💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت20 بانو ایرجی که چشمهایش اندازهی کاسه گشاد شده بود، خطاب به سید مرتضی گفت: _آقا مرتض
#باغنار
#پارت21
همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجهی شیرین یزدیاش ادامه داد:
_این رو هم بگم که مهمترین دلیل این تصمیم اینه که بنده از دوستان قدیمی ایشون و همچنین همشهریشون هستم. به خاطر همین فکر میکنم من مناسبترین گزینه برای جانشینی ایشون هستم.
همچنان اعضا به یکدیگر زُل زده بودند و زبانشان از این همه طمع و حریص بند آمده بود که احف از جایش بلند شد و با لحنی نسبتاً تند گفت:
_آقای ندوشن، شما عزیزمی، استادمی، احترامت واجبه؛ ولی...
احف دیگر نتوانست خود را کنترل کند و با بُغضی خُفته و چشمانی اشکبار ادامه داد:
_ولی حداقل میذاشتی کفن استاد خشک بشه.
استاد ندوشن حرفی نزد که دخترمحی گفت:
_بابا کدوم کفن رو میگید؟ استاد گور نداره که کفن داشته باشه!
بانو شبنم که بعد اذان صبح هم، همچنان مشغول خوردن بود، خطاب به دخترمحی گفت:
_اتفاقاً استاد گور داره، ولی کفن نداره.
بانو رایا نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
_استاد خدا بیامرزتت. بعد عمری بالاخره شهید شدی که اونم داره زهرمارمون میشه. استاد نمیشد ساده شهید بشید؟ آخه شهادت به این پیچیدگی؟ جسمتون رو هنوز پیدا نکردیم، ولی قبر دارید. بقیه میگن کفنتون هنوز خشک نشده، در حالی که اصلاً کفن ندارید.
سپس بانو رایا چادرش را جلوی صورتش گرفت و بیصدا اشک ریخت. همگی از روضهی کوتاه بانو رایا گریه کردند که بانو کمالالدینی گفت:
_استاد جعفری، من توی سبزی خوردن خیلی جعفری رو دوست داشتم؛ ولی با این کار شما، دیگه دوسِش ندارم و از این به بعد فقط میخوام گشنیز بخورم.
استاد جعفری ندوشن نفس عمیقی کشید و گفت:
_دوستان چرا قضیه رو پیچیده میکنید؟ این قضیه یه راه حل ساده داره و اونم اینه که رای گیری کنیم.
همگی با رای گیری موافقت کردند که استاد مجاهد گفت:
_منم با رای گیری موافقم، ولی بعدِ خوندن نماز صبح. چون الانم خیلی نمازمون دیر شده.
بعد خواندن نماز جماعت صبح، استاد جعفری ندوشن و استاد مجاهد کنار هم ایستادند. سپس استاد مجاهد صدایش را صاف کرد و گفت:
_اونایی که نظرشون روی پادشاه شدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
به جز احف، هیچکس دستش را بالا نبرد. همگی زیرچشمی به احف نگاه کردند که استاد مجاهد یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد تا دیگر شک و شبههای باقی نماند. البته ایندفعه صورت سوال را برعکس کرد و گفت:
_حالا اونایی که نظرشون روی پادشاه نشدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
این بار جز احف، همگی دستانشان را بالا بردند که استاد مجاهد گفت:
_خب با نظر اکثریت اعضا، استاد ندوشن پادشاه باغ انار نخواهد شد و به همان شغل قبلیاش که معلمی است، ادامه خواهد داد.
و این گونه بود که پروژهی پادشاه شدن استاد جعفری ندوشن منتفی شد. در این میان بانو شبنم که با خوردن گوجه سبز مَلَچ مُلوچی به راه انداخته بود، از احف پرسید:
_چیشد احف خان؟ به همین زودی استاد مرحومت رو به آقا معلم فروختی؟
احف پوزخندی زد و گفت:
_نه بابا. اصلاً به من میاد استاد مرحومم رو به یه معلم بفروشم؟ نُچ. قضیه از این قرار بود که استاد ندوشن یه چشمک بهم زد که اگه بهش رای بدم، بعد ماه رمضون یه روز کامل بهم غذا میده. مثلاً قرار بود یه روز صبح من رو ببره کله پاچهای. بعد همون روز ظهرش، من رو ببره دیزی سرا و همون شب شام، یه چلو کباب مشتی بهم بده. منم به خاطر همین بهش رای دادم.
