زودی عکستون بیاد کنار این دو برگ عزیز. احف از حرف بانو رایا جا خورد و گفت: _الان این تعریف بود یا توهین؟ بانو رایا پاسخ داد: _هیچکدوم. این یه آرزو بود و چه آرزویی بالاتر از آرزوی شهادت؟ احف حرف بانو رایا را تایید کرد که بانو شبنم یک دانه فندق داخل دهانش انداخت و گفت: _چه سعادتی جناب احف! دقیقاً روزی آزاد شدید که فرداش چهلم استاد واقفی و یاده. احف سرش را تکان داد و خواست سخن بگوید که ناگهان استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت: _صل علی محمد، طناز باغ... استاد مجاهد حرف استاد حیدر را قطع کرد و گفت: _بزارش پایین حیدر جان؛ اینجا که مناسب نیست. ان‌شاءالله وقتی رسیدیم باغ انار، اونجا قلمدوشش کن. استاد حیدر چشمی گفت و احف را گذاشت روی زمین که یکی از نگهبانانِ ورودیِ زندان جلو آمد و با صدایی بلند گفت: _اینجا احد داریم؟ بانو احد دست خودش را بالا بُرد و گفت: _منم. چطور مگه؟ نگهبان جواب داد: _میشه بگید باغ انار چندتا عضو داره؟ بانو احد لبخندی زد و گفت: _این همه باغ اناری اینجا هست. چرا از اونا نمی‌پرسید؟ _اتفاقاً توی زندان از احف پرسیدم؛ ولی اون جوابی نداد و گفت از احد بپرس. گفتم چی؟ گفت احد. گفتم کی؟ گفت احد. به خاطر همین الان از شما می‌پرسم. بانو احد نگاه حرص‌آلودی به احف انداخت و سپس بدون جواب دادن، به سمت وَن حرکت کرد و سوارش شد. بعد از رفتن بانو احد، بانو سیاه تیری گفت: _دوستان نماز ظهر نزدیکه و بهتره برگردیم باغ. خانوما بیان وَنِ من، آقایون هم برن اسنپ استاد ابراهیمی. همگی متفرق شدند که نگهبان بازوی احف را گرفت و گفت: _پس جواب سوال من چی میشه؟ احف پاسخ داد: _ببین شمارَت رو که دارم؛ خب؟ _خب. _خب به جمالت. هروقت رسیدم باغ انار، تعداد اعضا رو می‌شمارم و بهت پیامک میدم. باشه؟ _خب چرا الان نمیگی؟ _داداش من چهل روزه توی زندونم. از کجا بدونم اعضا چقدر شده؟ مخصوصاً الان که باغ پادشاهش رو از دست داده. بعد از این حرف، دوباره اشک‌های احف جاری شد که استاد حیدر دست او را گرفت و سوار ماشینش کرد...
احف داشت از بغل استاد ابراهیمی می‌افتاد که استاد دست او را گرفت و گفت: _ببین احف، اگه می‌خوای لات بازی در بیاری و لاتی حرف بزنی، دیگه توی جلال آل انار جایی نداری. پس قبل اینکه دیر بشه، خودت رو اصلاح کن. احف دست استاد را وِل کرد و صاف روی پاهایش ایستاد. سپس سینه‌هایش را که به صورت کفتری جلو آورده بود، به صورت فلامینگویی به عقب برد و به حالت عادی برگشت. سپس با لبخندی مَلیح گفت: _چشم استاد. در ضمن راضی به زحمت نبودیم که بیایید استقبالم. استاد ابراهیمی جواب داد: _این چه حرفیه احف جان؟! بالاخره تو شاگرد منی و باید میومدم استقبالت. اینم بگم که امروز یه عالمه درخواست اسنپ داشتم که همه رو به خاطر تو رد کردم. امیدوارم لیاقت این همه گذشت و فداکاری رو داشته باشی. احف یک لبخند تحویل استاد ابراهیمی داد که بانوان نوجوان بنر را بالا گرفتند و یک‌صدا گفتند: _صل علی محمد، طناز باغ خوش‌آمد. در میان تبریک‌های اعضا، ناگهان بغض احف ترکید که استاد مجاهد پرسید: _چیشد احف جان؟ بانو کمال‌الدینی گفت: _احتمالاً اشک شوقه. درسته جناب احف؟ احف پاسخی نداد که دخترمحی گفت: _ولی من فکر می‌کنم دلشون به زندان تنگ شده. مگه نه؟ احف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: _نخیر. نه اشک شوقه، نه دلم به زندان تنگ شده. استاد مجاهد گفت: _پس این اَشکا واسه چیه؟ احف پاسخ داد: _واسه استاد واقفیه که الان جاش خیلی خالیه. اگه بود، حتماً میومد استقبالم و می‌گفت "احف، یه جوری می‌زنمت به سقف، که بالا بیاری کف." خدا بیامرز خیلی به من محبت داشت. همگی با صدایی بلند گفتند "خیلی" که استاد مجاهد گفت: _برای شادی روح همه‌ی رفتگان، صلواتی محمدی پسند بفرستید. _الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد چند بار به پشت احف زد و گفت: _اینم بگم که دنیا همینه احف جان. بالا و پایین زیاد داره. دقیقاً مثل یه چرخ و فلک. بعد از حرف استاد مجاهد، بانو رجایی لبخندی زد و گفت: _بچه‌ها نظرتون چیه بعد اینجا بریم پارک؟ چون خیلی دلم به تاب و سُرسُره و الاکلنگ تنگ شده. دخترمحی چشم غره‌ای به بانو رجایی رفت و گفت: _تو باید بعد اینجا بری توی اتاقت و به کار بدِ امروزت فکر کنی. بانو رجایی سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و سپس با لبخند به احف گفت: _زندان چطور بود جناب برگ؟ احف پاسخ داد: _خوب بود، سلام رسوند. همگی زدند زیر خنده که بانو کمال‌الدینی گفت: _جناب احف میشه با یکی از نگهبانا صحبت کنید که من از توی زندان عکس بگیرم؟ احف با قاطعیت جواب داد: _لازم نیست. چون من خودم عکس گرفتم و حتماً بهتون می‌فرستم. _ممنون. فقط عکسا رو بذارید کانال عکس‌های خام با کیفیت که همه بتونن استفاده کنن. احف چشمی گفت که بانو رایا قاب عکس استاد واقفی و یاد را به احف نشان داد و گفت: _ان‌شاءالله به زودی عکستون بیاد کنار این دو برگ عزیز. احف از حرف بانو رایا جا خورد و گفت: _الان این تعریف بود یا توهین؟ بانو رایا پاسخ داد: _هیچکدوم. این یه آرزو بود و چه آرزویی بالاتر از آرزوی شهادت؟ احف حرف بانو رایا را تایید کرد که بانو شبنم یک دانه فندق داخل دهانش انداخت و گفت: _چه سعادتی جناب احف! دقیقاً روزی آزاد شدید که فرداش چهلم استاد واقفی و یاده. احف سرش را تکان داد و خواست سخن بگوید که ناگهان استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت: _صل علی محمد، طناز باغ... استاد مجاهد حرف استاد حیدر را قطع کرد و گفت: _بزارش پایین حیدر جان؛ اینجا که مناسب نیست. ان‌شاءالله وقتی رسیدیم باغ انار، اونجا قلمدوشش کن. استاد حیدر چشمی گفت و احف را گذاشت روی زمین که یکی از نگهبانانِ ورودیِ زندان جلو آمد و با صدایی بلند گفت: _اینجا احد داریم؟ بانو احد دست خودش را بالا بُرد و گفت: _منم. چطور مگه؟ نگهبان جواب داد: _میشه بگید باغ انار چندتا عضو داره؟ بانو احد لبخندی زد و گفت: _این همه باغ اناری اینجا هست. چرا از اونا نمی‌پرسید؟ _اتفاقاً توی زندان از احف پرسیدم؛ ولی اون جوابی نداد و گفت از احد بپرس. گفتم چی؟ گفت احد. گفتم کی؟ گفت احد. به خاطر همین الان از شما می‌پرسم. بانو احد نگاه حرص‌آلودی به احف انداخت و سپس بدون جواب دادن، به سمت وَن حرکت کرد و سوارش شد. بعد از رفتن بانو احد، بانو سیاه تیری گفت: _دوستان نماز ظهر نزدیکه و بهتره برگردیم باغ. خانوما بیان وَنِ من، آقایون هم برن اسنپ استاد ابراهیمی. همگی متفرق شدند که نگهبان بازوی احف را گرفت و گفت: _پس جواب سوال من چی میشه؟ احف پاسخ داد: _ببین شمارَت رو که دارم؛ خب؟ _خب. _خب به جمالت. هروقت رسیدم باغ انار، تعداد اعضا رو می‌شمارم و بهت پیامک میدم. باشه؟ _خب چرا الان نمیگی؟ _داداش من چهل روزه توی زندونم. از کجا بدونم اعضا چقدر شده؟ مخصوصاً الان که باغ پادشاهش رو از دست داده. بعد از این حرف، دوباره اشک‌های احف جاری شد که استاد حیدر دست او را گرفت و سوار ماشینش کرد...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت5🎬 صبح شده بود و دنیا، یک روز دیگر را داشت تجربه می‌کرد. اکثر اعضا به دنبال کار و با
