eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
873 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت12 ابروهای بانو سیاه تیری بالا رفت که دخترمحی ادامه داد: _آخه ماده‌ی دو رو گفتید؛ به خ
الحق و الانصاف هم مشتری‌های زیادی جمع شده بود. بانو نوجوان انقلابی نیز پشت دخل ایستاده و به دخترمحی کمک می‌کرد و مشتری‌ها را راه می‌انداخت. برای مثال یکی از مشتری‌ها پرسید: _ببخشید چرا اسم این کتاب واوه؟ بانو نوجوان انقلابی با خونسردی پاسخ داد: _تا اونجایی که من می‌دونم، مرحوم استاد واقفی که نویسنده‌ی این کتابه، وقتی بچه بود، مامانش بهش گفته "مام" صداش کنه؛ ولی زبون استاد نچرخیده بگه مام، گفته واو. بعد وقتی استاد بزرگ میشه، مامانش این خاطره رو واسش تعریف می‌کنه و استاد هم به خاطر همین، اسم کتابش رو واو می‌ذاره. مشتری سری تکان داد و گفت: _جالبه! هزینش چقدر میشه که تقدیم کنم؟ _هزینه‌ی اصلیش چهل هزار تومنه که با تخفیف ماه رمضونیِ باغ انار، میشه سی و نَه و پونصد. البته قابلی نداره. _سلامت باشید. فقط من پول نقد ندارم. شما کارت‌خون دارید؟ بانو نوجوان انقلابی، پس از کمی این دست و آن دست کردن جواب داد: _متاسفانه کارت‌خون نداریم. ولی شما می‌تونید شماره کارت احد رو بگیرید و مبلغ رو به ایشون واریز کنید. _کی؟ _احد. _کجاست ایشون؟ بانو نوجوان انقلابی با دست بانو احد را نشان داد و گفت: _اوناهاش. همون کسی که داره گلاب می‌ریزه روی سنگ قبر استاد واقفی. _متوجه شدم؛ ممنون. مشتری‌ها یکی پس از دیگری می‌آمدند و می‌رفتند. دو طفل استاد واقفی هم، در حالی که لباس محلیِ یزدی پوشیده و سربند "یا عِمران" به پیشانی‌شان بسته بودند، با هزار زور و التماس و اشک و آه، مشتری‌ها را راضی به خرید می‌کردند. اما دور مزار استاد و یاد غوغایی به پا بود. استاد مجاهد پس از کمی روضه خواندن، میکروفون را به استاد جعفریِ ندوشن داد و او پس از صاف کردن صدایش گفت: _اگه اجازه بدید، یه شعر کوتاه واسه استاد واقفی آماده کردم که براتون می‌خونم. استاد جعفری ندوشن یک کاغذ از جیبش در آورد و با صدای با مُصَمّایش خواند: _آهای یار قدیمی، آهای دوست صمیمی، چرا اینجوری رفتی، با این همه سردی. آهای برگ نمونه، آهای عِمرانِ خونه، اسمت چقدر قشنگه، مثل عمو پورنگه. همگی داشتند با شعر استاد جعفری ندوشن اشک می‌ریختند که استاد موسوی با هلی‌کوپترش، بیرون از قبرستان به زمین نشست و پس از چند دقیقه پیاده‌روی، خود را به سر مزار رساند. استاد موسوی چون مدیر گروه انارهای پرنده است، همیشه با هلی‌کوپترش به اینور و آنور می‌رود و استفاده از هرگونه وسیله‌ی نقلیه‌ی زمینی را به خود ممنوع کرده است. پس از آمدن استاد موسوی، استاد جعفری ندوشن میکروفون را به او داد و استاد موسوی پس از چند لحظه مکث گفت: _بسم الله الرحمن الرحیم. منم به نوبه‌ی خودم این ضایعه‌ی دردناک رو به همه تسلیت میگم. از بزرگواریِ و زرنگیِ این مرد هرچی بگم، کم گفتم. مثلاً ایشون اینقدر استیکر کارت من رو به همه داد که یهو گردش مالیِ حسابم زیاد شد و بانک فکر کرد که خیلی پولدارم. به خاطر همین یارانه‌ام رو قطع کردن، سهمیه‌ی بنزینم رو ندادن، خونه‌ام رو ازم گرفتن و به خاطر همین، خونوادم مقیم باغ انارهای پرنده شدن. استاد موسوی آهی کشید و ادامه داد: _در جمع من و عِمران مثل برادر بودیم. هیچکس به اندازه‌ی من به عِمران نزدیک نبود. عِمران