#باغنار
#پارت1
چند تن از اهالی باغ انار، جلوی دادگستری تجمع کردهاند و شعارهایی سر میدهند:
_تا انتقام نگیریم، آروم نمیگِگیریم!
بانو ایرجی پوفی کشید و با کلافگی گفت:
_دهنمون خشک شد. پس چرا قاضی نیومد؟ مگه وقت دادگاه ساعت نُه نبود؟
بانو شبنم در حالی که داشت موز میخورد، گفت:
_خب دای جانم تا بلند بشه و دست و صورتش رو بشوره و لباساش رو بپوشه، طول میکشه دیگه.
_من دارم قاضی پرونده رو میگم. به دایی تو چیکار دارم؟
بانو شبنم موز داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_خب منم قاضی رو میگم دیگه. داییِ من قاضیه و از قضا، قضاوت این پرونده رو به عهده داره.
بانو ایرجی لبخندی مصنوعی زد و گفت:
_حالا تو چرا با این وضعت اومدی؟ خوب نیست بچهای که هنوز به دنیا نیومده، پاش به اینجورجاها باز بشه.
بانو شبنم پوست موز را داخل سطل زباله انداخت و یک عدد هلو از داخل کیفش در آورد. سپس یک گاز از آن زد و گفت:
_به نظرت میشه توی دادگاه محکومیت قاتلین بهترین استاد شرکت نکرد؟ اونم استادی که همش فروتنی به خرج میداد و میگفت که من رو برگ صدا کنید؟!
بانو ایرجی شانههایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. سپس به کیف بانو شبنم نگاه کرد و پرسید:
_این کیفه یا میوهفروشی؟
بانو شبنم دستی به شکمش کشید و گفت:
_آخه من چهارشنبهها ویارِ میوه میکنم. به خاطر همین، امروز فقط میوه آوردم.
بانو ایرجی با چشم غُره پرسید:
_پیش خودت نمیگی ما روزهدارا هوس میکنیم؟
_خب چیکار کنم؟ نخورم که بچم رشد نمیکنه.
_نمیگم نخور. بخور، ولی با وَلَع نخور. در ضمن بگیر زیر چادرت که کسی نبینه.
بانو شبنم چشمی گفت که آقای قاضی به همراه هیئت منصفهاش، از ماشین شاسی بلند مشکیشان پیاده شدند و به سمت پلههای دادگستری به راه افتادند. بانو شبنم با دیدن داییاش، لبخندی زد و گفت:
_سلام دای جان.
آقای قاضی بعد از دیدن خواهرزادهاش، برقی در چشمانش نمایان شد و گفت:
_سلام شبنم جان. تو اینجا چیکار میکنی؟
بانو شبنم نسبت خود با استاد واقفی و اینکه روزی شاگرد او بوده را برای داییاش تعریف کرد و آقای قاضی هم خیلی زود قانع شد.
اهالی باغ انار که تعدادشان نُه نفر است، روی صندلیهای دادگاه نشستند. پس از مستقر شدن اعضا، آقای قاضی با چکشاش یک دانه به میز زد و گفت:
_سلام و نور. جلسه رسمی...
هنوز کلام آقای قاضی تمام نشده بود که باغ اناریها زدند زیر گریه. آقای قاضی علت را جویا شد که بانو رایا گفت:
_آقای قاضی، شما با این سلامی که دادید، داغ دلمون رو تازه کردید.
سپس بانو رایا، عکس قاب شدهی استاد واقفی و یاد را روی صندلی گذاشت و به جایاش یک تکه کاغذ که رویاش مونولوگ نوشته شده بود را بالا آورد و گفت:
_سلام و نور میداد، وقتی سلام و نور دادن مُد نبود.
آقای قاضی پاسخ داد:
_بنده واقعاً عذرخواهم.
سپس صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
_داشتم عرض میکردم. جلسه رسمیست. متهم رو به جایگاه بیارید.