🎊 🎬 سپس بانو سیاه‌تیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد: _آخه من، با کمتر از ربع قرن عقبه و تجربه توی وکالت و رانندگی، اینقدر خنگ بازی در بیارم و بچه به این ماهی رو جا بذارم؟! بعد اولین لقمه را در دهانش گذاشت که استاد مجاهد گفت: _شما مطمئنید که امروز مدارس تعطیل بود؟! آخه من همین دیشب و قبل خواب اخبار رو پیگیری کردم. خبری از تعطیلی نبود! بانو سیاه تیری لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد. _خب بله؛ قبل خواب خبری نبود. ولی بعد دزدی دیشب که آخر وقت هم بود، اعلام کردن! همون موقعی که همتون چِپیده بودید توی اتاق و داشتید دوربینا رو چِک می‌کردید. صدرا با ناراحتی گفت: _خب چرا همون موقع به من نگفتید خاله که اشترش امتحان امروژ رو نداشته باشم؟! _چون همتون این‌قدر توی نخ دزده رفته بودید که اصلاً حواستون به دور و وَرتون نبود! پس از این حرف، سکوت میانشان حکم‌فرما شد که دوباره خود بانو سیاه‌تیری سکوت را شکست. _راستی مراسم سال استاد نزدیکه‌ها. نمی‌خوایید کاری کنید؟! بانو احد آهی کشید. _مراسم گرفتن پول می‌خواد که به لطف آقا دزده ما نداریم! _یعنی همین‌جوری می‌خوایید دست روی دست بذارید؟! استاد مجاهد صلواتی زیرلب فرستاد و گفت: _راستش من یه فکرایی کردم، ولی خب نمی‌دونم شدنیه یا نه! بانو نسل خاتم که به فکرهای استاد مجاهد ایمان داشت، چشمانش برقی زد. _خب بگید استاد. شاید با فکر شما فرجی شد...! کوله‌ی آذوقه‌اش را بر دوشش انداخته بود و در حالی که سعی می‌کرد ادای نِی زدن را در بیاورد، خوشحال و شنگول زمزمه می‌کرد "واقفی جونم، دردت به جونم، کاش می‌بودی و می‌کردی درمونم. من زن می‌خواستم، نه..." اما به یک‌باره یاد دزدی دیشب می‌افتاد و مانند مجسمه‌ها، سکوت پیشه می‌کرد و به افق خیره می‌شد. باورش نمی‌شد که قرار است مراسم سال استاد، بدون هیچ تشریفاتی برگزار شود و او و اعضای دیگر باغ، باید شرمنده‌ی همسایه‌ها و از همه مهم‌تر، خود استاد و یاد شوند. مراسم نگرفتن برای استاد، برایش غیر قابل هضم بود. به همین خاطر نگاهی به گوسفندانش که لب جاده و کنار جوب داشتند می‌چریدند انداخت و سعی کرد راه حلی برای این مشکل پیدا کند که ناگهان با صدای بوق نیسان آبی، از جا پرید. _آقا شما اسنپ می‌خواستید؟! احف به زور از روی جدول بلند شد. _آره؛ ولی من به استاد ابراهیمی زنگ زده بودم. شما چرا اومدی؟! راننده اسنپ سرش را تکان داد. _آخه بنده‌ی خدا، استاد ابراهیمی که تاکسی داره. پیش خودت چی فکر کردی که این همه گوسفند رو می‌تونی سوار یه تاکسی کنی؟! چشمان احف باز و بازتر شد و به سختی پِلک زد. _اصلاً تو از کجا می‌دونی من واسه گوسفندام اسنپ گرفتم؟! _بابا وقتی استاد ابراهیمی زنگ زد، گفت با نیسانت برو دنبال احف. چون احف یا با گوسفنداش میاد بیرون، یا اصلاً بیرون نمیاد. احف لبخندی زد و از اینکه استاد ابراهیمی، مثل یک پدر هوایش را داشت و قِلِق‌هایش را می‌دانست، خوشحال شد. سپس گوسفندانش را پشت نیسان آبی سوار کرد و خودش هم کنار راننده نشست. _داش کرایه