eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 _می‌ذاشتی یه دَه دقیقه بگذره! دختر در حالی که داشت به چرت و پرت‌های یاد فکر می‌کرد، نگاهش به موجود افتاد. موهای ژولیده و لباس‌های تیکه پاره شده. دهان خونی و چهره‌ای زخمی! دختر خواست فریادی بکشد که یک‌دفعه موجود ژولیده شروع به صحبت کرد. _لطفا نترسید! منِ حیوون زده گم شدم. این لباسامم حیوونا رحم تو مرامشون نبود، کردنش توپ چهل تیکه! یاد چشم‌هایش اشکی شد و با یک لبخند ژکوند، مرد ژولیده را نگاه کرد و فهمید آن هم یک بدبخت دیگری مثل خودش است که اینجا گیر افتاده. به سختی از روی زمین بلند شد و دستی به شانه‌ی مرد ژولیده زد. _الهی ذلیل نشی جوون‌مرد! بیا بریم که منم عین خودت زخمیم. فقط یه کمک بده این موتور رو بلند کنیم. اما با شنیدن صدای دختر، تازه یادش افتاد که او هم اینجاست. به خاطر مسائل شرعی، مانده بودند چکار کنند و چطور سوار موتور بشوند. جعبه نوشابه برای دو فرد نامحرم سازگار بود، نه سه نامحرم. یاد سری به افسوس تکان داد و گفت: _اگه رساله‌ام اینجا بود، الان می‌فهمیدم حکم سوار شدن اضطراری روی موتور، واسه سه‌تا آدم نامحرم چی میشه! هِی، چی فکر می‌کردیم، چی شد! لحظاتی گذشت که مرد ژولیده گفت: _حاجی بیا بریم. الان که نمی‌تونیم فکر این چیزا باشیم. حیوونا تیکه تیکه‌مون می‌کنن! یاد نَهِ قاطعی گفت و نُچ‌نُچی کرد. _نه برادر! دین همه‌جا با ماست. یه لحظه جدایی از دين، ديانت یه عمر رو به باد میده. منبع، مرحوم استاد واقفی! بعد هم با یادآوری استاد و تیک عصبی‌اش، شروع به گریه کرد. مرد پوفی کشید و دختر با بغض یاد را نگاه کرد. _خدا بیامرزه! ولی حالا بیایید بریم تا دیر نشده. هرآن ممکنه یکی سر برسه! یاد مجدداً سعی داشت راهی برای سوار شدن پیدا کند که این دفعه مرد در یک حرکت ناگهانی، چاقویی از جیبش در آورد و دست‌های یاد را از پشت سر قفل کرد و دختر را هم تهدید کرد. _مرتیکه برو خودت رو مسخره کن! شیتیلِت رو رد کن بیاد ببینم. بعدش خودت بمون و موتورت! در یک حرکت آنی، چند مرد دیگر از پشت بوته‌ها و درختان سر رسیدند و همگی افتادند به جان یاد و دخترک. هرچه پول و بند و بساط بود را برداشتند و با خود بردند. دقایقی گذشت. دخترک و یاد، حتی نای ناله از درد را هم نداشتند که ناگهان صدای آژیر پلیس آمد. یاد با شنیدن صدا، فهمید اوضاع خراب است. سر دخترک داد زد تا فرار کند؛ اما دخترک نمی‌خواست او را با این حال رها کند. صحنه، صحنه‌ای به شدت اشک‌آور و احساسی شده بود. یاد می‌گفت برو و دخترک می‌گفت نه و این رویه ادامه داشت. صحنه جدایی رومئو ژولیت خدابیامرز، در برابر این صحنه‌ی عاشقانه_جنایی لُنگ می‌‌انداخت. دخترک بالاخره راضی شد و به سختی از جاده خارج و پشت بوته‌ای پناه گرفت. از دور شاهد ماجرا بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. به یادی نگاه می‌کرد که پلیس‌ها به دستش دستبند زده بودند و داشتند او را می‌بردند. یاد می‌خواست لحظات آخر، حالت گنگسترانه‌ای داشته باشد تا حداقل اینجا اُبهتش را ثابت کند. به همین خاطر نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و سپس سیس و فیس آرنولد شوارتزنگر در فیلم ترمیناتور را به خود گرفت؛ اما در واقعیت، چهره‌اش بیشتر شبیه ممد، پسر اصغر آقا کاسب محل شده که دست بچه‌ها موز دیده بود. طولی نکشید که نیروی انتظامی، سیس و فیس او را به‌هم زدند و به داخل ماشین هدایتش کردند! گوشه‌ی بازداشتگاه کِز کرده بود. در ذهنش مرور می‌کرد که چرا همه‌ی اتفاقات بد باید برای او بیفتد؟! اسارت توسط باغ پرتقال، از دست دادن استادش، رفتن به آن کلبه و روبه‌رو شدن با دخترک و مادرش‌، جور کردن پول به وسیله‌ی قرض کردن از باغ انار و افتادن در دام سارقین و در نهایت افتادن به دست پلیس! اما بدون توجه به این همه اتفاق، تمام فکر و ذکرش پیش دخترک بود. اینکه توانست فرار کند یا نه؟! اینکه چطور می‌خواهد پول عمل مادرش را جور کند؟! ای کاش حداقل با پول‌ها فرار می‌کرد. ای کاش اصلاً سارقین از سر راه نمی‌رسیدند. راست می‌گویند که باد آورده را باد می‌برد. البته در این میان دست راستش هم شروع به خاریدن کرده بود. آن‌قدر شدید که مجبور شد باند آن را باز کند تا انگشتان زخمی‌اش کمی هوا بخورد. چند روزی گذشته بود و یاد همچنان در فکر و خیالش سِیر می‌کرد. آن‌قدر توی خودش بود که اصلاً سوال‌های دیگر زندانی‌ها را هم نمی‌شنید که به آن‌ها پاسخ بدهد. البته احساس غریبی هم می‌کرد. بالاخره اولین بار بود که پایش به اینجور جاها باز می‌شد. به رسم هرروزه، یکی از زندانی‌ها داشت آواز می‌خواند و بقیه هم با جان به او گوش می‌دادند: _اگه یادش بره، که وعده با من داره، وای وای وای! اگه دلِ بیچارمو، به دستِ غم بسپاره، وای وای وای...! با باز شدن در، صدای آواز قطع و همه‌ی چشم‌ها به این سمت خیره شد. _آقایون! متهم جدید آوردم واستون. برو داخل...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344