اهالی باغ انار که تا الان داشتند گریه میکردند، به طور ناگهانی تغییر حالت دادند و با صدای بلند و شادی خواندند:
_یارو متهمه، بله؛ خودِ متهمه، بله؛ حالا متهمه، بله!
آقای قاضی با لحنی نسبتاً تند گفت:
_دوستان، لطفاً نظم دادگاه رو رعایت کنید.
بانو سیاه تیری که وکیل مدافع باغ اناریها بود، از روی صندلیاش بلند شد و گفت:
_من عذرخواهم آقای قاضی، ولی ما الان متهم نداریم که بیاد روی جایگاه. البته همهی ما اینجا جمع شدیم که شکایتی رو بر علیه قاتلین برگ اعظم استاد واقفی و برگ کوچک یاد که معلوم نیست چه کسانی هستند، تنظیم کنیم.
آقای قاضی سری به نشانهی تایید تکان داد و خواست سخن بگوید که بانو شبنم گفت:
_دای جان زندایی خوبه؟ بچهها خوبن؟ خودت خوبی؟
آقای قاضی جواب داد:
_سلام دارن شبنم جان.
_زندایی چرا نیومد دای جان؟ بهم قول داده بود که سر بچهی پنجمم پیشم باشه.
_یه مقدار گرفتار بود شبنم جان. انشاءالله سر بچهی شیشُمِت جبران میکنه.
بانو ایرجی یک مُشت به پهلوی بانو شبنم زد و گفت:
_آخه وسط دادگاه به این مهمی، وقت احوالپرسی کردنه؟
بانو شبنم آخی میگوید و با اخم جواب میدهد:
_خب داییمه. چندماهه ندیدمش. الان احوال پرسی نکنم، پس کی بکنم؟
بانو ایرجی چشم غرهای رفت و گفت:
_باشه بابا، تو راست میگی. حالا خیارت رو بخور که یه موقع وقتِ ویارِت نگذره.
بانو شبنم مشغول خوردن شد که بانو سیاه تیری گفت:
_بهتره از بحث خارج نشیم آقای قاضی.
آقای قاضی حرف وکیل مدافع را تایید کرد و گفت:
_خب من میخوام یه بار دیگه از لحظهی ناپدید شدن این دو برگ تازه درگذشته مطلع بشم. سوالم اینه که چه کسی برای آخرین بار، این دو نفر رو دیده؟
بانو سیاه تیری جواب داد:
_احد.
_چی؟
_چی نه؛ کی.
_خب کی؟
_بانو احد. ایشون آخرین بار استاد واقفی و یاد رو دیدن.
آقای قاضی نگاهی به حضار انداخت و گفت:
_احد کیه؟
احد خواست دست خودش را بالا ببرد که ناگهان بانو شبنم از روی صندلی به زمین افتاد...
#پایان_پارت1
#اَشَد
#14000125
#باغنار
#پارت2
همگی به طرف بانو شبنم آمدند که بانو ایرجی او را بلند کرد و نشاند. سپس چند چَک به صورتش زد که فایدهای نداشت. دخترمحی بعد از دیدن این صحنه گفت:
_شبنم باغ هم به رحمت خدا رفت.
بانو ایرجی چشم غرهای به دخترمحی رفت و گفت:
_به جای زخم زبون زدن، از کیفت بطری آب رو در بیار.
دخترمحی بطری آبش را به بانو ایرجی داد و او هم چند قطره آب به صورت وی پاشید. چندی بعد، بانو شبنم کم کم چشمانش را باز کرد که استاد مجاهد گفت:
_خداروشکر به هوش اومد. صلوات بفرستید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو ایرجی گفت:
_چیشد یهو شبنمی؟
بانو شبنم با بیحالی پاسخ داد:
_یه لحظه چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم.