جوون‌مرگ شد، ولی این آرزوی عِمران بود. منم از این بابت خیلی خوشحالم! چون آرزوی عِمران که شهادت بود، آرزوی منم بود. استاد موسوی دیگر طاقت نیاورد و دستش را گذاشت روی صورتش و بی‌صدا گریه کرد که استاد ابراهیمی میکروفون را از او گرفت و گفت: _قبل اینکه تشکیلات باغ انار رو درست کنه، بهم گفت بیا باغبان یکی از این باغا شو و به شاگردات آموزش نویسندگی بده. بهش گفتم من که چیز زیادی بلد نیستم. در ضمن خودم فعلاً مشغول یادگیری هستم. با اون لبخند قشنگش جواب داد برنامه‌ی ما سه سالَس. فعلاً سال اول به شاگردات تمرین نیم ساعت نوشتن و نیم ساعت خوندن بده، حالا سال‌های دوم و سوم خدا بزرگه. خدا رحمتش کنه. برنامش سه ساله بود، ولی شیش ماه نشده ما رو تنها گذاشت. پس از سخرانی اساتید، استاد مجاهد میکروفون را گرفت و گفت: __عِمران یعنی انسان، عِمران یعنی کیوان. عِمران یعنی مَرد، عِمران یعنی برگ. عِمران یعنی استاد، عِمران یعنی افتاد. عِمران یعنی دلسوز، عِمران یعنی اِگزوز. عِمران یعنی...برای شادی روح عِمران و عِمران‌ها صلوات بلندی ختم کنید. _الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، احف میکروفون را از استاد مجاهد گرفت و گفت: _برای رفیق عزیزم یاد، که سرنوشتش گره خورده بود به باد، و گاه‌گاهی می‌زد فریاد، و من دوستش داشتم خیلی زیاد، بفرستید فاتحه‌ای تا بشود روحش شاد. همگی فاتحه‌ای فرستادند که استاد مجاهد میکروفون را از احف پس گرفت و گفت: _خب خیلی ممنون از همه‌ی عزیزان که افتخار دادید و در مراسم چهلم بهترین استاد و شاگردش شرکت کردید. استاد مجاهد تک سرفه‌ای کرد و ادامه داد...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت13 الحق و الانصاف هم مشتری‌های زیادی جمع شده بود. بانو نوجوان انقلابی نیز پشت دخل ایست
_ان‌شاءالله در باغ انار نیز افطار و شامی به شما مهمانان عزیز خواهیم داد تا برکاتش به روح آن دو مرحوم برسد. در ضمن وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم نیست. چرا که خودمان به سختی و با چند رفت و برگشت به اینجا آمدیم. پس ان‌شاءالله خودتان وسیله‌ی نقلیه‌ای تهیه کنید و به باغ انار بیایید که قطعاً خوشحال خواهیم شد. همه‌ی مهمانان و اعضای باغ انار از قبرستان خارج و سوار ماشین‌هایشان شدند. اما در این میان، بانو مهدیه از بانوان نوجوان باغ انار، قبرستان را ترک نکرده بود. وی کنار سنگ قبر استاد واقفی زانو زده بود و با اشک می‌گفت: _استاد این دنیا که برام دعا نکردید، حداقل اون دنیا برام دعا کنید. به خدا گرفتارم. به خدا درد دارم. به خدا محتاج دُعام... بانو رایا و کمال‌الدینی که متوجه‌ی عدم حضور بانو مهدیه در وَنِ بانو سیاه تیری شده بودند، سریعاً خود را به قبرستان رساندند و بازوهای بانو مهدیه را گرفتند که بانو رایا گفت: _اینجا هم دست از سر استاد برنمی‌داری؟ بابا استاد به خاطر اینکه تو توی همه‌ی گروه‌ها می‌رفتی و می‌گفتی "من گرفتارم، برام دعا کنید" از این دنیا رفت. حداقل بذار اون دنیا از التماس دعاهای تو در امان باشه. بانو کمال‌الدینی نیز حرف بانو رایا را تایید کرد و دو نفری، بانو مهدیه را کِشان کِشان از قبرستان خارج و سوار وَنِ بانو سیاه تیری کردند. باغ انار با چراغ‌هایی رنگارنگ بر در و دیوار، رنگ و رویی تازه به خود گرفته بود و مراسم افطار و شام، شروع شده بود. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، جلوی در باغ ایستاده بودند و مهمانان مرد را با دستگاه ردیاب و مهمانان زن را با دست‌های خودشان، بازرسی بدنی می‌کردند. مثلاً بانو سرباز فاطمی پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک نایلون از جیب وی در آورد و گفت: _الان این نایلون چی میگه اینجا؟ مهمان پاسخ داد: _نمی‌دونم. من زبون نایلونا رو متوجه نمیشم. بانو سرباز فاطمی لبانش را گَزید و گفت: _منم زبونشون رو نمی‌دونم. ولی این رو می‌دونم که به خاطر آسیب به طبیعت، ورود هرگونه پلاستیک و نایلون به باغ ممنوعه و با متخلفین برخورد قانونی میشه. _مثلاً چه برخوردی؟ _مثلاً دو تا فلفل قرمزِ تند میندازیم توی دهنش. مهمان بی‌نوا آب دهانش را قورت داد که بانو سرباز فاطمی ادامه داد: _اصلاً بگو ببینم، واسه چی با خودت پلاستیک آوردی؟ _به خاطر اینکه مامانم بهم گفت سحری واسه فردا نداریم. امشب برو باغ انار هم افطارت رو بکن، هم واسه سحری خوردنی جمع کن. بانو سرباز فاطمی دستی به صورتش کشید و سپس آسمان را نگاه کرد و گفت: _خدایا، پس امام زمان کِی ظهور می‌کنه که دیگه شاهد فقر و بدبختی نباشیم؟ مهمانان یکی پس از دیگری وارد باغ می‌شدند و دور میزهای گرد، روی صندلی می‌نشستند. مهمانان مرد در باغ انار و مهمانان زن در ناربانو. در آشپزخانه نیز همگی مشغول آماده کردن افطار بودند که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. پس استاد مجاهد از طریق میکروفون اعلام کرد: _زودتر وضو بگیرید که نماز رو به جماعت بخونیم. احف که شکمش را از گرسنگی گرفته بود، گفت: _استاد بذارید اول افطار کنیم. باور کنید نماز دیر نمیشه. استاد مجاهد با لحنی آرام پاسخ داد: _اتفاقاً افطاره که دیر نمیشه. در ضمن می‌دونی ثواب نماز قبل از افطار چقدره؟ _استاد من واسه خودم که نمیگم؛ واسه مهمونا میگم. اگه مهمونا به موقع افطار نکنن و خدایی نکرده یه اتفاقی براشون بیفته، خونِشون پای شماست‌ها. _نترس احف. خدا وقتی قوت چندین ساعت روزه گرفتن رو به آدم میده، قطعاً قوت پنج دقیقه زمان واسه نماز خوندنِ قبل افطار رو هم بهش میده. پس تو هم بهتره به جای بهونه تراشی، بیای وضوت رو بگیری. احف بار دیگر ناکام ماند و تصمیم گرفت به حرف استاد مجاهد عمل کند. پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، بانوان سریع بلند شدند و به آشپزخانه رفتند. بانو احد خطاب به بانوان نوجوان گفت: _سریع پنیر و سبزی و زولبیا و بامیه و خرما و حلوا رو ببرید و روی میزا بچینید. سپس به بانو شبنم گفت: _شبنمی، یه ربع دیگه میام آش رشته رو بِکِشم. نیام ببینم از آش فقط رشته‌هاش مونده‌ها. بانو شبنم یک "خیالت راحت" گفت که بانو احد به بانو نورا گفت: _نورا جان، شما هم اینجا بمونید و مواظب بانو شبنم باشید که به غذاها ناخونک نزنه. در ضمن اگه احیاناً دست از پا خطا کرد، با این تنفگ آبپاش، کله‌ی بچه‌ی توی شکمش رو نشونه بگیرید. بانو نورا چشمی گفت و تفنگ آبپاش را از بانو احد گرفت. بانو احد نیز، همراه بقیه‌ی بانوان به ناربانو رفت تا از مهمانان پذیرایی کند. پس از رفتن بانو احد، بانو شبنم که داشت با گوشی‌اش وَر می‌رفت، چند عدد خرما و بامیه داخل دهانش گذاشت و خطاب به بانو نورا گفت: _نورا جان، این داستان جدید رو می‌خونی؟ بانو نورا پاسخ داد: _کدوم داستان؟ _همین داستانِ غارغار که کانال باغ انار، از اول ماه رمضون داره پخشش می‌کنه...
