eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد ندوشن خطاب به بانو احد ادامه داد: _پس بانو، بی‌زحمت شما که مدیر هستید، توی کانال باغ اعلام کنید که قراره بریم یزد. اینجوری اعضا هم تا اون‌موقع آماده میشن! بانو احد سرش را به نشانه‌ی "حله" تکان داد که صدای صدرا به گوش رسید. _درخواشت طلاق اقدش خانوم به خاطر خُرخُر کردن شوهرش! رِژایَت گرفتن اژ بچه‌‌ی شیروش خان به خاطر انداختن ماهی‌های آکواریومش داخل آب جوش، توشط نوجوانان باغ گیلاش! شابِت کردن قتل غیرعمدی گربه‌ی پادشاه باغ پرتقال، به خاطر ژیر گرفتن با مینی‌بوش خودم! وای! خاله شما پرونده‌هایی هم که خودت یه طرفش هشتی رو هم قبول می‌کنی؟! صدرا سراغ کیف پرت شده‌ی بانو سیاه‌تیری رفته بود و داشت یکی یکی پرونده‌ها را می‌خواند که بانو سیاه‌تیری به سرعت به سمت صدرا قدم برداشت. _چیکار می‌کنی بچه؟! اگه دیگه رسوندمت مدرسه. وایسا ببینم! و اما صدرا فرار را بر قرار ترجیح داد! افراسیاپ لپ‌تابش را باز کرده و مشغول انجام سفارشات تایپوگرافی‌اش بود و گهگاهی هم نسکافه‌اش را هورت می‌کشید. _میگم اَفی، تو با رفتن به یزد موافقی؟! افراسیاب نگاهش را از صفحه‌ی لپ‌تاب، به صورت سچینه دوخت. _خب آره. به نظرم هممون یه سفر لازم داریم. اونم یزد، شهر استاد مرحوممون! خیلی دوست دارم شهری که استاد خاکش رو خورده رو ببینم! سچینه که تند تند با دستمال نمناک، داشت سطح میزهای کافه‌اش را پاک می‌کرد، گفت: _آره واقعاً. یه ساله که پامون رو از باغ بیرون نذاشتیم؛ دقیقاً بعد مراسم ختم استاد! تازه من با استاد ندوشن صحبت کردم؛ قراره به خونه‌ی استاد هم سر بزنیم. چون باید بچه‌های استاد رو هم بذاریم خونشون! اینجوری خونه‌ی استاد رو هم می‌بینیم. خونه‌ای که استاد بعضی شبا، ساعت دوازده شب می‌گفت "کیا بیدارن؟" بعد بدون توجه به جوابا، می‌رفت می‌خوابید. یا اتاق استاد که مولاتیا رو روی میز تحریرش می‌نوشت و با هزینه‌ی سرسام‌آور چند هزار صلوات، اونا رو بهمون مینداخت! افراسیاب لپ‌تاپش را بست و با صدایی بغض‌آلود گفت: _یادش بخیر! بعضی موقع‌ها هم از یه جایی که عقل جن هم بهش نمی‌رسید، عکس می‌گرفت و می‌ذاشت توی گروه و می‌گفت "اگه گفتید چیه؟" بعدش می‌رفت سراغ کاراش و بعد چهل و هشت ساعت میومد جواب رو می‌گفت. سپس اشکش سرازیر شد و ادامه داد: _چند روزیه که خواب استاد رو می‌بینم. همش توی خواب می‌خواد یه چیزی بهم بگه. انگار می‌خواد بگه که من هستم، من اینجام و...! فکر کنم همون منظورش خونَشونه که میگه روح من، هنوز توی خونَمون هست. سچینه روبه‌روی افراسیاب نشست و دست به چانه گفت: _آره؛ منم بعضی موقع‌ها خوابش رو می‌بینم! سپس به حالت قبلش برگشت و توضیح داد: _البته یه چیزای دیگه. مثلاً می‌بینم که استاد همش خوشحاله و روی پاش بند نمیشه. فکر کنم با یاد، اون دنیا حسابی دارن عشق و حال می‌کنن! خودت که در جریانی؛ استاد با پسرای باغ بیشتر حال می‌کرد. البته درستش هم همین بود. نمی‌دیدی همش برای مزدوج شدن پسرای باغ، از جمله همین احفِ بدبختِ گوسفند چِران، دعا و آرزو می‌کرد؟! افراسیاب لبخند ریزی زد و سرش را تکان داد که سچینه ادامه داد: _در ضمن من شنیدم انباری خونه‌ی استاد، همون اتاق تمساحاست که ما رو به خاطر چت، می‌خواست