_صدبار بهت گفتم اینقدر میوه نخور. اون بچه چه گناهی کرده که به جای پروتئین و کلسیم، هی باید ویتامین سی دریافت کنه؟ در ضمن من الان فکر میکنم که اون بچه به جای کیسه آب، توی کیسهی آبمیوَس.
بانو شبنم چیزی نگفت که بانو ایرجی ادامه داد:
_به شوهرت زنگ بزن که بیاد ببرتت. تو باید استراحت کنی.
بانو شبنم جواب داد:
_شوهرم رفته هند نارگیل بیاره. آخه تازگیا خیلی هوس کردم.
بانو کمالالدینی گفت:
_الهی! چه شوهرِ عاشقی! خدا بده شانس.
بانو شبنم پاسخ داد:
_ممنون فائزه جان. انشاءالله قسمتِ خودت بشه.
دخترمحی گفت:
_میگن هند، منبع کروناهای جهش یافتس. نکنه شوهرتون به جای نارگیل، کرونا بیاره؟
و به دنبال حرفش قهقههای زد. آقای قاضی که از روی صندلیاش بلند شده بود، چشم غرهای به دخترمحی رفت و خطاب به خواهرزادهاش گفت:
_بهتری شبنم جان؟
_خوبم دای جان.
بعد از خوردن آب قند، حال بانو شبنم بهتر شد و دادگاه به رِوال عادی برگشت. قاضی سوال خود را تکرار کرد که بانو احد دستش را بالا برد و گفت:
_احد منم آقای قاضی.
_لطفاً هرچی که دیدید و میدونید رو برامون تعریف کنید.
بانو احد نفس عمیقی کشید و گفت:
_داشتم ناهار میپختم که دیدم برگ اعظم و برگِ کوچیکِ باغِ پرتقال، وارد باغمون شدن. توجهی بهشون نکردم که دیدم بعد دقایقی، استاد واقفی و یاد همراهشون رفتن بیرون و دیگه برنگشتن.
قاضی دستی به ریشهایش کشید و گفت:
_الان شما معتقدید که این دو برگ کُشته یا همون شهید شدن؟
بانو احد با صدایی بغض آلود پاسخ داد:
_بله. چون بعد ناپدید شدنشون، من و چند نفر دیگه به باغ پرتقال رفتیم و قضیه رو ازشون پرسیدیم. اونا گفتن که باغ گیلاس، قرار بوده به باغ پرتقال حمله کنه و باغ پرتقال، خواسته از باغ انار کمک بگیره.
بانو سیاه تیری در ادامهی حرفهای بانو احد گفت:
_پس احتمال اینکه استاد واقفی و یاد، در جنگ با باغ گیلاس به شهادت رسیده باشن، خیلی زیاده. چون اگه شهید نمیشدن، بالاخره باید برمیگشتن دیگه. نه؟
آقای قاضی پاسخی به حرف وکیل مدافع نداد و خطاب به بانو احد گفت:
_چرا باغ گیلاس قصد حمله به باغ پرتقال رو داشته؟ آیا دشمنیای بِینشون بوده؟
بانو شبنم که یک دستش روی شکمش بود و با دست دیگرش داشت پسته و بادام میخورد، جواب داد:
_نه دای جان. علت حملهی باغ گیلاس، خودخواه بودنشون بوده. اونا معقتدن چون جفت هستن و دوتا هسته دارن، از پرتقال و انار که تک هستن، سرتَرَن. ولی نمیدونن که مهم کیفیته، نه کمیت.
آقای قاضی نگاهی به تَهِ دادگاه انداخت و گفت:
_خانوم چیکار دارید میکنید؟
_کمالالدینی هستم آقای قاضی. دارم عکس میگیرم. آخه استاد واقفی همیشه تاکید داشتن که هیچ سوژهای رو واسه عکاسی از دست ندیم.
بعد از این حرف بانو کمالالدینی، ناگهان بغض بانو شبنم ترکید و با اشک گفت:
_بیچاره استاد. به فکر همه بود، جز خودش. آخ شبنم باغ برات بمیره!
