eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت64🎬 بانو نسل خاتم نیز به آرامی پاسخ داد: _تازه اومده. یه جورایی دکتر سرپاییه و به با
🎊 🎬 رجینا منتظر جواب بود که سچینه گفت: _این رو که استاد نباید جواب بده؛ بلکه یکی دیگه که داییش قاضیه باید جواب بده! سپس با چشم و ابرو، به بانو شبنم اشاره کرد که نزدیک آبدارخانه نشسته بود و هی به علی پارسائیان دستور می‌داد. از آنجا که بانو شبنم فهمیده بود دوقلو باردار است، از هرچیزی که ویار می‌کرد، دو عدد سفارش می‌داد و می‌خورد. دو موز، دو سیب، دو شیرینی، دو لیوان آب و دو قوری چای. همگی نگاهشان را به بانو شبنم دوخته بودند که وی با دهانی نسبتاً پر گفت: _اون‌جوری من رو نگاه نکنید. اگه یادتون باشه، ما دوتا برگ توی قبرا گذاشتیم. پس هیچ بیچاره‌ای توی اون قبرا نیست! با شنیدن این حرف، بانو احد تک‌خنده‌ای کرد و نزدیک بانو شبنم شد. _مثل اینکه اون دوقلوهات، روی مغزت هم تاثیر گذاشته و فراموشی گرفتی. بله، اولش برای حفظ آبرو و برگزاری مراسم تشییع و تدفین، مجبور شدیم دوتا برگ خاک کنیم؛ ولی بعدش همین دای جان شما بود که به دروغ گفت پیکرای استاد و یاد پیدا شده و ما هم یه مراسم خوب واسه اونا که الان معلوم نیست چه کسایی هستن گرفتیم! بانو شبنم به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _خب شاید اون دو نفر، همین استاد و یاد بودن. استاد زنده شده و برگشته، ولی یاد همچنان مُرده و توی اون قبره خوابیده. از کجا معلوم؟! همگی سکوت پیشه کردند و به فکر فرو رفتند که بانو شبنم ادامه داد: _به هرحال من بی‌تقصیرم. اگه هم گناهی هست، گردن دای جانمه که خیلی وقته ازش خبر ندارم. تمام! سپس مشغول ادامه‌ی خوردنش شد که افراسیاب پرسید: _چرا قضیه رو پیچیده می‌کنید؟! بعد نزدیک عمران شد و همان‌جا نشست و ادامه داد: _استاد این همه از اسارت و شکنجه توسط باغ پرتقال گفتید. حالا قضیه‌ی مُردنتون رو بگید. چی شد که مُردید و چطوری دوباره زنده شدید؟! _راست میگه استاد. من مطمئنم با تعریف‌های شما از اون دنیا، می‌تونیم خودمون یه قسمت از برنامه‌ی زندگی پس از زندگی رو تولید کنیم. این را مهدیه با لبانی لرزان گفت و اشک در چشمانش حلقه زد که بانو احد گفت: _فقط خواهشاً بذارید شبنمی رو ببرم بیرون. ایشون با هر شوکی که بهش وارد میشه، یه بچه توی شیکمش تشکیل میشه. قضیه مُردن و برزخ و زنده شدن هم که طبیعتاً شوک زیاد داره. پس فعلاً با اجازه! سپس بلند شد و به سمت بانو شبنم رفت و او را به هر زوری که بود، از کائنات خارج کرد. عمران که حالش کمی بهتر شده بود، با اشاره درخواست کمک کرد و مهدینار و احف هم، بلافاصله به او کمک کردند تا بنشیند. پس از جابه‌جایی، عمران نفس عمیقی کشید و شروع به توضیح دادن کرد. _وقتی که برای آخرین بار بوی زیربغل اون چندش آدم رو حس کردم، یه نوری رو دیدم. نوری که اولش کوچیک بود، ولی رفته به رفته بزرگ‌تر شد و با صدای یاد که داشت به وضعیت موجود اعتراض می‌کرد، آمیخته شد. بعدش دیگه تا چند دقیقه چیزی نفهمیدم؛ تا اینکه دیدم دارم توی یه جاده‌ی یخی و هوای سرد راه میرم. هوا این‌قدر سرد بود که همه کلی لباس پوشیده بودن و دَک و دماغشون از سرما سرخ شده بود؛ ولی در کمال تعجب، من نه تنها سردم نبود، بلکه احساس گرما هم می‌کردم. یه نفر هم بود که کنار من راه می‌رفت و لباس سفید پوشیده بود. اونم مثل من سردش نبود و لباس راحتی تنش بود. ازش پرسیدم که چرا ما سردمون نیست که جواب داد: _من یه چیز مادی نیستم که تحت تاثیر سرما و گرما باشم؛ ولی تو واسه اینکه توی باغت به خیلیا پناه دادی و از سرما و گرما حفظشون کردی، الان سردت نیست! همگی غرق صحبت‌های عمران شده بودند که علی پارسائیان، کاسه‌های تخمه را بین اعضا پخش کرد و خودش هم روبه‌روی عمران نشست. _بعدش رسیدیم به یه رود که پل نداشت و باید از روش می‌پریدیم. اون به راحتی رد شد، ولی من تا اومدم بپرم، یکی از توی آب سرش رو بالا آورد و پام رو گرفت و من رو انداخت توی آب و با خودش کشید اینور و اونور. توی اون اوضاع سعی کردم ببینم کیه که پام رو این‌قدر محکم گرفته که با یه تمساح خیلی بزرگ با دندونای تیز مواجه شدم! داشتم زهر ترک می‌شدم که دیدم صحیح و سالم از رود بیرون اومدم. دلیلش رو از اون یارو که انگار ملک الموت بود پرسیدم که جواب داد: _تو خیلیا رو برای ترسوندن، به اتاق تمساحا هدایت کردی. همین ترس اونا باعث شد تمساحه پاچه‌ات رو بگیره. شاید اگه به تهدیدت عمل می‌کردی و اونا رو واقعاً به اتاق تمساحا می‌انداختی، الان تمساحه تیکه پارَت کرده بود! آب دهنم رو قورت دادم و خداروشکر کردم. به خاطر افتادن توی آب تنم خیس شده بود، اما بازم سردم نبود. دلیلش رو از ملک الموت پرسیدم که گفت: _تو کارای خیر زیادی کردی. کارایی که ثوابش رو به ائمه‌ی اطهار و مخصوصاً حضرت زهرا(س) هدیه کردی. مثل همون مولاتی‌هایی که با هزینه‌ی چندهزار صلوات می‌نوشتی و تقدیمِ اعضات می‌کردی...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344