#باغنار2🎊
#پارت39🎬
سچینه لِنگ افراسیاب که از روی تخت افتاده بود را بالا انداخت و با چشمهایی نیمه باز نگاهی به مهدیه کرد. با دهانی باز خوابیده بود و تسبیح به دست، در خواب حرف میزد. سچینه با دیدنش، پوفی کشید و خواست به حالت خوابش برگردد که یکدفعه رَستا با آن موهای افشان، بالای سرش ظاهر شد.
_یا صاحب جن و پری! چته تو؟!
رستا با چهرهای مشکوک، جواب سچینه را داد.
_به نظرت این چِشِه؟!
قبل از جواب دادن سچینه، مهدیه نالهی بلندی کرد. به همین خاطر همگی سیخ در جایشان نشستند که سچینه بلند شد و به سمتش رفت.
_معلومه اوضاعش خیلی خیته! الان بیدارش میکنم.
بعد هم با محکم تکان دادن شانهاش، سعی در بیدار کردنش داشت؛ اما مهدیه چون در هیجانیترین قسمت خوابش سِیر میکرد، یکدفعه بلند شد و شروع به جیغ زدن کرد.
_استاد...استاد...! به خدا غلط کردم! دیگه این کارو نمیکنم!
رجینا سرش را خاراند و با گیجی نگاهش کرد.
_عامو استاد کجا بود نصفه شبی؟! اون الان داره توی بهشت با حوریا عشق و حال میکنه! بگیر بخواب جونِ ما!
مهدیه ترسش با بغض مخلوط شد.
_به خدا خودِ استاد بود. خودم دیدمش!
بعد دستش را بالا برد و شبیه بازیگران تئاتر گفت:
_تو یه باغ پر از گل، وسط یه هالهی پرنور ایستاده بود و...!
سچینه سرش را تاسفبار تکان داد.
_اینقدر استاد رو توی نور نذار. هم خودت رو دیوونه میکنی، هم ما رو بیخواب!
مهدیه بغضش به گریه تبدیل شد که رستا دستمالی دستش داد و او هم بعد از فین کردن، هقهق کرد.
_چرا باور نمیکنید؟! به خدا راست میگم. استاد توی یه هالهی نور...!
اینبار حدیث ضربهای به پیشانیاش کوبید.
_بگیر بخواب بابا. از فلافلای نورسان خوردی، نخودش به جا معدهات، تو کلهات باد انداخته و داری چرت و پرت میگی!
مهدیه وقتی دید کسی حرفش را باور نمیکند، رو به سچینه گفت:
_آبجی سَچی، تو حرفام رو باور کن. استاد توی یه هالهی نور...!
سچینه خمیازهای کشید و قبل از تمام شدن جملهی مهدیه گفت:
_ببین آجی، خیلی دلم میخواد گوش بدم؛ چون منم از این خوابا زیاد میبینم! ولی خب الان خواب غلبهاش بیشتره. پس بذار یه وقت دیگه. دمت گرم!
مهدیه نگاهش را مظلوموار به اطراف چرخاند که سچینه شیرکاکائویی از زیر بالشتَش در آورد و برای مهدیه انداخت.
_بیا این شیرکاکائو رو هم بگیر بخور که هرچی توی اون مغزت هست رو میشوره میبره پایین. شبت شیک!
مهدیه دوباره اشک در چشمانش حلقه زد و اینبار ترجیح داد سر جایش دراز بکشد. یادِ خواب و حرفهای استاد افتاده بود. استاد فهمیده بود که او در نوشتن یکی از تمرینها، تقلب کرده و میخواست با ترکه فلفلی تنبیهاش کند؛ اما یک چیزی خیلی عجیب بود! استاد هردفعه میخواست چیزی بگوید، اما نمیتوانست. با این حال شاید در سکوتهای استاد، مسئلهی مهمی نهفته بود که هنوز کسی از آن سر در نیاورده بود!
خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود که احف زودتر از همه از رختخوابش دل کَند. کش و قوسی به بدنش داد و مستقیم به طویله رفت. گوسفندانش را به همراه خَرَش برداشت و به سمت خیاطی و آرایشگاه حدیثنار راه افتاد. در دستش هم یک شیشه پاککن بود و چند لحظه یک بار، چشمانش را میبست و به جاهای مختلف بدنش میزد.
_کیه؟!
_منم!
