#باغنار2🎊
#پارت54🎬
_با این پولی که شما دادی، میتونم بهت نصف یه دونه فلافل با یه قلوپ نوشابه بدم. بپیچم واست؟!
عمران آب دهانش را قورت داد.
_نصف یه دونه فلافل که پیچیدن نمیخواد.
فروشنده نیز سرش را تکان داد که عمران نگاهش به کارت مغازه افتاد. فلافلی حاج عبدالله!
_ببخشید آقا شما پشمکم دارید؟! چون من اینقدر گشنمه که فقط میخوام سیر بشم. حالا فلافل و پشمک بودنش مهم نیست.
فروشنده پوزخندی زد.
_اینجا فلافلیه عمو. پشمک کجا بود؟!
_آخه اسم مغازتون حاج عبداللهه. گفتم شاید پشمکم دارید!
فروشنده لبخندِ کوچکی زد.
_نه عمو. هر گِردی، گردو نیست!
عمران سرش را تکان داد و سپس آهی از ته دل کشید. میخواست برگردد و از مغازه خارج شود که دستی را روی شانهاش احساس کرد.
_صبر کن!
پیرمردی با محاسن سفید و چهرهای نورانی، داشت به عمران لبخند میزد و با فروشنده حرف!
_آقا بهش هرچندتا که میخواد، فلافل بدید. من حساب میکنم.
چشمان عمران از خوشحالی برقی زد!
_ممنونم آقا. همین یه دونه هم از سرمون زیادیه!
عمران آنقدر گرسنه بود که میتوانست به تنهایی سه چهار فلافل را بخورد؛ اما ادب حکم میکرد که با همان یک دانه سیر شود!
راه زیادی تا باغ نمانده بود و عمران با قدمهایی خسته، در حال رفتن به آنجا بود. هنوز حافظهاش خوب کار میکرد و از کوچه پسکوچهها، داشت راه میانبر را میرفت. هنوز یکی دو ساعتی از ظهر نگذشته بود که صدای قار و قور شکمش دوباره به گوش رسید. حق هم داشت. یک فلافل برای یک سال گرسنگی و در به دری کافی نبود. البته فکر اینکه الان غذاهای خوشمزه روی گاز آشپزخانهی باغ است، به او دلگرمی میداد.
پس از دقایقی به باغ رسید و جلوی در ایستاد. خواست کلید بندازد داخل قفلِ در. جیبهای پاره پورهاش را گشت، اما خبری نبود. گمان کرد شاید در طول راه گم کرده. کمی سرش را خاراند. پس از لحظاتی یادش آمد که برگ اعظم باغ پرتقال، کلیدها را از او گرفته و شرط گذاشته بود که تا پیشنهادش را نپذیرد، خبری از کلیدها نیست. آهی کشید. خواست زنگ در را بزند؛ اما پشیمان شد. آیفون باغ تصویری شده بود و مثل اینکه در نبود او، حسابی ولخرجی کردهاند. تصور اینکه اعضا او را با این شکل و شمایل ببینند و سکته کنند، او را آزار میداد. البته که احتمال نشناختن اعضا و گدا فرض کردن او هم بود.
عمران به عنوان برگ اعظم باغ انار شناخته میشد و دیدن او با این سر و وضع، باعث کسر شانش بود. آن هم تازه بعد از حدود یک سال که سر و کلهاش از ناکجا آباد پیدا شده. پس باید تصمیم دیگری میگرفت. کمی فکر کرد و چیزی به ذهنش رسید. تصمیم گرفت پنهانی وارد باغ شود و پس از سیر کردن شکمش و رسیدگی به سر و وضعش، خود را به اعضای باغش نشان دهد.
اول باید وارد باغ میشد. راهی نبود جز بالا رفتن از دیوار. البته نگران نگهبان باغ هم بود. اگر علی املتی او را میدید، همه چیز لو میرفت. کمی این پا و آن پا کرد و لبخندی گوشهی لبش نشست. عمران او را برای نگهبانی باغ در نظر گرفته بود و علی املتی، یک جورایی پُست الانش را مدیون عمران بود. پس میشد به محض لو رفتن، با پیشنهاد پُست بالاتر دهان او را برای همیشه بست. از سوراخ در نگاهی به کانکس نگهبانی انداخت تا خیالش از بابت حضور نگهبان راحت شود؛ اما با کمال تعجب دید که کانکس خالیست و کسی مراقب باغ نیست. تلویزیون کانکس هم روشن است و انرژیایست که دارد همینجوری هدر میرود. آهی کشید و زیرِ لب غرید.
_زهرمار بشه حقوقتون! سوسک بالدار جهنمی نصیبتون. مفت مفت حقوق میگیرید که همینجوری برق رو هدر بدید و باغ رو بذارید به اَمون خدا؟!
سپس لبش را گاز گرفت.
_البته که امان خدا از بهترینِ امانهاست!
بعد دستش را مشت کرد و با حرص گفت:
_درستتون میکنم. من برگشتم و این باغ دیگه بیصاحاب نیست. وقتی فرستادمتون اتاق تمساحا، میفهمید عمران هنوز زندست و داره نفس میکشه!
اما بلافاصله یاد زجرهایی که در برزخ کشیده بود، افتاد. به همین خاطر چشمانش را بست و استغفار کرد.
نگاهی به دور و بَر انداخت تا کسی شاهد بالا رفتن او از دیوار نباشد. از اوضاع آرام اطراف باغ مطمئن شد و خواست بالا برود که چشمش به اعلامیهای افتاد.
_یک سال از پرواز دو نفرهشان گذشت و جز مُشتی برگ بر ما باقی نگذاشتند. این یک سال را با خاطرات خوب و طنز و تخیلیشان، چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم و در فراقشان چه برگهایی که از ما ریخته نشد. هنوز با تصور چهرهی معصومشان اشک میریزیم تا شاید آرام گیریم و با حضور پیکرشان، رفتنشان را باور کنیم. با نهایت تاسف و تاثر، مراسم سالگرد آن دو عزیز شکفته(یکی نوگل و دیگری پیرگل)را به شما عزیزان اعلام میداریم. به همین مناسبت مراسم یادبودی در قطعهی برگ آورانِ قبرستان باغات برگزار و سپس در محل زندگی آن دو مرحوم که باغ انار باشد، قرآن خوانی انجام میشود...!
#پایان_پارت54✅
📆 #14030126
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344