الحق و الانصاف هم مشتری‌های زیادی جمع شده بود. بانو نوجوان انقلابی نیز پشت دخل ایستاده و به دخترمحی کمک می‌کرد و مشتری‌ها را راه می‌انداخت. برای مثال یکی از مشتری‌ها پرسید: _ببخشید چرا اسم این کتاب واوه؟ بانو نوجوان انقلابی با خونسردی پاسخ داد: _تا اونجایی که من می‌دونم، مرحوم استاد واقفی که نویسنده‌ی این کتابه، وقتی بچه بود، مامانش بهش گفته "مام" صداش کنه؛ ولی زبون استاد نچرخیده بگه مام، گفته واو. بعد وقتی استاد بزرگ میشه، مامانش این خاطره رو واسش تعریف می‌کنه و استاد هم به خاطر همین، اسم کتابش رو واو می‌ذاره. مشتری سری تکان داد و گفت: _جالبه! هزینش چقدر میشه که تقدیم کنم؟ _هزینه‌ی اصلیش چهل هزار تومنه که با تخفیف ماه رمضونیِ باغ انار، میشه سی و نَه و پونصد. البته قابلی نداره. _سلامت باشید. فقط من پول نقد ندارم. شما کارت‌خون دارید؟ بانو نوجوان انقلابی، پس از کمی این دست و آن دست کردن جواب داد: _متاسفانه کارت‌خون نداریم. ولی شما می‌تونید شماره کارت احد رو بگیرید و مبلغ رو به ایشون واریز کنید. _کی؟ _احد. _کجاست ایشون؟ بانو نوجوان انقلابی با دست بانو احد را نشان داد و گفت: _اوناهاش. همون کسی که داره گلاب می‌ریزه روی سنگ قبر استاد واقفی. _متوجه شدم؛ ممنون. مشتری‌ها یکی پس از دیگری می‌آمدند و می‌رفتند. دو طفل استاد واقفی هم، در حالی که لباس محلیِ یزدی پوشیده و سربند "یا عِمران" به پیشانی‌شان بسته بودند، با هزار زور و التماس و اشک و آه، مشتری‌ها را راضی به خرید می‌کردند. اما دور مزار استاد و یاد غوغایی به پا بود. استاد مجاهد پس از کمی روضه خواندن، میکروفون را به استاد جعفریِ ندوشن داد و او پس از صاف کردن صدایش گفت: _اگه اجازه بدید، یه شعر کوتاه واسه استاد واقفی آماده کردم که براتون می‌خونم. استاد جعفری ندوشن یک کاغذ از جیبش در آورد و با صدای با مُصَمّایش خواند: _آهای یار قدیمی، آهای دوست صمیمی، چرا اینجوری رفتی، با این همه سردی. آهای برگ نمونه، آهای عِمرانِ خونه، اسمت چقدر قشنگه، مثل عمو پورنگه. همگی داشتند با شعر استاد جعفری ندوشن اشک می‌ریختند که استاد موسوی با هلی‌کوپترش، بیرون از قبرستان به زمین نشست و پس از چند دقیقه پیاده‌روی، خود را به سر مزار رساند. استاد موسوی چون مدیر گروه انارهای پرنده است، همیشه با هلی‌کوپترش به اینور و آنور می‌رود و استفاده از هرگونه وسیله‌ی نقلیه‌ی زمینی را به خود ممنوع کرده است. پس از آمدن استاد موسوی، استاد جعفری ندوشن میکروفون را به او داد و استاد موسوی پس از چند لحظه مکث گفت: _بسم الله الرحمن الرحیم. منم به نوبه‌ی خودم این ضایعه‌ی دردناک رو به همه تسلیت میگم. از بزرگواریِ و زرنگیِ این مرد هرچی بگم، کم گفتم. مثلاً ایشون اینقدر استیکر کارت من رو به همه داد که یهو گردش مالیِ حسابم زیاد شد و بانک فکر کرد که خیلی پولدارم. به خاطر همین یارانه‌ام رو قطع کردن، سهمیه‌ی بنزینم رو ندادن، خونه‌ام رو ازم گرفتن و به خاطر همین، خونوادم مقیم باغ انارهای پرنده شدن. استاد موسوی آهی کشید و ادامه داد: _در جمع من و عِمران مثل برادر بودیم. هیچکس به اندازه‌ی من به عِمران نزدیک نبود. عِمران جوون‌مرگ شد، ولی این آرزوی عِمران بود. منم از این بابت خیلی خوشحالم! چون آرزوی