بندازه اونجا. البته چون یزد یه شهر کویریه، به جای تمساح، از مارمولکای گُنده بک استفاده می‌کرد! افراسیاب لبخند تلخی همراه با اشک زد. _حالا کی گفته اینا رو؟! _عادل عرب پور دیگه. ناسلامتی رفیقشه. از جیک و پوک زندگی استاد خبر داره! افراسیاب با گوشه‌ی روسری‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد. _بابا بیخیال! کی حرفای این عادل رو باور می‌کنه که تو می‌کنی؟! سچینه شانه‌هایش را بالا انداخت و ناگهان دماغش را با قدرت بالا کشید. _وای خدا. شیرکاکائو با فلفلم سوخت! سپس از سر میز بلند شد و به طرف آشپزخانه‌ی کافه راه افتاد. افراسیاب دوباره لپ‌تاپش را باز کرد که صدرا وارد کافه‌نار شد و با همان لباس فرم و کیف مدرسه، روی یکی از صندلی‌های میز بغلی افراسیاب نشست. _گارشون؟! سچینه از آشپزخانه داد زد: _جانم؟! _یه کیک و نوشابه واشم بیارید! سچینه "چشمی" گفت و افراسیاب زیر چادرش، به شیرین زبانی صدرا ریز ریز خندید که صدایی توجهش را جلب کرد! _های! افراسیاب سرش را بلند کرد که با قد بلند آسنسیو روبه‌رو شد. به همین خاطر آب دهانش را قورت نداده گفت: _سلام! سپس سرش را به نشانه‌ی کلافگی تکان و این بار آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید؛ هِلو مِستِر! آسنسیو بدون توجه به هول کردن افراسیاب، بدون مقدمه رفت و دقیقاً روبه‌روی او نشست. افراسیاب که انتظار این حرکت را نداشت، تکانی به خودش داد و روسری‌اش را درست کرد. سپس با لپ‌تاپش مشغول شد که آسنسیو چیزهایی به انگلیسی و اسپانیایی بلغور کرد که افراسیاب چیزی از آن نفهمید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 در نگاه و لحن صحبت آسنسیو، مظلومیت و اندوه خاصی موج می‌زد. افراسیاب سعی می‌کرد از حرف‌هایش سر در بیاورد، اما چیزی عایدش نمی‌شد. فقط چند بار کلمه‌ی لاو و جاست فرند و... را شنید که باعث شد قلبش تندتر از قبل بزند. آسنسیو که فکر می‌کرد افراسیاب حرف‌هایش را متوجه می‌شود و دارد با دقت به آن‌ها گوش می‌دهد، دوباره رفتاری ناگهانی از خود نشان داد و سریع یک جعبه از جیبش در آورد و آن را باز کرد و حلقه‌ی دست داخلش را به افراسیاب نشان داد. افراسیاب که تا الان دودل بود، با دیدن این حلقه مطمئن شد که خبری در راه است و آن خبر چیزی جز خبر خواستگاری نیست. افراسیاب به حلقه زل زده و لبخندی ملیح روی صورتش نقش بسته بود. دیگر سینگل بودن را باید به فراموشی می‌سپرد و دوران جدیدی را آغاز می‌کرد. بالاخره آن مرد رویاها با پای پیاده و حلقه به دست، سر و کله‌اش پیدا شده بود؛ اما چند چیز فکرش را درگیر کرده بود. اینکه آیا باید با مارکو به مادرید بروند و آنجا زندگیشان را شروع کنند، یا اینکه او را راضی می‌کند تا در همین باغ و مقابل چشم همه، زندگیشان را سر و سامان بدهند. یا اینکه آیا خانواده و فک و فامیل او، برای انجام مراسمات پاتختی و بله برون و عروسی، حاضرند به مادرید سفر کنند؛ یا اینکه افراسیاب در غربت و بدون فک و فامیل‌هایش و پشت دوربین فضای مجازی، قرار است به خانه‌ی بخت برود. یا اینکه قرار است جهیزیه را با بلیت چارتر هواپیمای شیراز_مادرید به آنجا منتقل کنند، یا اینکه کامیون کامیون و به صورت زمینی آن را جابه‌جا کنند؟! همه‌ی این‌ها