بانو ایرجی دستش را روی شانهی بانو شبنم گذاشت و گفت:
_اینقدر حرص نخور شبنمی. باز بیهوش میشیا.
_آخه نمیدونی که. استاد فقط یه برگ نبود، بلکه یه درخت بود. یه درختِ بزرگ که سایَش برای ما نعمتی بود. استاد جَوون مرگ شد. میفهمی؟ جَوون مرگ!
دخترمحی گفت:
_البته زیادم جَوون نبود و تقریباً عمرش رو کرده بود. خدا بیامرزتش.
بانو شبنم فریاد بلندی کشید و گفت:
_آقا سپهر کجایی که اینجا یه نفر داره برای فِلفِلات بیتابی میکنه.
آقای قاضی که از وضع دادگاه کلافه شده بود، نفس عمیقی کشید و خطاب به بانو کمالالدینی گفت:
_خانوم اینجا دادگاهه، نه طبیعت. لطفاً گوشیتون رو بذارید کنار.
بانو کمالالدینی چَشمی گفت که آقای قاضی خطاب به بانو احد ادامه داد:
_خب از کجا میدونید که باغ گیلاس قاتل آقای واقفی و یاده؟ شاید باغ پرتقال اونا رو سر به نیست کرده.
بانو احد گونههای خیس شدهاش را پاک کرد و گفت:
_نه، این امکان نداره. آقای واقفی با برگِ اعظمِ باغِ پرتقال، یه رفاقت دیگهای داشت. به طوری که نهارش رو توی باغ انار میخورد، شامش رو توی باغ پرتقال. در این حد صمیمی بودن.
آقای قاضی پوفی کشید و گفت:
_بسیار خُب. فعلاً یه دقیقه تنفس اعلام میکنیم و بعدش نتیجهی دادگاه رو به عرضتون میرسونیم...
#پایان_پارت2
#اَشَد
#14000125
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت1
چند تن از اهالی باغ انار، جلوی دادگستری تجمع کردهاند و شعارهایی سر میدهند:
_تا انتقام نگیریم، آروم نمیگِگیریم!
بانو ایرجی پوفی کشید و با کلافگی گفت:
_دهنمون خشک شد. پس چرا قاضی نیومد؟ مگه وقت دادگاه ساعت نُه نبود؟
بانو شبنم در حالی که داشت موز میخورد، گفت:
_خب دای جانم تا بلند بشه و دست و صورتش رو بشوره و لباساش رو بپوشه، طول میکشه دیگه.
_من دارم قاضی پرونده رو میگم. به دایی تو چیکار دارم؟
بانو شبنم موز داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_خب منم قاضی رو میگم دیگه. داییِ من قاضیه و از قضا، قضاوت این پرونده رو به عهده داره.
بانو ایرجی لبخندی مصنوعی زد و گفت:
_حالا تو چرا با این وضعت اومدی؟ خوب نیست بچهای که هنوز به دنیا نیومده، پاش به اینجورجاها باز بشه.
بانو شبنم پوست موز را داخل سطل زباله انداخت و یک عدد هلو از داخل کیفش در آورد. سپس یک گاز از آن زد و گفت:
_به نظرت میشه توی دادگاه محکومیت قاتلین بهترین استاد شرکت نکرد؟ اونم استادی که همش فروتنی به خرج میداد و میگفت که من رو برگ صدا کنید؟!
بانو ایرجی شانههایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. سپس به کیف بانو شبنم نگاه کرد و پرسید:
_این کیفه یا میوهفروشی؟
بانو شبنم دستی به شکمش کشید و گفت:
_آخه من چهارشنبهها ویارِ میوه میکنم. به خاطر همین، امروز فقط میوه آوردم.
بانو ایرجی با چشم غُره پرسید:
_پیش خودت نمیگی ما روزهدارا هوس میکنیم؟
_خب چیکار کنم؟ نخورم که بچم رشد نمیکنه.
