eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 بانو احد آب دهانش را قورت داد و گفت: _یعنی می‌گید صفر تا صد مراسم رو با توانایی‌های بچه‌های خودمون بگیریم و از بیرون، هیچی واسه مراسم خرج نکنیم. درسته؟! _احسنتم. مثلاً واسه غذای مراسم، نمی‌خواد از رستورانای بیرون سفارش بدیم. چون گرون در میاد و بودجمون نمی‌رسه. عوضش به رستوران خودمون می‌گیم که رئیسش بانو نورسانه! بانو سیاه‌تیری که علاوه بر گوش دادن، همچنان داشت دهانش می‌جُنبید، با شنیدن این حرف به سرفه افتاد. بانو احد یک لیوان آب دستش داد و گفت: _خفه نشی حالا. همش ماله توئه! بانو سیاه‌تیری لیوان را سر کشید و گفت: _اصلاً حرفشم نزنید. اگه از رستوران نورسان غذا بگیریم، بعدش باید چندتا آمبولانس هم بیاریم جلوی در باغ. بانو نسل خاتم با تعجب پرسید: _چطور مگه؟! _بابا نورسان اصلاً به رستورانش نمی‌رسه. اینقدر غذاهاش مزخرفه که پرنده توی رستورانش پَر نمی‌زنه! این‌قدرم بیخیاله و سرش توی گوشیه که نمی‌دونه دور و برش چه خبره! یه بار رفتم رستورانش، اتفاقی گذرم افتاد به آشپزخونش. البته بگید حشره‌خونه بهتره! چشمتون روز بد نبینه. سوسک و مورچه بود که از در و دیوار آشپزخونه می‌رفت بالا. حالم به‌هم خورد و از غذا خوردن منصرف شدم. اومدم برم با نورسان خداحافظی کنم، دیدم یکی از مشتریا غذاش رو خورد و بلند شد. من فکر کردم بعدش میره و حساب می‌کنه؛ ولی با کمال تعجب دیدم مشتری وقتی دید نورسان حواسش نیست، سریع فِلِنگ رو بست؛ بدون اینکه پول غذاش رو بده! فقط نمی‌دونم نورسان خرج پول آب و برق و گازش رو از کجا میاره؟! وقتی مشتریاش به این راحتی، غذا می‌خورن و پولش رو نمیدن! همگی آهی کشیدند که استاد مجاهد گفت: _خب بالاخره چاره‌ای نیست. شاید این فرصتی باشه که ایشون شکوفا بشن و بیشتر حواسشون به کارشون باشه. در ضمن من پیشنهادم واسه نوشیدنی‌های مراسم هم خانوم سچینَس. چرا که کافه‌نار خوبی دارن و به نظرم می‌تونن از عهده‌ی این ‌کار بر بیان! بانو سیاه‌تیری با کلافگی گفت: _روی این هم حساب نکنید. چون همین چند وقت پیش، پرونده‌های شاکیاش رو بستم. علت اکثر شاکیاش هم فقط یه چی بود. خوردن شیرکاکائو با فلفل و گرفتن شکم‌روش و حالت تهوع! استاد مجاهد پوفی کشید. _خب به نظرم با حذف شیرکاکائو با فلفل، این مشکل هم حل میشه! در کل با توجه به وضع موجود، باید به داشته‌هامون اکتفا و به اعضای خودمون اعتماد کنیم. این قضیه هم، یه فرصتیه برای نشون دادن استعداد اعضا، توی کاری که تخصصش رو دارن! هر چهارنفر، راجع به مسئولیت‌های دیگر اعضا در مراسم سال استاد، به بحث و تبادلِ نظر پرداختند و تصمیم گرفتند بعد از نماز جمعه‌ی فردا، آن را به اطلاع اعضا برسانند! رجینا بعد از حدود دو ساعت که زیر تاکسی استاد ابراهیمی خوابیده بود، به سختی بیرون آمد و با همان دست‌های روغنی، لیوان آبی برای خودش ریخت‌. _هِی تُف توی این وضع! یه شاگرد هم نداریم یه لیوان آب دستمون بده! بعد هم با صورتی افسوس‌بار، نگاهی به تاکسی زِوار در رفته کرد. _آخه استاد قربونت برم! چی تو این لَکَنتِه دیدی که بی‌خیالش نمیشی؟! بدبخت چرخ‌هاش به زور بهش وصله؛ بعد بخوایم توش آدم این‌ور اون‌ور کنیم؟! رجینا حداقل هفته‌ای چهار بار، مجبور بود این تاکسی را تعمیر کند و باز روز از نو، خرابی از نو! استاد ابراهیمی که مشغول رد کردن مسافرهای اسنپش بود و با هر کلیک، یک آه می‌کشید، نگاهی به او انداخت. _خب منم با این روزگارم می‌چرخه دخترم! من اگه با این پول در نیارم، شما یه لقمه نون دست من میدی؟! رجینا با آستین لباسش، دماغش را پاک کرد و نگاه تندی به استاد ابراهیمی انداخت. استاد که دوزاری‌اش افتاده بود، آب دهانش را قورت داد. _ببخشید! منظورم همون پسرم بود. رجینا مشغول ادامه‌ی کارش شد که احف و گوسفندانش، وارد باغ شدند. از آنجا که مکانیکی رِجی‌نار نزدیک ورودی باغ بود، احف بلافاصله پس از ورود، با استاد ابراهیمی روبه‌رو شد و سلام و علیکی کرد. سپس به تاکسی استاد که رجی دهانش را باز کرده بود، نگاهی انداخت و بلافاصله استاد ابراهیمی را در آغوش کشید. _شما چقدر خوبی استاد! ماشینت خراب بوده و نتونستی بیای دنبال من. بعد یه نیسان واسم فرستادی و الکی گفتی گوسفندای من توی تاکسیت جا نمیشه. نگو ماشینت خراب بوده و برای اینکه من نگران نشم‌، این حرف رو زدی. آخ که چقدر خوبی! چرا این‌قدره محبوبی؟! استاد ابراهیمی چشم و ابرویی آمد و با دست، به کمر احف زد. _اگه نُطقت تموم شد، بهت بگم که اگه ماشینم هم سالم بود، دنبال تو و گوسفندات نمیومدم. چون ماشین من ظرفیتش چهار نفره، نه دَه‌تا گوسفند به اضافه‌ی یه آدم! احف از بغل استاد بیرون آمد و به چشمانش زُل زد. _ولی در کل استاد خودتی، استاد دانشگاه هم نمی‌تونه ادات رو در بیاره! استاد ابراهیمی پوزخندی زد که صدای گوش‌نوازی به گوششان خورد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344