که نمی‌گیری؟! چون من کرایه مِرایه ندارما. اصلاً به خاطر همین نداشتن کرایه، به خود استاد ابراهیمی زنگ زدم. _نترس برادر. استاد گفت مهمون منی! احف با خوشحالی به روبه‌رو خیره شد. _خب خداروشکر. مهمون هم که حبیب خداست! _بله. ولی بنده خدا استاد گفت این‌قدر مهمونش شدی که کارِت از حبیب بودن گذشته و به یار شدن رسیده! حالا کجا میری؟! _میرم مرکز واکسیناسیون. می‌خوام گوسفندام رو از شر کرونا خلاص کنم...! آخرین تابلو را هم جابه‌جا کرد و گوشه‌ای نشست. دستش را زیر چانه گذاشت و از تهِ دل آه کشید. از دیشب تا حالا، هرچه بد و بیراه بلد بود، بار آن دزد نابه‌کار کرده بود؛ اما چه فایده؟! گاوصندوق خالی بود و مراسم سال استاد و یاد، لِنگ در هوا مانده بود. نه! این‌طور نمی‌شد. استاد به گردنش حق زیادی داشت. استاد بود که مسیر طراحی و کشیدن تایپوگرافی را جلوی پایش گذاشته بود. کمی فکر کرد و چانه‌اش را خاراند. شاید می‌شد یکی دوتا از تابلوهایش را بفروشد و پولش را برای مراسم سال استاد کنار بگذارد؛ اما از طرفی هم دلش نمی‌آمد. بین دوراهی سختی گیر کرده بود که فکری به ذهنش رسید. شاید می‌توانست یکی دوتا از کارهایی که ارزش کمتری داشتند را برای این کار کنار بگذارد. ناگهان چهره‌ی استاد واقفی جلوی چشم‌هایش نقش بست که می‌گفت: _قلم و دوات بهشتی نصیبتان! لب پایینش لرزید و قطره اشکی از چشم چپش پایین افتاد؛ اما به ثانیه نکشیده سرش را به طرفین تکان داد و به خودش نهیب زد. _اگه خجالت نمی‌کشی، حداقل عبرت بگیر اَفرا! استاد واقفی کم به گردنت حق نداره. یادته چقدر از روی تایپو‌هاش کشیدی تا کم کم قلمت جون گرفت؟! پاشو خودت رو جمع و جور کن! سپس از جا بلند شد و به سرعت، به طرف کافه‌نار سچینه قدم برداشت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت5🎬 صبح شده بود و دنیا، یک روز دیگر را داشت تجربه می‌کرد. اکثر اعضا به دنبال کار و با
🎊 🎬 سپس بانو سیاه‌تیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد: _آخه من، با کمتر از ربع قرن عقبه و تجربه توی وکالت و رانندگی، اینقدر خنگ بازی در بیارم و بچه به این ماهی رو جا بذارم؟! بعد اولین لقمه را در دهانش گذاشت که استاد مجاهد گفت: _شما مطمئنید که امروز مدارس تعطیل بود؟! آخه من همین دیشب و قبل خواب اخبار رو پیگیری کردم. خبری از تعطیلی نبود! بانو سیاه تیری لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد. _خب بله؛ قبل خواب خبری نبود. ولی بعد دزدی دیشب که آخر وقت هم بود، اعلام کردن! همون موقعی که همتون چِپیده بودید توی اتاق و داشتید دوربینا رو چِک می‌کردید. صدرا با ناراحتی گفت: _خب چرا همون موقع به من نگفتید خاله که اشترش امتحان امروژ رو نداشته باشم؟! _چون همتون این‌قدر توی نخ دزده رفته بودید که اصلاً حواستون به دور و وَرتون نبود! پس از این حرف، سکوت میانشان حکم‌فرما شد که دوباره خود بانو سیاه‌تیری سکوت را شکست. _راستی مراسم سال استاد نزدیکه‌ها. نمی‌خوایید کاری کنید؟! بانو احد آهی کشید. _مراسم گرفتن پول می‌خواد که به لطف آقا دزده ما نداریم! _یعنی همین‌جوری می‌خوایید دست روی دست بذارید؟! استاد مجاهد صلواتی زیرلب فرستاد و گفت: _راستش من یه فکرایی کردم، ولی خب نمی‌دونم شدنیه یا نه! بانو نسل خاتم که به فکرهای استاد مجاهد ایمان داشت، چشمانش برقی زد. _خب بگید استاد. شاید با فکر شما فرجی شد...! کوله‌ی آذوقه‌اش