عِمران که شهادت بود، آرزوی منم بود. استاد موسوی دیگر طاقت نیاورد و دستش را گذاشت روی صورتش و بی‌صدا گریه کرد که استاد ابراهیمی میکروفون را از او گرفت و گفت: _قبل اینکه تشکیلات باغ انار رو درست کنه، بهم گفت بیا باغبان یکی از این باغا شو و به شاگردات آموزش نویسندگی بده. بهش گفتم من که چیز زیادی بلد نیستم. در ضمن خودم فعلاً مشغول یادگیری هستم. با اون لبخند قشنگش جواب داد برنامه‌ی ما سه سالَس. فعلاً سال اول به شاگردات تمرین نیم ساعت نوشتن و نیم ساعت خوندن بده، حالا سال‌های دوم و سوم خدا بزرگه. خدا رحمتش کنه. برنامش سه ساله بود، ولی شیش ماه نشده ما رو تنها گذاشت. پس از سخرانی اساتید، استاد مجاهد میکروفون را گرفت و گفت: __عِمران یعنی انسان، عِمران یعنی کیوان. عِمران یعنی مَرد، عِمران یعنی برگ. عِمران یعنی استاد، عِمران یعنی افتاد. عِمران یعنی دلسوز، عِمران یعنی اِگزوز. عِمران یعنی...برای شادی روح عِمران و عِمران‌ها صلوات بلندی ختم کنید. _الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، احف میکروفون را از استاد مجاهد گرفت و گفت: _برای رفیق عزیزم یاد، که سرنوشتش گره خورده بود به باد، و گاه‌گاهی می‌زد فریاد، و من دوستش داشتم خیلی زیاد، بفرستید فاتحه‌ای تا بشود روحش شاد. همگی فاتحه‌ای فرستادند که استاد مجاهد میکروفون را از احف پس گرفت و گفت: _خب خیلی ممنون از همه‌ی عزیزان که افتخار دادید و در مراسم چهلم بهترین استاد و شاگردش شرکت کردید. استاد مجاهد تک سرفه‌ای کرد و ادامه داد...
_ان‌شاءالله در باغ انار نیز افطار و شامی به شما مهمانان عزیز خواهیم داد تا برکاتش به روح آن دو مرحوم برسد. در ضمن وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم نیست. چرا که خودمان به سختی و با چند رفت و برگشت به اینجا آمدیم. پس ان‌شاءالله خودتان وسیله‌ی نقلیه‌ای تهیه کنید و به باغ انار بیایید که قطعاً خوشحال خواهیم شد. همه‌ی مهمانان و اعضای باغ انار از قبرستان خارج و سوار ماشین‌هایشان شدند. اما در این میان، بانو مهدیه از بانوان نوجوان باغ انار، قبرستان را ترک نکرده بود. وی کنار سنگ قبر استاد واقفی زانو زده بود و با اشک می‌گفت: _استاد این دنیا که برام دعا نکردید، حداقل اون دنیا برام دعا کنید. به خدا گرفتارم. به خدا درد دارم. به خدا محتاج دُعام... بانو رایا و کمال‌الدینی که متوجه‌ی عدم حضور بانو مهدیه در وَنِ بانو سیاه تیری شده بودند، سریعاً خود را به قبرستان رساندند و بازوهای بانو مهدیه را گرفتند که بانو رایا گفت: _اینجا هم دست از سر استاد برنمی‌داری؟ بابا استاد به خاطر اینکه تو توی همه‌ی گروه‌ها می‌رفتی و می‌گفتی "من گرفتارم، برام دعا کنید" از این دنیا رفت. حداقل بذار اون دنیا از التماس دعاهای تو در امان باشه. بانو کمال‌الدینی نیز حرف بانو رایا را تایید کرد و دو نفری، بانو مهدیه را کِشان کِشان از قبرستان خارج و سوار وَنِ بانو سیاه تیری کردند. باغ انار با چراغ‌هایی رنگارنگ بر در و دیوار، رنگ و رویی تازه به خود گرفته بود و مراسم افطار و شام، شروع شده بود. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، جلوی در باغ ایستاده بودند و مهمانان مرد را با دستگاه ردیاب و مهمانان زن را با دست‌های خودشان، بازرسی بدنی می‌کردند. مثلاً بانو سرباز فاطمی پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک نایلون از جیب وی در آورد و گفت: _الان این نایلون چی میگه اینجا؟ مهمان پاسخ داد: _نمی‌دونم. من زبون نایلونا رو متوجه نمیشم. بانو سرباز فاطمی لبانش را گَزید و گفت: _منم زبونشون رو نمی‌دونم. ولی این رو می‌دونم که به خاطر آسیب به طبیعت، ورود هرگونه پلاستیک و نایلون به باغ ممنوعه و با متخلفین برخورد قانونی میشه. _مثلاً چه برخوردی؟ _مثلاً دو تا فلفل قرمزِ تند میندازیم توی دهنش. مهمان بی‌نوا آب دهانش را قورت داد که بانو سرباز فاطمی ادامه داد: _اصلاً بگو ببینم، واسه چی با خودت پلاستیک آوردی؟ _به خاطر اینکه مامانم بهم گفت سحری واسه فردا نداریم. امشب برو باغ انار هم افطارت رو بکن، هم واسه سحری خوردنی جمع کن. بانو سرباز فاطمی دستی به صورتش کشید و سپس آسمان را نگاه کرد و گفت: _خدایا، پس امام زمان کِی ظهور می‌کنه که دیگه شاهد فقر و بدبختی نباشیم؟ مهمانان یکی پس از دیگری وارد باغ می‌شدند و دور میزهای گرد، روی صندلی می‌نشستند. مهمانان مرد در باغ انار و مهمانان زن در ناربانو. در آشپزخانه نیز همگی مشغول آماده کردن افطار بودند که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. پس استاد مجاهد از طریق میکروفون اعلام کرد: _زودتر وضو بگیرید که نماز رو به جماعت بخونیم. احف که شکمش را از گرسنگی گرفته بود، گفت: _استاد بذارید اول افطار کنیم. باور کنید نماز دیر نمیشه. استاد مجاهد با لحنی آرام پاسخ داد: _اتفاقاً افطاره که دیر نمیشه. در ضمن می‌دونی ثواب نماز قبل از افطار چقدره؟ _استاد من واسه خودم که نمیگم؛ واسه مهمونا میگم. اگه مهمونا به موقع افطار نکنن و خدایی نکرده یه اتفاقی براشون بیفته، خونِشون پای شماست‌ها. _نترس احف. خدا وقتی قوت چندین ساعت روزه گرفتن رو به آدم میده، قطعاً قوت پنج دقیقه زمان واسه نماز خوندنِ قبل افطار رو هم بهش میده. پس تو هم بهتره به جای بهونه تراشی، بیای وضوت رو بگیری. احف بار دیگر ناکام ماند و تصمیم گرفت به حرف استاد مجاهد عمل کند. پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، بانوان سریع بلند شدند و به آشپزخانه رفتند. بانو احد خطاب به بانوان نوجوان گفت: _سریع پنیر و سبزی و زولبیا و بامیه و خرما و حلوا رو ببرید و روی میزا بچینید. سپس به بانو شبنم گفت: _شبنمی، یه ربع دیگه میام آش رشته رو بِکِشم. نیام ببینم از آش فقط رشته‌هاش مونده‌ها. بانو شبنم یک "خیالت راحت" گفت که بانو احد به بانو نورا گفت: _نورا جان، شما هم اینجا بمونید و مواظب بانو شبنم باشید که به غذاها ناخونک نزنه. در ضمن اگه احیاناً دست از پا خطا کرد، با این تنفگ آبپاش، کله‌ی بچه‌ی توی شکمش رو نشونه بگیرید. بانو نورا چشمی گفت و تفنگ آبپاش را از بانو احد گرفت. بانو احد نیز، همراه بقیه‌ی بانوان به ناربانو رفت تا از مهمانان پذیرایی کند. پس از رفتن بانو احد، بانو شبنم که داشت با گوشی‌اش وَر می‌رفت، چند عدد خرما و بامیه داخل دهانش گذاشت و خطاب به بانو نورا گفت: _نورا جان، این داستان جدید رو می‌خونی؟ بانو نورا پاسخ داد: _کدوم داستان؟ _همین داستانِ غارغار که کانال باغ انار، از اول ماه رمضون داره پخشش می‌کنه...