حدیث که معلوم بود از خواب نازی بیدار شده، با عصبانیت گفت:
_شما دیگه کی هستی اول صبح؟!
احف که حسابی سرحال بود، با لحن خاصی گفت:
_منم منم احفتون، گوسفند آوردم براتون!
طولی نکشید که حدیث با چشمانی نیمهباز در را باز کرد.
_سلام و برگ! مزاحمتون که نشدم؟!
_سلام و درد. خودتون چی فکر میکنید؟!
احف لبخند ملیحی زد.
_خب مهم نیست من چه فکری میکنم. مهم اینه که باهاتون کار دارم و کارم هم دستمزد خوبی داره. حالا میشه بیام داخل؟!
حدیث چشم غرهای رفت و از پشت در کنار رفت. احف نیز اول گوسفندان و خَرَش را به داخل راهنمایی کرد و سپس خودش وارد شد. حدیث با دیدن گوسفندان جیغ بلندی کشید.
_اینا رو چرا آوردید داخل؟! بابا به خدا اینجا محل کسبه!
_خب کاری که گفتم مربوط به ایناس دیگه. در ضمن گفتم که؛ حقوقتون هم محفوظه!
سپس از کیسهی داخل دستش، چند نایلون شیر و دوغ و چند قالب پنیر و کره در آورد و گفت:
_بفرمایید. اینا آخرین محصولات گوسفندای نازنین منه که قسمت شما شد.
حدیث با دیدن لبنیات گوسفندان احف، به جز آقای بَبَعوند و ببف، کمی آرام شد و گفت:
_چرا آخرین؟! نکنه گوسفنداتون مریض شدن؟!
احف چند پیس از شیشه پاککن را به خودش زد و جواب داد:
_نه بانو! راستش من چند روز دیگه عازم خدمت مقدس سربازیم. در نبود من هم خب کسی نیست اینا رو تر و خشک کنه و به دادشون برسه و بدتر وَبال گردن میشن. به خاطر همین امروز قراره بفروشمشون تا با خیال راحت به دیار غربت برم!
حدیث نایلون لبنیات را از دست احف گرفت و متعجب به شیشه پاککن خیره شد...!
#پایان_پارت39✅
📆 #14030117
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت40🎬
سپس با چشمانی ریز شده پرسید:
_که اینطور. حالا این شیشه پاککن رو واسه چی میزنید به خودتون؟!
احف لبهایش را تَر کرد.
_راستش یکی از شروط رفتن به سربازی، پاک بودنه. منم این شیشه پاککن رو به خودم میزنم تا پاکِ پاک برم خدمت!
حدیث به زور جلوی خندش را گرفت و زیرلب گفت:
_خوبه حالا کارِتون با شیشه پاککن راه میفته. وگرنه باید تریاک پاککن و گُل پاککن هم میزدید به خودتون!
احف که درست نشنیده بود، با لبخند پرسید:
_چیزی گفتید؟!
حدیث خودش را جمع و جور کرد.
_نه، هیچی! الان چه کاری از دست من بر میاد؟!
احف صدایش را صاف کرد.
_خب میخوام یه دستی به سر و روی گوسفندام بکشید تا با یه قیمت خوب بفروشمشون!
حدیث با جدیت گفت:
_متاسفم! ولی من به نامحرم دست نمیزنم. آدم و گوسفند هم نداره!
احف پوزخندی زد.
_راستش گوسفندای من اکثراً مونثن! اونایی هم که مذکرن، هنوز به سن تکلیف نرسیدن. پس نگران نباشید!
حدیث پوفی کشید.
_خب من الان باید چیکار کنم؟!
_راستش میخوام گوسفندای مونثم رو یه کم آرایش کنید تا به چشم بیان و زودتر فروش برن. واسه گوسفندای مذکر هم یه تیکه لباسی، چیزی بدوزید که این عضلات سیکس پکشون بزنه بیرون و همچنین موهاشون رو فرفری کنید تا زودتر مشتری براشون پیدا بشه. فقط زیادهروی نکنید که ممکنه یهویی گوسفندا نسبت بههم تحریک بشن و اتفاقات ناگواری بیفته!
_شما مگه نگفتید هنوز به سن تکلیف نرسیدن؟!
_به سن تکلیف نرسیدن، به بلوغ که رسیدن!
حدیث چانهاش را خاراند و پس از لحظاتی گفت:
_که اینطور. خب حالا این خر رو چیکار کنم؟!
احف با خنده سرش را تکان داد.