را بر دوشش انداخته بود و در حالی که سعی می‌کرد ادای نِی زدن را در بیاورد، خوشحال و شنگول زمزمه می‌کرد "واقفی جونم، دردت به جونم، کاش می‌بودی و می‌کردی درمونم. من زن می‌خواستم، نه..." اما به یک‌باره یاد دزدی دیشب می‌افتاد و مانند مجسمه‌ها، سکوت پیشه می‌کرد و به افق خیره می‌شد. باورش نمی‌شد که قرار است مراسم سال استاد، بدون هیچ تشریفاتی برگزار شود و او و اعضای دیگر باغ، باید شرمنده‌ی همسایه‌ها و از همه مهم‌تر، خود استاد و یاد شوند. مراسم نگرفتن برای استاد، برایش غیر قابل هضم بود. به همین خاطر نگاهی به گوسفندانش که بیرون شهر، در لب جاده و کنار جوب داشتند می‌چریدند انداخت و سعی کرد راه حلی برای این مشکل پیدا کند که ناگهان با صدای بوق نیسان آبی، از جا پرید. _آقا شما اسنپ می‌خواستید؟! احف به زور از روی جدول بلند شد. _آره؛ ولی من به استاد ابراهیمی زنگ زده بودم. شما چرا اومدی؟! راننده اسنپ سرش را تکان داد. _آخه بنده‌ی خدا، استاد ابراهیمی که تاکسی داره. پیش خودت چی فکر کردی که این همه گوسفند رو می‌تونی سوار یه تاکسی کنی؟! چشمان احف باز شد و به سختی پلک زد. _اصلاً تو از کجا می‌دونی من واسه گوسفندام اسنپ گرفتم؟! _بابا وقتی استاد ابراهیمی زنگ زد، گفت با نیسانت برو دنبال احف. چون احف یا با گوسفنداش میاد بیرون، یا اصلاً بیرون نمیاد. احف لبخندی زد و از اینکه استاد ابراهیمی، مثل یک پدر هوایش را داشت و قِلِق‌هایش را می‌دانست، خوشحال شد. سپس گوسفندانش را پشت نیسان آبی سوار کرد و خودش هم کنار راننده نشست. _داش کرایه که نمی‌گیری؟! چون من کرایه مِرایه ندارما. اصلاً به خاطر همین نداشتن کرایه، به خود استاد ابراهیمی زنگ زدم. _نترس برادر. استاد گفت مهمون منی! احف با خوشحالی به روبه‌رو خیره شد. _خب خداروشکر. مهمون هم که حبیب خداست! _بله. ولی بنده خدا استاد گفت این‌قدر مهمونش شدی که کارِت از حبیب بودن گذشته و به یار شدن رسیده! حالا کجا میری؟! _میرم مرکز واکسیناسیون. می‌خوام گوسفندام رو از شر کرونا خلاص کنم...! آخرین تابلو را هم جابه‌جا کرد و گوشه‌ای نشست. دستش را زیر چانه گذاشت و از تهِ دل آه کشید. از دیشب تا حالا، هرچه بد و بیراه بلد بود، بار آن دزد نابه‌کار کرده بود؛ اما چه فایده؟! گاوصندوق خالی بود و مراسم سال استاد و یاد، لِنگ در هوا مانده بود. نه! این‌طور نمی‌شد. استاد به گردنش حق زیادی داشت. استاد بود که مسیر طراحی و کشیدن تایپوگرافی را جلوی پایش گذاشته بود. کمی فکر کرد و چانه‌اش را خاراند. شاید می‌شد یکی دوتا از تابلوهایش را بفروشد و پولش را برای مراسم سال استاد کنار بگذارد؛ اما از طرفی هم دلش نمی‌آمد. بین دوراهی سختی گیر کرده بود که فکری به ذهنش رسید. شاید می‌توانست یکی دوتا از کارهایی که ارزش کمتری داشتند را برای این کار کنار بگذارد. ناگهان چهره‌ی استاد واقفی جلوی چشم‌هایش نقش بست که می‌گفت: _قلم و دوات بهشتی نصیبتان! لب پایینش لرزید و قطره اشکی از چشم چپش پایین افتاد؛ اما به ثانیه نکشیده سرش را به طرفین تکان داد و به خودش نهیب زد. _اگه خجالت نمی‌کشی، حداقل عبرت بگیر اَفرا! استاد واقفی کم به گردنت حق نداره. یادته چقدر از روی تایپو‌هاش کشیدی تا کم کم قلمت جون گرفت؟! پاشو خودت رو جمع و جور کن! سپس از جا بلند شد و به سرعت، به طرف کافه‌نار سچینه قدم برداشت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344