💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت62🎬 علی املتی هم، همچنان مثل مومیاییها رفتن آنها را تماشا کرد و هیچ واکنشی از خود
#باغنار2🎊
#پارت63🎬
عمران پیشانیاش را مالید و سپس با جدیت گفت:
_درسته باغ بیپول شده، ولی سعی میکنم از نظر مالی هم راضیت کنم. پس قبول کن.
استاد ندوشن سری تکان داد و خواست جواب بدهد که بانو شبنم گفت:
_ناز نکنید دیگه استاد. یادتون رفته وقتی استاد و یاد تازه فوت شده بودن، داشتید خودتون رو جانشین استاد و پادشاه باغ معرفی میکردید که با اون شکست مفتضحانه توی انتخابات روبهرو شدید؟!
عمران با چشمهایی ورقلمبیده داشت استاد ندوشن را وَرانداز میکرد و وی هم با نُچنُچ کردن، حرفهای بانو شبنم را تکذیب میکرد که بانو احد گفت:
_دقیقاً. نشون به اون نشون که توی رایگیری، فقط احف به شما رای داد. اونم به خاطر سه وعده غذای گرم!
پس از این حرف، عمران نگاه عاقل اندر سفیهای هم به احف انداخت و گفت:
_هر دَم از این باغ بری میرسد. چشمم پرنور! یعنی استادت رو به سه وعده غذای گرم فروختی؟! مگه من کم بهت غذای گرم دادم؟!
احف سر به زیر سکوت کرده بود که استاد ندوشن که دید دیگر چارهای ندارد، بالاخره تسلیم شد.
_بله، درسته! من اون موقع جَوونی کردم و یه پیشنهاد احمقانه دادم؛ ولی الان پشیمونم. در ضمن من فقط یه نون پنیر سبزی ساده به احف پیشنهاد دادم و رایاش رو خریدم؛ وگرنه من خودم سه وعده غذای گرم نمیخورم، بعد بیام به خاطر یه رای این همه خدمات بدم؟!
عمران که فهمیده بود احف او را به یک نون پنیر سبزی ساده فروخته، دندانهایش را به هم سایید و خواست مشتش را گره کند که دخترمحی گفت:
_البته این پایان ماجرا نیست استاد. همین ایشونی که شما نگهبان باغ معرفیش کردید، توی مراسم تدفین شما کارتای عروسیش رو بین مهمونا پخش کرد. نذاشت چند دقیقه کفن شما خشک بشه!
عمران دیگر از این همه بیچشم و رویی طاقتش طاق شده بود و رنگش به سرخی میزد که استاد مجاهد وارد عمل شد.
_دوستان خواهش میکنم دیگه آتیش بیار معرکه نشید. اینقدرم حرف از مراسم تدفین و ختم و این چیزا نزنید. گذشتهها گذشته و خداروشکر استاد هم صحیح و سالم اینجاست. پس به جای این حرفا، یه صلوات محمدی پسند بفرستید!
_اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد با چهرهای خندان خطاب به استاد ندوشن ادامه داد:
_شما هم ببینید اگه واقعاً براتون مقدوره و میتونید نگهبان باغ وایستید، این مسئولیت رو قبول کنید. اگه هم نه که اجباری نیست؛ میگردیم یکی دیگه رو پیدا میکنیم. در ضمن نگهبانی از باغ به این بزرگی که یه باغ معمولی هم نیست، سعادت میخواد که به هرکسی نمیدن. حالا از ما گفتن!
استاد ندوشن که مجذوب صحبتهای استاد مجاهد شده بود، عینکش را روی صورتش صاف کرد و آب دهانش را قورت داد.
_چشم استاد. فکرام رو میکنم و بهتون خبر میدم.
استاد مجاهد لبخندی زد که علی پارسائیان گفت:
_استاد قرار بود این مدتی که نبودید رو کامل برامون تعریف کنید. پس چی شد؟!
بقیه نیز با گفتن کلمهی "راست میگه"، حرف علی پارسائیان را تایید کردند که عمران و استاد ندوشن، از منبر پایین آمدند و عمران بر صدرِ کائنات نشست و شروع به تعریف کردن کرد!
نیم ساعتی گذشته بود و عمران داشت به پایان تعریف کردن ماجرای اسارتش میرسید.
_آره خلاصه، باغ پرتقالی که ما دوست و همسایه میدونستیمش، توی زرد از آب در اومد و از ما خواستههای نامقبولی داشت.
با زدن این حرف، استاد مجاهد لبخندی زد.
_مرحبا برادر. واقعاً رو سفیدمون کردی. هرکی دیگه جای تو بود، زیر اون شکنجهها وا میداد و باغ به سمت نابودی میرفت. واقعاً مرحبا!
عمران نیز لبخند کوچکی زد که افراسیاب پرسید:
_استاد میشه چندتا از شکنجههاتون رو واسمون تعریف کنید؟!
عمران لَبانش را گزید.
_راستش تعریف کردنی نیست. یعنی شکنجههاشون بیشتر از اینکه دردناک باشه، چندش و تهوعآور بود. الان که خودم دارم بهش فکر میکنم، داره حالم بد میشه!
عمران این را گفت و اعضا فکر کردند که اغراقی بیش نیست؛ اما عمران کم کم از حالت نشسته، به حالت درازکش تغییر حالت داد و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد.
_سلام و اسارت! سلام و شکنجه! سلام و زهر هلاهل! استفراغ سفید و داغِ نوزاد نصیبتان!
پس از این، عمران به معنای واقعی کلمه حالش بد و بعد از چند لرزش ریز، کاملاً بیهوش شد که ناگهان سر و صدای رجینا که به کائنات برگشته بود، به گوش رسید.
_میبینم که قشنگ دارید از خاطرات استاد سود میبرید و گشنگی هم یادتون رفته. بابا سفره رو بیارید بندازید. تلف شدیم به مولا!
_غذا بخوره توی سرت. برو دکتر رو خبر کن که استاد دوباره غش کرده!
این را دخترمحی گفت که پاسخ رجینا را دریافت کرد.
_ما که دکتر نداریم!
دقایقی گذشته بود. خانوم دکتر بالای سر عمران ایستاده و داشت سُرُمش را چک میکرد.
_میگم این دکتر رو از کجا گیر آوردی؟!
این را بانو احد، یواشکی زیر گوش بانو نسل خاتم گفت و منتظر جواب ماند...!
#پایان_پارت63✅
📆 #14030204
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344