_نه، نه! فِراری رو کاریش نداشته باشید. چون همینجوریش خوشگله و زودی فروش میره.
حدیث نیز سرش را تکان داد.
_کاملاً مشخصه! حالا ایشون آخرین محصولش چی بوده؟!
_والا ایشون تا لحظهی مرگ، در حال تولید عنبرنسارا هستن. ولی خب شیر هم دارن که معروفه به شیرِ خر. من تا حالا نچشیدم. میخوایید بدم شما بچشید؟!
حدیث عوق ریزی زد.
_لازم نکرده. در ضمن زودتر فِراریتون رو ببرید که داره دود اِگزوزش اینجا رو برمیداره!
احف لبخند گرمی زد.
_چشم؛ خیلی ممنون. پس من یه سر میرم کائنات و زودی برمیگردم. انشاءالله که تا اون موقع آماده شده باشن. چون تا ظهر نشده باید همشون رو بفروشم!
حدیث نیز باشهای گفت و احف، فرمان فِراری که همان کلهبند بود را گرفت و از آنجا خارج شد!
همگی دور سفرهی صبحانه نشسته بودند و بدون هیچ حرفی، داشتن نان و پنیر و خیار و گوجهشان را میخوردند. استاد مجاهد که سرحالتر از بقیه به نظر میرسید، چای شیرینش را هم زد و نگاهی به اعضا انداخت.
_چرا اینقدر ساکتید دوستان؟! چیزی شده؟!
همگی سکوت پیشه کرده بودند که بانو احد گفت:
_راستش استاد، چند وقتیه که بچهها هی خواب استاد واقفی مرحوم رو میبینن. توی خواب، استاد هی میخواد یه چیزی بگه و نمیتونه. بچهها هم به خاطر این خوابای پریشون، دل و دماغی واسشون نمونده!
استاد مجاهد لبانش را به وسیلهی چای شیرین تر کرد و گفت:
_نگران نباشید دوستان. حتماً استاد میخواد واسه مراسم سال ازتون تشکر کنه و روش نمیشه. خودتون که در جریانید. استاد خیلی خجالتی و ماخوذ به حیا بود. خدا بیامرزتش!
استاد ندوشن تکهای از نان سنگک را کَند و گفت:
_دقیقاً استاد! در ضمن امروز همون روزیه که باید بریم یزد. به خاطر همین، من واسه امروز عصر یه اتوبوس اجاره کردم که هم بریم خونهی منِ تازه دوماد رو ببینید، هم با شهر مرحوم استاد بیشتر آشنا بشیم و بعد این همه سختی و استرس، کلاً حال و هوامون عوض بشه. پس صبحونه رو که زدید بر بدن، پاشید وسایلتون رو جمع کنید و نذاریدش واسه دقیقهی نود!
همگی با دهانی باز به استاد ندوشن خیره شدند که سچینه گفت:
_استاد همین امروز عصر؟! الان ما توی این چند ساعت، چیجوری آماده بشیم؟! اصلاً چرا زودتر نگفتید؟!
دخترمحی پاسخ داد:
_سفر خارجه که نمیریم. همین یزد خودمونه دیگه. یکی دوتا دست لباس برمیداریم، با مسواک و خمیر دندون و لیوان و حولهی شخصی و دیگه عرضم به حضورت...!
_آفتابه یادتون رفت!
این را علی املتی گفت و ادامه داد:
_چون با اتوبوس بریم، هر لحظه ممکنه راننده به خاطر دستشویی کنار بزنه و توی یه بیابون ما رو نگه داره. پس باید یه آفتابه داشته باشیم که لَنگ نمونیم. اگرچه که اگه آفتابهی شخصی داشتیم، خیلی بهتر بود. درست نمیگم دوستان؟!
کسی چیزی بروز نداد که رجینا گفت:
_خب شوفرش کیه؟! اگه عُنُق باشه که هرجا خواستید نگه نمیداره!
استاد ندوشن پاسخ داد:
_نگران نباشید. رانندش یکی از رفیقای دوران مهد کودکمه که ماشاءالله الان هم اتوبوس داره، هم گواهینامهی پایه یک! هرجا هم خواستیم، نگه میداره.
_خب چرا با مینیبوس و تاکسی خودمون نمیرید؟! تازه تعمیرش کردما!
بانو احد نگاه چپی چپی به رجینا انداخت...!
#پایان_پارت40✅
📆 #14030117
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344