#باغنار2🎊
#پارت73🎬
لبخند استاد ابراهیمی جمع شد که یاد ادامه داد:
_اَقدس خانوم خوبن اصغر آقا؟! دخترتون صغری خانوم چی؟! بالاخره شوهر پیدا کردن یا نه؟!
استاد ابراهیمی عینکش را در آورد و دستی به صورت سرخش کشید که عمران آب دهانش را قورت داد و گفت:
_بچهها، یاد رو ببرید توی یکی از اتاقا استراحت کنه. میدونم که خیلی خستس!
مهدینار و علی املتی خواستند زیربغل یاد را بگیرند که یاد به تندی واکنش نشان داد.
_مگه من چلاقم؟! خودم میرم!
پس از رفتن آنها، عمران دستی به پشتِ استاد ابراهیمی کشید.
_ناراحت نشو کاکو. یاد بخشی از حافظش، از کار افتاده. نیاز به زمان داره تا خوب بشه!
استاد ابراهیمی عینکش را گذاشت و گفت:
_والا این چیزی که من دیدم، بخشی از حافظش نبود. این بچه پاک عقلش رو از دست داده!
_بیخیال. حالا از خودت بگو. کی اومدی؟! اینجا چیکار میکنی؟! نگهبان باغ کو پس؟!
استاد ابراهیمی آهی کشید و جواب داد:
_دم دمای صبح بود که رسیدم. راستش دیگه خسته شدم از اسنپ. اون ابوقراضه هم که دم به دقیقه خراب میشه. پس تصمیم گرفتم توی اون شغل بازنشسته بشم و به شغل جدید یعنی نگهبانی باغ سلام کنم.
عمران دستی به ریشهایش کشید که استاد ابراهیمی ادامه داد:
_میدونم قرار بود استاد ندوشن نگهبان بشه، ولی خب از مهندس شنیدم که یه جورایی مخالفت کرده. بعد به نظرم نگهبانی واسه ایشون خوب نیست. بالاخره جَوونه و نیاز به جنب و جوش و فعالیت داره. نگهبانی واسه منه پیر و بازنشسته خوبه!
سپس تک خندهای کرد که عمران گفت:
_عجب. حالا ماشینت رو چیکار میکنی؟!
_هنوز دربارش تصمیم نگرفتم؛ ولی خب احتمالاً یا وقف باغ کنم تا اعضا یه وسیله بیشتر واسه رفت و آمد داشته باشن، یا بفروشمش و پولش رو بین خودم و خودت تقسیم کنم و با سهم خودت، هرکاری که دوست داشتی واسه باغ انجام بدی!
_فکر خوبیه!
دو دوست قدیمی، گرم صحبت بودند که مهندس نیز وارد باغ شد و سوییچ را به سمت استاد ابراهیمی گرفت.
_بفرما استاد. پارکش کردم. با اجازتون میرم یه کم استراحت کنم!
استاد ابراهیمی سوییچ را گرفت و با لبخند گفت:
_برو مهندس جان. توی این مدت خیلی اذیت شدی سر نگهبانی باغ. ولی دیگه تموم شد. نگهبان باتجربه و حواس جمع اینجاست!
مهندس نیز لبخندی زد و به سمت کائنات رفت و عمران و استاد ابراهیمی هم، تا ظهر مشغول صحبت و مرور خاطرهها شدند!
برای اینکه استاد ابراهیمی هم با بقیه ناهار را بخورد، بانوان سفرهی ناهار را نزدیک کانکس نگهبانی انداخته بودند. آن ها با تَهماندهی پولی که از احف قرض کرده بودند، یک ناهار تقریباً خوشمزهای به مناسبت بازگشت یاد ترتیب داده بودند و قرار بود کنارهم آن را نوش جان کنند. همگی با ولع مشغول خوردن بودند که استاد ابراهمی پرسید:
_راستی بانو نورسان و شباهنگ کجان؟! از اون موقعی که اومدم ندیدمشون!
بانو احد لقمهی داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_راستش نورسان بعد از اون حرفهایی که سر مراسم سال استاد و یاد شنید که میگفتن برنجش شفته شده و توی غذا مو در اومده و از این حرفا، یه افسردگی خفیفی گرفت. ما هم برای اینکه حال و هواش عوض بشه، فرستادیمش پیش رایا توی راهیان نور. بانو شباهنگ هم باهاش فرستادیم که تنها نباشه.
با شنیدن این حرف، مهدیه دست از غذا کشید و با ناراحتی گفت:
_خب چرا من رو باهاش نفرستادید که تنها نباشه؟! مگه نمیدونید من چندساله حسرت راهیان نور رو دارم؟!
مهدیه این را با بغض گفت که با جواب دخترمحی روبهرو شد.
_عزیزم اگه تو رو میفرستادن که باید یکی دیگه رو هم میفرستادن که مواظب جفتتون باشه!
سپس لبخند دنداننمایی زد که استاد مجاهد گفت:
_بگذریم از این حرفا. خب آقای یاد، از خودت بگو. توی این مدت کجا بودی و چیکارا میکردی؟!
یاد که مثل عمران، یکسالی میشد که درست حسابی غذا نخورده بود، به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و جواب داد:
_راستش توی این مدت درگیر زایمان خانومم بودم. سونوگرافی و سیسمونی بچه و هزارتا دنگ و فنگِ دیگه. الانم ماههای آخرشه و گذاشتم خونهی مادرخانومم. اصلاً به خاطر همین فشارای زندگی بود که کارم به بیمارستان کشید.
همگی با تعجب نگاهی به هم انداختند که بانو شبنم با خوشحالی گفت:
_خب پس. احتمالاً من و خانوم شما باهم فارغ میشیم!
سپس به خاطر اینکه یاد را مثل پسر خودش میدانست، ادامه داد:
_چه حس خوبیه همزمان هم مادر بشی، هم مادربزرگ!
و با ذوق و شوق یاد را نگریست که دخترمحی دم گوشش گفت:
_شبنمی حواست کجاست؟! یاد گور نداره که کفن داشته باشه!
اما بانو شبنم با جدیت جواب داد:
_از کجا معلوم توی این یه سال که نبوده زن و بچهدار شده؟!
اینبار بانو احد، جواب بانو شبنم را داد.
_اولاً توی یه سال نهایتش میشه زن گرفت. نه اینکه هم زن بگیری، هم زنت باردار بشه. تازه اونم ماههای آخرش باشه...!
#پایان_پارت73✅
📆 #14030214
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344