_نمیگم نخور. بخور، ولی با وَلَع نخور. در ضمن بگیر زیر چادرت که کسی نبینه.
بانو شبنم چشمی گفت که آقای قاضی به همراه هیئت منصفهاش، از ماشین شاسی بلند مشکیشان پیاده شدند و به سمت پلههای دادگستری به راه افتادند. بانو شبنم با دیدن داییاش، لبخندی زد و گفت:
_سلام دای جان.
آقای قاضی بعد از دیدن خواهرزادهاش، برقی در چشمانش نمایان شد و گفت:
_سلام شبنم جان. تو اینجا چیکار میکنی؟
بانو شبنم نسبت خود با استاد واقفی و اینکه روزی شاگرد او بوده را برای داییاش تعریف کرد و آقای قاضی هم خیلی زود قانع شد.
اهالی باغ انار که تعدادشان نُه نفر است، روی صندلیهای دادگاه نشستند. پس از مستقر شدن اعضا، آقای قاضی با چکشاش یک دانه به میز زد و گفت:
_سلام و نور. جلسه رسمی...
هنوز کلام آقای قاضی تمام نشده بود که باغ اناریها زدند زیر گریه. آقای قاضی علت را جویا شد که بانو رایا گفت:
_آقای قاضی، شما با این سلامی که دادید، داغ دلمون رو تازه کردید.
سپس بانو رایا، عکس قاب شدهی استاد واقفی و یاد را روی صندلی گذاشت و به جایاش یک تکه کاغذ که رویاش مونولوگ نوشته شده بود را بالا آورد و گفت:
_سلام و نور میداد، وقتی سلام و نور دادن مُد نبود.
آقای قاضی پاسخ داد:
_بنده واقعاً عذرخواهم.
سپس صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
_داشتم عرض میکردم. جلسه رسمیست. متهم رو به جایگاه بیارید.
اهالی باغ انار که تا الان داشتند گریه میکردند، به طور ناگهانی تغییر حالت دادند و با صدای بلند و شادی خواندند:
_یارو متهمه، بله؛ خودِ متهمه، بله؛ حالا متهمه، بله!
آقای قاضی با لحنی نسبتاً تند گفت:
_دوستان، لطفاً نظم دادگاه رو رعایت کنید.
بانو سیاه تیری که وکیل مدافع باغ اناریها بود، از روی صندلیاش بلند شد و گفت:
_من عذرخواهم آقای قاضی، ولی ما الان متهم نداریم که بیاد روی جایگاه. البته همهی ما اینجا جمع شدیم که شکایتی رو بر علیه قاتلین برگ اعظم استاد واقفی و برگ کوچک یاد که معلوم نیست چه کسانی هستند، تنظیم کنیم.
آقای قاضی سری به نشانهی تایید تکان داد و خواست سخن بگوید که بانو شبنم گفت:
_دای جان زندایی خوبه؟ بچهها خوبن؟ خودت خوبی؟
آقای قاضی جواب داد:
_سلام دارن شبنم جان.
_زندایی چرا نیومد دای جان؟ بهم قول داده بود که سر بچهی پنجمم پیشم باشه.
_یه مقدار گرفتار بود شبنم جان. انشاءالله سر بچهی شیشُمِت جبران میکنه.
بانو ایرجی یک مُشت به پهلوی بانو شبنم زد و گفت:
_آخه وسط دادگاه به این مهمی، وقت احوالپرسی کردنه؟
بانو شبنم آخی میگوید و با اخم جواب میدهد:
_خب داییمه. چندماهه ندیدمش. الان احوال پرسی نکنم، پس کی بکنم؟
بانو ایرجی چشم غرهای رفت و گفت:
_باشه بابا، تو راست میگی. حالا خیارت رو بخور که یه موقع وقتِ ویارِت نگذره.