شیرینی خواستگاری مارکو را کم کرده بود که ناگهان صدرا دست زد و با فریاد گفت: _مبارکه آبجی! صدرا که تا آماده شدن سفارشش، به آن‌ها زل زده بود و رفتارهایشان را زیر نظر داشت، بعد از زدن این حرف، از روی صندلی بلند شد و به سمت آسنسیو رفت. سپس به دلیل قد کوتاهش، رفت روی میز و صورت مارکو را بوسید و گفت: _مبارکه مِشتر آشنشیو! هَپی مَپی! آسنسیو از طرفی تعجب کرده بود و از طرفی هم احساس می‌کرد حرفش را فهمیده‌اند و قرار است به یارش‌اش بشتابند. سچینه که با صدای بلند صدرا‌، خودش را به میز رسانده بود، با دیدن جعبه‌ی حلقه در دستان آسنسیو و ذوق مرگی مشهود در صورت افراسیاب، جفت دستانش را به صورتش چسباند و گفت: _وای باورم نمیشه! بالاخره اون کفتر کاکل به سر، دُم به تله داد؟! سپس دستانش را روی میز تکیه‌گاه کرد و لبخندی از ته دل زد. _ای جانم! چه ترکیب قشنگی! افرا_مارکو! از شیراز تا مادرید! خدایا تا باشه از این ترکیبا. سپس نزدیک افراسیاب شد و لُپش را بوسید و ادامه داد: _مطمئن باش این ازدواج، بهترین و لاکچری‌ترین ازدواج توی دفتر ثبت ازدواج من میشه. واقعاً فوق‌العادس! سپس صدرا انگشت شَست و اشاره‌اش را به‌هم چسباند و سوراخی درست کرد و گفت: _بِراوو! سچینه با خوشحالی حرف صدرا را تایید کرد و پس از پایین آوردن وی از روی میز، کیک و نوشابه‌اش را تحویل او داد که آوا واعظی نفس زنان از راه رسید. _چقدر تو سریعی مارکو! یادم باشه این دفعه که می‌خواستم بفروشمت، حتماً به مشتریات بگم که سرعت بالایی داری! همه‌ی نگاه‌ها به او خیره شد که آوا نزدیک میز شد و پس از دیدن حلقه، سرش را تکان داد. _چقدر تو وسواس داری مارکو! گفتم که همین حلقه واسه ساندرا خوبه. بعد اومدی از اینا هم نظر بخوای؟! چشمان همه گشاد شده بود که افراسیاب پرسید: _چی گفتی؟! این حلقه واسه ساندارس؟! ساندرا کیه دیگه؟! آوا عینک دودی‌اش را در آورد. _واقعاً نمی‌شناسیدش؟! بابا ساندرا گارال، نامزد مارکو دیگه. مارکو اومدنی به نامزدش قول داد که هروقت از ایران برگشت، یه سوغاتی خوب براش بیاره. منم یه حلقه بهش پیشنهاد دادم که خب مارکو این رو خرید و اصولاً چون آدم سخت‌گیریه، اومده به شماها هم نشونش بده تا نظرتون رو بدونه و بفهمه که انتخابش بی‌نقصه یا نه! حالا چی بهش گفتید؟! قشنگه یا نه؟! افراسیاب و سچینه به‌هم خیره شدند و صدرا هم به آن‌ها که یکهو افراسیاب لپ‌تاپش را بست و بلافاصله از روی میز بلند شد و گریه‌کنان، به سمت در خروجی کافه‌نار قدم برداشت. _وا؟! چرا اینجوری شد اَفی؟! ناراحت شد از حرفم؟! سچینه آهی کشید و سرش را خاراند. _نه. فکر کنم از نسکافه‌ام خوشش نیومد. چون بر خلاف حرفش، باز توش فلفل قرمز ریخته بودم. آوا لب و لوچه‌اش را کج و کوله کرد و کنار آسنسیو نشست و چند کلمه‌ای به انگلیسی با او صحبت کرد که صدرا گفت: _اینم اژ عروشی که به‌هم خورد! سپس با دلخوری رفت روی میزش نشست و شروع به خوردن کیک و نوشابه‌اش کرد! با صدای قیژ قیژ تخت، رجینا بالشت را محکم‌تر به سرش کوبید. _اگه گذاشتید یه دِقَه کَپه خوابمون رو بذاریم. اَه! اما این‌بار اضافه بر صدای قیژ قیژ، صدای ناله‌ها و حرف‌زدن‌های بسیار نامفهوم مهدیه نیز اضافه شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344