eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 بانو احد سپس لب‌هایش را تَر کرد و گفت: _حواستون کجاست استاد؟! باغ ما رو دزد زده و پولی در بساط نداریم. واسه شام امشبم که باقالی پلو با ماهیچس و بانو نورا زحمت پختش رو کشیده، از جناب احف پول قرض کردیم! عمران با به یاد آوردن ماجرای دزدی، دوباره آهی کشید؛ اما با فهمیدن شام امشب، چشمانش برقی زد که بانو سیاه‌تیری پرسید: _حالا چرا هی قربونی قربونی می‌کنید استاد؟! یه کم شکسته نفسی داشته باشید. والا به خدا زشته! عمران به زمین خیره شد و دستی به ریش‌های پرپشتش که یک سالی اصلاح نشده بودند، کشید. _اگه می‌دونستید که من توی این سال چی کشیدم و چه بلاهایی که سرم نیومد، مطمئنم که ده تا ده تا واسم قربونی می‌کردید! _خب بگید تا بدونیم. گرچه در هرصورت، به دلیل کمبود بودجه از قربونی خبری نیست. بانو سیاه‌تیری این را گفت که مهدینار رشته‌ی کلام را به دست گرفت. _البته قبل جواب دادن به این سوال، ممنون میشم به سوالی که چند ساعته ذهنم رو درگیر کرده جواب بدید استاد. شما توی بیمارستان به خاطر فهمیدن دزدی از باغ غش کردید. در حالی که قبلش اومده بودید توی آشپزخونه‌ی باغ و قطعاً چشمتون به اون نوشته‌ی روی یخچال مبنی بر دزدی از باغ خورده. سوال من اینه که چرا اون موقع غش نکردید؟! عمران کمی دهانش را کج و کوله کرد و سپس جواب داد: _من اون موقع خیلی گشنم بود و هوش و حواس درستی نداشتم. به همین خاطر من اون نوشته رو خوندم، ولی دقیق نفهمیدم که معنیش چی میشه. مثل الان که خیلی گشنمه و کم کم دارم بی‌هوش میشم! سپس دست روی دلش گذاشت که استاد مجاهد گفت: _دوستان سرپا ایستادن دیگه بسه. بفرمایید داخل کائنات که بشینیم و حسابی حرف بزنیم و بعدش یه شام خوشمزه بخوریم. بفرمایید! همگی می‌خواستند داخل کائنات بشوند که ناگهان صدای رجینا در آمد. _صبر کنید! همگی به طرف او برگشتند که وی ادامه داد: _منم مثل داش مهدینار یه سوالی بدجوری مغزم رو تیلیت کرده. البته مطمئنم سوال من، سوال شوماها هم هست و صدالبته در شِگِفتم که چرا تا الان کسی حرفی نزده! اونم اینه که ما دو نفر رو از دست داده بودیم. برای دو نفر ختم و مراسم سال گرفتیم؛ ولی الان فقط یه نفر رو پیدا کردیم. رجینا در میان نگاه‌های متفکرانه‌ی اعضا، نزدیک عمران شد و به چهره‌اش زل زد. _استاد، یاد کجاست؟! همگی پس از سکوتِ لحظه‌ای، با همهمه و نگاه کردن به یکدیگر، مُهر تاییدی بر این سوال زدند که ناگهان گوشی رجینا زنگ خورد و وی بلافاصله جواب داد: _سلام عشقم. چطور مِطوری؟! بذار برم یه جای دیگه. اینجا آنتن مانتن نمیده! سپس بدون اینکه جواب سوالش را بگیرد، به سمت حیاط باغ انار رفت. عمران بدون توجه به رجینا، چند قدمی از جمع دور شد و به دوردست خیره شد. سپس عینکش را در آورد و گفت: _آخرین بار که صداش رو شنیدم، داشتن شکنجم می‌دادن که یاد با التماس می‌گفت مگه ما چیکار کردیم که این کارا رو باهامون می‌کنید؟! بعدشم دیگه نفهمیدم چیشد. الانم احتمالاً کشتنش. چون شاگردی که من تربیت کرده بودم، مثل خودم زیر بار حرف زور نمی‌رفت! با شنیدن این کلمات که قطاری پشت سرِ هم ردیف شدند، ناگهان همگی زدند زیر گریه و یک جورایی جشن امشب کوفتشان شد! عمران هم قطره اشکی که گوشه‌ی چشمش ایستاده بود و پایین نمی‌آمد را پاک کرد که استاد مجاهد با صدایی لرزان و البته امیدوارانه گفت: _دوستان نگران نباشید. از کجا معلوم برادر یاد فوت شده باشه؟! ما فکر می‌کردیم که استاد هم فوت شده، ولی الان صحیح و سالم اینجا وایستاده. پس امیدتون رو از دست ندید و به خدا توکل کنید. الانم بیایید بریم داخل تا قشنگ استاد کل ماجرا رو برامون تعریف کنه! اعضا کمی ته دلشان قرص شد و خواستند بروند داخل که این بار سر و کله‌ی استاد ندوشن پیدا شد. _دوستان درسته که استاد پیدا شده و امشب هم جشنه؛ ولی دلیل نمیشه که اعضا وظیفشون رو انجام ندن. الان کانکسِ خالی می‌تونه از باغ مراقبت کنه؟! البته نگران نباشید. فعلاً دوست مهد کودکم رو گذاشتم اونجا تا من بیام بهتون خبر بدم. با شنیدن این حرف، عمران نگاهی به اعضا انداخت و با لحنی محکم گفت: _پس کو نگهبان باغ؟! مهندس؟! علی املتی؟! _من که شما رو قلمدوش کردم استاد! این را مهندس محسن گفت که دقیقاً بغل‌دستِ عمران ایستاده بود. عمران سری تکان داد و این‌بار دنبال علی املتی در میان جمع گشت که بالاخره چشمش به او برخورد کرد. علی املتی به دیوار کنار کائنات تکیه داده و زانوانش را بغل کرده و به عمران خیره شده بود. _هنوزم باورم نمیشه که برگشتید استاد! _هروقت اخراجت کردم، اون موقع باور می‌کنی! عمران این را با اخم به علی املتی گفت و سپس نگاهی به اعضا انداخت. _ایشون دیگه مسئولیتی توی نگهبانی باغ نداره! جانشینش رو هم سرِ شام معرفی می‌کنم. سپس بدون معطلی وارد کائنات شد و بقیه هم پشت سرش راه افتادند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344