بانو شبنم مشغول خوردن شد که بانو سیاه تیری گفت:
_بهتره از بحث خارج نشیم آقای قاضی.
آقای قاضی حرف وکیل مدافع را تایید کرد و گفت:
_خب من میخوام یه بار دیگه از لحظهی ناپدید شدن این دو برگ تازه درگذشته مطلع بشم. سوالم اینه که چه کسی برای آخرین بار، این دو نفر رو دیده؟
بانو سیاه تیری جواب داد:
_احد.
_چی؟
_چی نه؛ کی.
_خب کی؟
_بانو احد. ایشون آخرین بار استاد واقفی و یاد رو دیدن.
آقای قاضی نگاهی به حضار انداخت و گفت:
_احد کیه؟
احد خواست دست خودش را بالا ببرد که ناگهان بانو شبنم از روی صندلی به زمین افتاد...
#پایان_پارت1
#اَشَد
#14000125
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت2
همگی به طرف بانو شبنم آمدند که بانو ایرجی او را بلند کرد و نشاند. سپس چند چَک به صورتش زد که فایدهای نداشت. دخترمحی بعد از دیدن این صحنه گفت:
_شبنم باغ هم به رحمت خدا رفت.
بانو ایرجی چشم غرهای به دخترمحی رفت و گفت:
_به جای زخم زبون زدن، از کیفت بطری آب رو در بیار.
دخترمحی بطری آبش را به بانو ایرجی داد و او هم چند قطره آب به صورت وی پاشید. چندی بعد، بانو شبنم کم کم چشمانش را باز کرد که استاد مجاهد گفت:
_خداروشکر به هوش اومد. صلوات بفرستید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو ایرجی گفت:
_چیشد یهو شبنمی؟
بانو شبنم با بیحالی پاسخ داد:
_یه لحظه چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم.
_صدبار بهت گفتم اینقدر میوه نخور. اون بچه چه گناهی کرده که به جای پروتئین و کلسیم، هی باید ویتامین سی دریافت کنه؟ در ضمن من الان فکر میکنم که اون بچه به جای کیسه آب، توی کیسهی آبمیوَس.
بانو شبنم چیزی نگفت که بانو ایرجی ادامه داد:
_به شوهرت زنگ بزن که بیاد ببرتت. تو باید استراحت کنی.
بانو شبنم جواب داد:
_شوهرم رفته هند نارگیل بیاره. آخه تازگیا خیلی هوس کردم.
بانو کمالالدینی گفت:
_الهی! چه شوهرِ عاشقی! خدا بده شانس.
بانو شبنم پاسخ داد:
_ممنون فائزه جان. انشاءالله قسمتِ خودت بشه.
دخترمحی گفت:
_میگن هند، منبع کروناهای جهش یافتس. نکنه شوهرتون به جای نارگیل، کرونا بیاره؟
و به دنبال حرفش قهقههای زد. آقای قاضی که از روی صندلیاش بلند شده بود، چشم غرهای به دخترمحی رفت و خطاب به خواهرزادهاش گفت:
_بهتری شبنم جان؟
_خوبم دای جان.
بعد از خوردن آب قند، حال بانو شبنم بهتر شد و دادگاه به رِوال عادی برگشت. قاضی سوال خود را تکرار کرد که بانو احد دستش را بالا برد و گفت:
_احد منم آقای قاضی.
_لطفاً هرچی که دیدید و میدونید رو برامون تعریف کنید.
بانو احد نفس عمیقی کشید و گفت:
_داشتم ناهار میپختم که دیدم برگ اعظم و برگِ کوچیکِ باغِ پرتقال، وارد باغمون شدن. توجهی بهشون نکردم که دیدم بعد دقایقی، استاد واقفی و یاد همراهشون رفتن بیرون و دیگه برنگشتن.