استاد جعفری ندوشن که ابروهایش بالا رفته بود گفت:
_چرا اَراجیف داری میگی احف جان؟ من اصلاً بهت چشمک نزدم.
احف جواب داد:
_پس چرا هی پِلکاتون میپرید؟ ها؟ چرا؟
استاد جعفری ندوشن به آرامی پاسخ داد:
_من هروقت از وقت خوابم بگذره، پِلکام میپره. در ضمن اگه هم بهت چشمک زدم، معنیش فقط یه نون و پنیر و سبزیِ ساده بوده؛ نه سه وعده غذای گرم.
احف سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که علی پارسائیان گفت:
_استاد جعفری، فردا جُمعَست. اگه بهم قول میدید که فردا من رو میبرید شهربازی، منم به شما قول میدم که توی دور دومِ رای گیری، به شما رای بدم.
پس از این حرف علی پارسائیان، بانو ایرجی یک دانه به پیشانیاش زد و خطاب به بانو شبنم گفت:
_پسره نخود مغز رو نگاه. طرف توی دادگاه کار میکنه، بعد میگه من رو میبری شهربازی؟ دای جان با این چیکار میکنه؟
بانو شبنم یک دانه چاقاله بادام داخل دهانش انداخت و همزمان با خِرچ خِرچ کردن گفت:
_کاریش نداشته باش ایرجی جان. علی پارسائیان کودک درونش هنوز زندس. برعکس ما که کودک درونمون، توی همون دوران کودکی مُرد.
بانو ایرجی لبخند تلخی زد و گفت:
_حالا این هیچی. اینی که میگه توی دور دوم انتخابات بهت رای میدم رو کجای دلم بذارم؟
بانو شبنم کمی مکث کرد و سپس جواب داد:
_به نظرم تَهِ مری، نرسیده به معده بذار.
بانو ایرجی چشم غرهای به بانو شبنم رفت که استاد مجاهد گفت:
_خب دوستان خسته نباشید. برید بخوابید که نماز جمعه رو خواب نمونید...
#پایان_پارت21
#اَشَد
#14000204
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت21
همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجهی شیرین یزدیاش ادامه داد:
_این رو هم بگم که مهمترین دلیل این تصمیم اینه که بنده از دوستان قدیمی ایشون و همچنین همشهریشون هستم. به خاطر همین فکر میکنم من مناسبترین گزینه برای جانشینی ایشون هستم.
همچنان اعضا به یکدیگر زُل زده بودند و زبانشان از این همه طمع و حریص بند آمده بود که احف از جایش بلند شد و با لحنی نسبتاً تند گفت:
_آقای ندوشن، شما عزیزمی، استادمی، احترامت واجبه؛ ولی...
احف دیگر نتوانست خود را کنترل کند و با بُغضی خُفته و چشمانی اشکبار ادامه داد:
_ولی حداقل میذاشتی کفن استاد خشک بشه.
استاد ندوشن حرفی نزد که دخترمحی گفت:
_بابا کدوم کفن رو میگید؟ استاد گور نداره که کفن داشته باشه!
بانو شبنم که بعد اذان صبح هم، همچنان مشغول خوردن بود، خطاب به دخترمحی گفت:
_اتفاقاً استاد گور داره، ولی کفن نداره.
بانو رایا نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
_استاد خدا بیامرزتت. بعد عمری بالاخره شهید شدی که اونم داره زهرمارمون میشه. استاد نمیشد ساده شهید بشید؟ آخه شهادت به این پیچیدگی؟ جسمتون رو هنوز پیدا نکردیم، ولی قبر دارید. بقیه میگن کفنتون هنوز خشک نشده، در حالی که اصلاً کفن ندارید.
سپس بانو رایا چادرش را جلوی صورتش گرفت و بیصدا اشک ریخت. همگی از روضهی کوتاه بانو رایا گریه کردند که بانو کمالالدینی گفت:
_استاد جعفری، من توی سبزی خوردن خیلی جعفری رو دوست داشتم؛ ولی با این کار شما، دیگه دوسِش ندارم و از این به بعد فقط میخوام گشنیز بخورم.
