eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نرگس مدیری
به ورودی زل زده‌ بودم. افکار مختلف در مغزم می‌چرخید. نمی‌توانستم روی هیچکدام تمرکز کنم. پر از هیچ بودم. دلم می‌خواست از هیچ منفجر شود. فکر می‌کردم گریه‌ام بند نیاید. امین سرش را از توی کتاب دعا بلند کرد. بدون اینکه نگاهش کنم لرزش شانه‌هایش را دیدم. به حالش غبطه خوردم. من هم دلم گریه می‌خواست. آب دهانم مثل سنگی قلمبه از گلویم پایین رفت. لب‌هایم را بالا بردم. پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. _وقت دلتنگی آخه چی کار کنم؟! بالاخره قطره‌ی اشکی در چشمم تشکیل شد. خوشحال بودم که می‌خواستم گریه کنم. _ببخشید اینجا نماز جماعت برگزار میشه؟ صدای پیرمرد اشکم را خشک کرد. چشم باز کردم. امین با صورتی خیس و صدایی گرفته جوابش را داد: _بله پدر جان. پیرمرد متوجه دگرگونی حال ما شد. ممنون کوتاهی گفت و رفت. روی صورت امین قفل ماندم. به خاطر من ریش مشکی و مرتبش را تراشیده بود. ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست. یاد روز عروسی‌مان افتادم. از آرایشگاه بیرون آمدم. امین با کت و شلوار سورمه‌ای دامادی و دسته گلی از رز صورتی، لبخندزنان به استقبالم آمد. نشناختمش. با چشمان گرد دهان باز کردم: _وای امین غلط کردم! ابروهای پیوندی‌اش گره کوچکی خورد. خودش را جمع کرد و با نیش خند گفت: _ دیگه دیر شده دختر دایی خیلی وقته اسمت به نامم خورده. با لب‌های آویزان ناله کردم: _امین بعد از این حتی اگه خودمو کشتم ریشت رو نزن. انگار تازه یاد بلایی که سرش آورده‌ام افتاده باشد؛ یک ابرویشش را بالا برد. دستی به صورت سه تیغ شده‌اش کشید. لب‌هایش را به هم فشرد و گفت: _مطمئن باش انتقام اینو ازت می‌گیرم. هنوز لبخندم روی ریش نداشته‌اش بود که سرش را بلند کرد. _ستاره جان با همان لبخند به چشمان مشکی‌اش خیره شدم. _فکر می‌کنی دارم بهت ظلم می‌کنم؟! ابروهایم را بالا بردم. با چشمان نسبتاً گرد شده نگاهش کردم. ادامه داد: _همین که به خاطر من از خانواده و شهری که توش به دنیا اومدی دل می‌کنی و می‌خوای شلوغی تهران رو ... وسط حرفش پریدم: _این چه حرفیه؟! به ایوان طلای حرم آقا نگاه کردم. _این مسیریه که خود آقا امام رضا (ع) بهم نشون داده. پلکی زدم و دوباره به چشمان امین خیره شدم. مکثی کردم و لب زدم: _پارسال همین‌جا برای انتخاب شما استخاره کردم. با لبخند ادامه دادم: _جواب استخاره این شد: «و برای سلیمان، تندباد را مسخّر كردیم كه به فرمانش به سوی آن سرزمینی كه در آن بركت نهادیم، حركت می‌كرد و ما همواره به همه چیز داناییم.»* برق شادی را در چشمانش دیدم. ابرویی بالا دادم و به آسمان نگاه کردم. _اما نفهمیدم چیه شما شبیه «تند باده»! چشمان ریزش باز شد و خنده‌ی بلندی کرد. برای اینکه شوخی‌ام را جبران کنم گفتم: _درسته که دوری از حرم بیشتر از هر چیزی اذیتم می‌کنه؛ اما مطمئنم کنار شما از پس هر سختی برمیام. صدای نقاره‌های حرم، دوباره توجه هردویمان را به حرم آقا امام رضا(ع) جلب کرد. و این آخرین باری بود که به عنوان مجاور آقا در حرم نشسته بودم. پ. ن: * وَلِسُلَيْمَانَ الرِّيحَ عَاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِٓ إِلَى الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا ۚ وَكُنَّا بِكُلِّ شَيْءٍ عَالِمِينَ (سوره انبیاء، آیه۸۱)