قاضی دستی به ریشهایش کشید و گفت:
_الان شما معتقدید که این دو برگ کُشته یا همون شهید شدن؟
بانو احد با صدایی بغض آلود پاسخ داد:
_بله. چون بعد ناپدید شدنشون، من و چند نفر دیگه به باغ پرتقال رفتیم و قضیه رو ازشون پرسیدیم. اونا گفتن که باغ گیلاس، قرار بوده به باغ پرتقال حمله کنه و باغ پرتقال، خواسته از باغ انار کمک بگیره.
بانو سیاه تیری در ادامهی حرفهای بانو احد گفت:
_پس احتمال اینکه استاد واقفی و یاد، در جنگ با باغ گیلاس به شهادت رسیده باشن، خیلی زیاده. چون اگه شهید نمیشدن، بالاخره باید برمیگشتن دیگه. نه؟
آقای قاضی پاسخی به حرف وکیل مدافع نداد و خطاب به بانو احد گفت:
_چرا باغ گیلاس قصد حمله به باغ پرتقال رو داشته؟ آیا دشمنیای بِینشون بوده؟
بانو شبنم که یک دستش روی شکمش بود و با دست دیگرش داشت پسته و بادام میخورد، جواب داد:
_نه دای جان. علت حملهی باغ گیلاس، خودخواه بودنشون بوده. اونا معقتدن چون جفت هستن و دوتا هسته دارن، از پرتقال و انار که تک هستن، سرتَرَن. ولی نمیدونن که مهم کیفیته، نه کمیت.
آقای قاضی نگاهی به تَهِ دادگاه انداخت و گفت:
_خانوم چیکار دارید میکنید؟
_کمالالدینی هستم آقای قاضی. دارم عکس میگیرم. آخه استاد واقفی همیشه تاکید داشتن که هیچ سوژهای رو واسه عکاسی از دست ندیم.
بعد از این حرف بانو کمالالدینی، ناگهان بغض بانو شبنم ترکید و با اشک گفت:
_بیچاره استاد. به فکر همه بود، جز خودش. آخ شبنم باغ برات بمیره!
بانو ایرجی دستش را روی شانهی بانو شبنم گذاشت و گفت:
_اینقدر حرص نخور شبنمی. باز بیهوش میشیا.
_آخه نمیدونی که. استاد فقط یه برگ نبود، بلکه یه درخت بود. یه درختِ بزرگ که سایَش برای ما نعمتی بود. استاد جَوون مرگ شد. میفهمی؟ جَوون مرگ!
دخترمحی گفت:
_البته زیادم جَوون نبود و تقریباً عمرش رو کرده بود. خدا بیامرزتش.
بانو شبنم فریاد بلندی کشید و گفت:
_آقا سپهر کجایی که اینجا یه نفر داره برای فِلفِلات بیتابی میکنه.
آقای قاضی که از وضع دادگاه کلافه شده بود، نفس عمیقی کشید و خطاب به بانو کمالالدینی گفت:
_خانوم اینجا دادگاهه، نه طبیعت. لطفاً گوشیتون رو بذارید کنار.
بانو کمالالدینی چَشمی گفت که آقای قاضی خطاب به بانو احد ادامه داد:
_خب از کجا میدونید که باغ گیلاس قاتل آقای واقفی و یاده؟ شاید باغ پرتقال اونا رو سر به نیست کرده.
بانو احد گونههای خیس شدهاش را پاک کرد و گفت:
_نه، این امکان نداره. آقای واقفی با برگِ اعظمِ باغِ پرتقال، یه رفاقت دیگهای داشت. به طوری که نهارش رو توی باغ انار میخورد، شامش رو توی باغ پرتقال. در این حد صمیمی بودن.
آقای قاضی پوفی کشید و گفت:
_بسیار خُب. فعلاً یه دقیقه تنفس اعلام میکنیم و بعدش نتیجهی دادگاه رو به عرضتون میرسونیم...
#پایان_پارت2
#اَشَد
#14000125