#باغنار2🎊
#پارت86🎬
_برای قاضیم، قاضیت، قاضیش، که با اون ابهت و جذبه و ریش، که نخواست بکنه به قاتلینش یه پیش، آخرشم خریدنش با یه برگه فیش! برای مسئولم، مسئولت، مسئولش، که راحت یه رشوهی خوب میدن بهش، اونم میگیره و میخوره و میگه آخِیش، بعدشم اگه شد که شد، اگه نشد فدای سرش!
اما داد و هوار اعضا، مانع از ادامهی شعر سُرایی علی املتی شد که دخترمحی گفت:
_زنگ بزنید اورژانس! شبنمی غش کرد دوباره!
بانو احد دوباره بیسیم را جلوی دهانش گرفت.
_از احد به نگهبان! از احد به نگهبان!
طولی نکشید که استاد ابراهیمی پاسخ داد:
_احد به گوشم!
_سریعاً زنگ بزنید اورژانس. یه مورد غشی داریم!
_شنیدم، تمام! فقط پلیسا هم برای دستگیری سارقین رسیدن. دستور چیه؟!
_با کمال احترام راهنماییشون کنید داخل!
_شنیدم، تمام!
پس از رد و بدل شدن پیامهای استاد ابراهیمی و بانو احد، خانوم دکتر طاهره خطاب به بانو احد گفت:
_بانو دیگه اورژانس لازم نبود. من بودم دیگه. با یه سُرُم حالشون رو خوب میکردم.
_نه طاهره خانوم. وضعیت شبنمی یه کم حاده به خاطر حمل بارش. پس نباید ریسک کنیم. در ضمن این یه غش عادی نیست و احتمالاً غش منجر به زایمان بشه. چون دیگه الان وقتشه!
خانوم دکتر طاهره سرش را تکان داد که اینبار استاد مجاهد نگاهی به همهی اعضا انداخت و گفت:
_من و بانو سیاهتیری همراه سارقین و پلیسا میریم تا از باغ پرتقال و دای جان شکایت کنیم. بقیتونم بانو شبنم رو ببرید بیمارستان. فقط چند نفر بمونید که باغ خالی از سکنه نشه. در ضمن مراقبت از استاد و یاد هم که توی کائنات هستن فراموش نشه. با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد، به امید دیدار...!
دقایقی از رسیدن اعضا به بیمارستان نگذشته بود که اعضا شاهد بردن بانو شبنم به اتاق عمل بودند. بلافاصله پشت سرش هم دکتر زنان راه میرفت که اعضا جلویش را گرفتند.
_خانوم دکتر حالش چطوره؟!
این را بانو احد پرسید که دکتر جواب داد:
_وقت زایمانش رسیده. اگه حالشون خوب بود، خیلی راحت و مثل همیشه زایمانشون انجام میشد؛ ولی خب چون از شدت فشار عصبی غش کردن و اینکه جنین هم دوقلو هست، مجبوریم عملش کنیم تا هرسه نفر سالم بمونن! براشون دعا کنید.
سپس با یک لبخند دوباره به سمت اتاق عمل قدم برداشت. اعضا نگران و بیقرار، هی طول و عرض سالن را طی میکردند و گهگاهی هم دست به سوی آسمان میبردند. در این میان رجینا و مهدیه کنار هم و روی صندلی نشسته بودند. رجینا آرنجهایش را تکیهگاه کرده و با دستانش، صورتش را گرفته بود. مهدیه نیز در یک دستش کتاب دعا و در دست دیگرش تسبیح بود.
پس از چند دقیقه، مهدیه زیرچشمی نگاهی به رجینا انداخت و آهی کشید.
_نگران نباش آبجی رجی. همه چی درست میشه. هم شبنمی راحت میزاد، هم حافظهی یاد برمیگرده و هم دای جان و همدستاش گیر میفتن و به سزای اعمالشون میرسن!
رجینا که غرق فکر بود، پس از چند لحظه سرش را بالا آورد و به خاطر آبجی خطاب کردنش، چشم غرهای به مهدیه رفت. سپس به روبهرو خیره شد و نفس عمیقی کشید.
_میدونم آبجی. همه چی ردیف میشه. ولی نگرانی من یه چیز دیگست به مولا!
مهدیه تسبیحش را لای کتاب دعایش گذاشت تا خط را گم نکند. سپس آن را بست و به رجینا خیره شد.
_نگران نباش آبجی. درسته احف یه کم گیج و منگ میزنه؛ ولی مطمئنم که دست فرمونش خوبه و نمیذاره یه خط روی موتورت بیفته!
رجینا دوباره نگاه معناداری به مهدیه انداخت.
_چی داری میگی تو؟! نصفه شبی قاط زدی؟!
ابروهای مهدیه بالا رفت.
_مگه نگران موتورت نیستی که به احف قرض دادی تا باهاش بره پادگان و برگرده؟!
رجینا سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_سطح دغدغههات من رو کشته!
سپس دوباره به روبهرو خیره شد.
_راستیتش نگران این دخترهام!
_خاطره رو میگی؟! بابا اون که دچار سوء تفاهم شده بود. اَفی هم باهاش حرف زد و فهمید که راجع به باغ انار و اعضاش اشتباه فکر میکرده!
رجینا محکم دستی به پیشانیاش کوبید.
_میذاری حرف از دهنم در بیاد بیرون یا نه؟!
شدت صدای رجینا بلندتر از قبل بود و همین باعث شد مهدیه سکوت پیشه کند و دیگر لام تا کام حرفی نزند.
_منظورم از دختره همینیه که قراره عیال من بشه. دو ساعت پیش پیام داده که تنهام. میتونی بیای خونمون؟!
با شنیدن این حرف، مهدیه محکم لب پاییناش را گاز گرفت و به آرامی با کف دست به صورتش زد.
_اِ وا خاک بر سرم! اونوقت تو چی گفتی؟!
_گفتم من نمیتونم. ناسلامتی من محرم نامحرمی حالیم میشه. بهش گفتم تا صیغه میغهی محرمیت بینمون خونده نشه، از تنها شدن باهات در مکان خصوصی شرمندهام. باز اگه مکان عمومی بود، یه چیزی!
مهدیه لبخندی گوشهی لبش نقش بست.
_آفرین آبجی خوبم. بهترین جواب رو دادی. حالا نگرانیت واسه چیه؟!
رجینا اینبار به زمین خیره شد و آهی کشید.
_بعد این نطقم دیگه جوابم رو نمیده. فکر کنم باهام قهر کرده به مولا...!
#پایان_پارت86✅
📆 #14030228
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344