#باغنار2🎊
#پارت83🎬
_بفرمایید بانو. اینا رو ازجیب سارقین پیدا کردیم!
مهندس محسن و علی املتی، با دستانی پُر روبهروی بانو سیاهتیری ایستاده بودند که بانو نگاهی به وسایل انداخت. از سیگار و فندک گرفته تا دستمال جیبی. آدامس موزی و نعنایی و سنجاق و سوزن تَهگرد هم در میان وسایل مشاهده میشد. اما نکتهی عجیب، وجود سه تلفن همراه بود. در حالی که سارقین دو نفر بیشتر نبودند. بانو سیاهتیری با دقت به تلفنها نگاه کرد و سپس خطاب به سارقین گفت:
_دوتاش که مال خودتونه. ولی این سومی مال کیه؟! دزدیه؟!
سارقین باز هم سکوت را ترجیح دادند که مهدیه گفت:
_بابا یه کم رعایت کنید. به خدا این همه تهمت و افترا حق این بندگان خدا نیست.
اما دخترمحی با عصبانیتی که پشت دندان ساییدنش پنهان شده بود گفت:
_کم دل بسوزون! خوبه جلوی همین چشمات داشتن موسس باغ و شاگردش رو میدزدیدن!
سپس یک نیشگون محکم از پهلوی مهدیه گرفت که آه مهدیه به آسمان رفت.
_هرچی که هست، من مطمئنم که این گوشی سومی مال خودشون نیست. چون مدل این دوتا گوشی یکیه، ولی مدل این گوشی سومی خیلی بالاتره!
این را بانو سیاه تیری گفت که احف پرسید:
_اَپِلِه یعنی؟!
_فکر کنم.
_خب ببینید پشتش عکس سیب گاز گرفته شدس؟! اگه باشه که معلومه اپله!
بانو سیاهتیری نگاهی به پشت گوشی انداخت و سپس سرش را به نشانهی تایید تکان داد که مهدیه پرسید:
_من نمیدونم چرا گوشی مدل سیب زدن، ولی مدل پرتقال و خیار و موز نزدن! تبعیض حتی بین گوشیا هم نفوذ کرده!
همگی سرهایشان را به نشانهی تاسف تکان دادند که بانو شبنم گفت:
_وایسید ببینم. این گوشی چقدر آشناس!
سپس چند قدم جلو آمد و خود را به بانو سیاهتیری رساند و با صدایی لرزان گفت:
_میشه صفحش رو روشن کنید؟!
بانو سیاهتیری بلافاصله درخواست بانو شبنم را اجابت کرد که عکس یک خانوم متوسط حجاب که لب دریا ایستاده و لبانش را غنچه کرده بود به نمایش در آمد. بانو شبنم با دیدن این عکس، ناگهان رنگش زرد شد و همان جایی که بود نشست. همگی خود را به او رساندند که بانو احد گفت:
_چیشد شبنمی؟َ! جن دیدی؟!
بانو شبنم که به سختی نفس میکشید، بریده بریده جواب داد:
_این گوشی دای جانمه. ای وای! یعنی دای جانم با سارقا همدسته؟!
این بار بانو سیاهتیری پرسید:
_چی داری میگی؟! از کجا میدونی این گوشی دای جانته؟!
_عکس پس زمینه رو ندیدی؟! بابا اون خانومه، زنِ دای جانمه. حالا فهمیدید؟!
_فقط به خاطر همین؟! بابا یه عکس که نشد ملاک. شاید شبیهشه. خوب دقت کن!
بانو سیاه تیری این را گفت و سپس دوباره عکس پس زمینه را به بانو شبنم نشان داد. اما بانو شبنم، ندیده دست او را رد کرد و گفت:
_یعنی میگید من زنِ دای جان خودم رو نمیشناسم؟! درسته دوقلوهام روی همه جای بدنم تاثیر گذاشته؛ ولی هنوز چشمام خوب کار میکنه!
بقیهی اعضا نیز مشتاق دیدن زنِ دای جان بانو شبنم شدند که بانو سیاهتیری گوشی را به سمتشان گرفت.
_اینکه خیلی جوونه شبنمی. زن داییِ یا دختردایی؟!
این را بانو احد گفت که بانو شبنم پاسخ داد:
_زنِ دای جان من اینقدر به خودش میرسه و خوب میپوشه و میگرده و از اون مهمتر، دای جانم هواش رو داره که اینجوری جَوون مونده! وگرنه سنش بالاست!
هنوز شک و تردید در صورت اعضا مشهود بود که بانو شبنم ادامه داد:
_برای اینکه مطمئن بشید این گوشی دای جانمه، الان بهش زنگ میزنم تا خیالتون راحت بشه.
سپس گوشی همراهش را در آورد و شمارهی دای جانش را گرفت. طولی نکشید که با اولین بوق، صفحهی گوشی روشن شد و کلمهی "عشقِ دایی" روی صفحهی نمایش نقش بست. همگی به یکدیگر نگاهی انداختند و شکشان تبدیل به یقین شد که سچینه همچنان دست در جیب، چند قدمی به سارقین نزدیک شد.
_خب الان مسئله شد دوتا. یک اینکه برای چی میخواستید برگ اعظم و اصغر باغ رو بدزدید؟! دو گوشی دای جان شبنمی پیش شما چیکار میکنه؟!
سپس با چشمهای ریز شده به آنها خیره شد که مهندس محسن گفت:
_حرف میزنید یا باز هم سکوت میکنید؟!
مثل همیشه سارقین حرفی از دهانشان خارج نشد که استاد مجاهد گفت:
_با این حرف نزدنشون، مجبورم میکنن که از ترکیب آب و فلفل استفاده کنم.
سپس به علی پارسائیان که تازه رسیده بود، اشارهای کرد.
_علی جان بسم الله. یه نصفه فلفل بنداز توی دهن هرکدومشون!
علی پارسائیان همزمان با نزدیک شدن به آنها، از استاد مجاهد پرسید:
_استاد نصفه فلفل کم نیست؟! میخوایید یهدونه کامل بکنم دهنشون؟!
_نه علی جان. برای شروع همین نصفه فلفل خوبه. اگه همکاری نکنن، به یهدونه و دوتا و حتی سهتا فلفل هم میرسه!
سارقین که معلوم بود ترسیدهاند، آب دهانشان را قورت دادند که علی پارسائیان به زور یک نصفه فلفل را به دهان هرکدامشان چپاند. اما برای اینکه تندی فلفل اثر کند، باید آن را میجویدند که خب سارقین باهوش، از این کار خودداری کردند...!
#پایان_پارت83✅
📆 #14030225
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344