استاد جعفری ندوشن نفس عمیقی کشید و گفت:
_دوستان چرا قضیه رو پیچیده میکنید؟ این قضیه یه راه حل ساده داره و اونم اینه که رای گیری کنیم.
همگی با رای گیری موافقت کردند که استاد مجاهد گفت:
_منم با رای گیری موافقم، ولی بعدِ خوندن نماز صبح. چون الانم خیلی نمازمون دیر شده.
بعد خواندن نماز جماعت صبح، استاد جعفری ندوشن و استاد مجاهد کنار هم ایستادند. سپس استاد مجاهد صدایش را صاف کرد و گفت:
_اونایی که نظرشون روی پادشاه شدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
به جز احف، هیچکس دستش را بالا نبرد. همگی زیرچشمی به احف نگاه کردند که استاد مجاهد یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد تا دیگر شک و شبههای باقی نماند. البته ایندفعه صورت سوال را برعکس کرد و گفت:
_حالا اونایی که نظرشون روی پادشاه نشدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
این بار جز احف، همگی دستانشان را بالا بردند که استاد مجاهد گفت:
_خب با نظر اکثریت اعضا، استاد ندوشن پادشاه باغ انار نخواهد شد و به همان شغل قبلیاش که معلمی است، ادامه خواهد داد.
و این گونه بود که پروژهی پادشاه شدن استاد جعفری ندوشن منتفی شد. در این میان بانو شبنم که با خوردن گوجه سبز مَلَچ مُلوچی به راه انداخته بود، از احف پرسید:
_چیشد احف خان؟ به همین زودی استاد مرحومت رو به آقا معلم فروختی؟
احف پوزخندی زد و گفت:
_نه بابا. اصلاً به من میاد استاد مرحومم رو به یه معلم بفروشم؟ نُچ. قضیه از این قرار بود که استاد ندوشن یه چشمک بهم زد که اگه بهش رای بدم، بعد ماه رمضون یه روز کامل بهم غذا میده. مثلاً قرار بود یه روز صبح من رو ببره کله پاچهای. بعد همون روز ظهرش، من رو ببره دیزی سرا و همون شب شام، یه چلو کباب مشتی بهم بده. منم به خاطر همین بهش رای دادم.
استاد جعفری ندوشن که ابروهایش بالا رفته بود گفت:
_چرا اَراجیف داری میگی احف جان؟ من اصلاً بهت چشمک نزدم.
احف جواب داد:
_پس چرا هی پِلکاتون میپرید؟ ها؟ چرا؟
استاد جعفری ندوشن به آرامی پاسخ داد:
_من هروقت از وقت خوابم بگذره، پِلکام میپره. در ضمن اگه هم بهت چشمک زدم، معنیش فقط یه نون و پنیر و سبزیِ ساده بوده؛ نه سه وعده غذای گرم.
احف سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که علی پارسائیان گفت:
_استاد جعفری، فردا جُمعَست. اگه بهم قول میدید که فردا من رو میبرید شهربازی، منم به شما قول میدم که توی دور دومِ رای گیری، به شما رای بدم.
پس از این حرف علی پارسائیان، بانو ایرجی یک دانه به پیشانیاش زد و خطاب به بانو شبنم گفت:
_پسره نخود مغز رو نگاه. طرف توی دادگاه کار میکنه، بعد میگه من رو میبری شهربازی؟ دای جان با این چیکار میکنه؟
بانو شبنم یک دانه چاقاله بادام داخل دهانش انداخت و همزمان با خِرچ خِرچ کردن گفت:
_کاریش نداشته باش ایرجی جان. علی پارسائیان کودک درونش هنوز زندس. برعکس ما که کودک درونمون، توی همون دوران کودکی مُرد.
بانو ایرجی لبخند تلخی زد و گفت:
_حالا این هیچی. اینی که میگه توی دور دوم انتخابات بهت رای میدم رو کجای دلم بذارم؟
بانو شبنم کمی مکث کرد و سپس جواب داد:
_به نظرم تَهِ مری، نرسیده به معده بذار.
بانو ایرجی چشم غرهای به بانو شبنم رفت که استاد مجاهد گفت:
_خب دوستان خسته نباشید. برید بخوابید که نماز جمعه رو خواب نمونید...
#پایان_پارت21
#اَشَد
#14000204