#باغنار2🎊
#پارت81🎬
سپس رجینا با خونسردی تمام ادامه داد:
_بعدش پیش خودم گفتم شاید زلزله مِلزلهای، چیزی اومده؛ ولی باز دیدم ساختمون سرجاشه و وسایل هم تکون مکون نخوردن. به همین خاطر اومدم بیرون که دیدم استاد و یاد رو بغل کردن، دارن میبرن کائنات و بقیهتونم تهِ حیاط دوباره دورهم جمعید! حالا قضیه از چه قراره؟! باهم ساخت و پاخت کرده بودید که ساعت 00:00 که ساعت عاشقی هم هست، به تماشای ماه بشینید یا واقعاً دوباره دزد مزد اومده؟!
دخترمحی که از نطق رجینا کلافه شده بود، سعی کرد با خونسردی جواب محکمی به او بدهد.
_عزیزم اگه چشمای نابینات رو باز کنی، میبینی که این دونفری که اینجا دست و پا بسته نشستن، دزدن! یا به قول استاد مجاهد آدم رُبان! حالا فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟!
رجینا آب دهانش را قورت و سپس سرش را تکان داد که مهندس محسن با لحن تندی گفت:
_اینجوری نمیشه. اینا حرف بزن نیستن. من برم از لباسشویی باغ، یکی دوتا لباس و جوراب کثیف بردارم بیارم تا بلکه به حرف بیان!
سپس خواست به راه بیفتد که استاد مجاهد مانع شد.
_نه مهندس. از این چندش بازیا در نیار. ما طبق سنت همیشگی باغ عمل میکنیم!
سپس خطاب به علی پارسائیان ادامه داد:
_علی جان برو یه پارچ آب، با چندتا فلفل قرمز از داخل یخچال بردار بیار. فقط خودت تستش نکن. چون اینجوری دیگه دهنی میشه و سارقین بدشون میاد!
علی پارسائیان بی چون و چرا، به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت که حدیث پرسید:
_استاد واقعاً میخوایید فلفل بکنید توی حلقشون؟! مگه خاطرات استاد از اون دنیا رو یادتون رفته؟!
استاد مجاهد عینکش را در آورد.
_یادم نرفته؛ ولی قضیهی این دوتا باهم فرق داره. استاد به اعضای خودش فلفل قرمز میداد، ولی ما داریم به دشمنای استاد و همچنین باغ فلفل قرمز میدیم. تازه اونم برای اعترافگیری، نه مجازات!
حدیث قانع شد که بانو سیاهتیری گفت:
_تا موقعی که فلفلا برسن، باید این دو نفر رو بگردیم. شاید نشونهای، سرنخی، چیزی پیدا کردیم.
مهندس محسن بلافاصله یکی از سارقین را از زمین بلند کرد و به دیوار چسباندش. سپس با سرعت به تفتیش بدنی او پرداخت که استاد مجاهد به علی املتی خیره شد.
_علی آقا، ممنون میشم شما هم بیای و اون یکی سارق رو بگردی. بالاخره مدتی نگهبان باغ بودی و بهتر از من به تفتیش بدنی واردی!
علی املتی از آن موقعی که نشسته برای مهندس محسن دست زده بود، هنوز از جایش بلند نشده بود که بالاخره با حرف استاد مجاهد، بلند شد و به سمت دیگر سارق رفت. هردو به شدت مشغول تفتیش بدنی بودند که دوباره سر و صدای استاد ابراهیمی به گوش رسید.
_گرفتم. مورد مشکوک رو گرفتم. این دیگه واقعا دزده!
سپس دوباره داشت از سمت کانکس نگهبانی، به این سمت میآمد و دستان مورد مشکوک جدید را که از قضا این بار پسر بود، از پشت گرفته و به جلو هدایت میکرد.
_راه برو. سریعتر. جون نداری مگه؟!
این بار هم طولی نکشید که استاد ابراهیمی و مورد مشکوک به بقیه رسیدند.
_بفرمایید. این دیگه دزده. لباس نظامی هم پوشیده که بهش شک نکنیم!
پسری لاغرمردنی و سیاه سوخته که چشمانش گود افتاده و لباسهای شبیه به سربازیاش برایش گشاد بود، هاج و واج داشت به استاد ابراهیمی و بقیه نگاه میکرد و چند لحظه یکبار پوزخندی میزد.
_در ضمن من فکر میکنم جاسوس هم هست. چون هی اصرار داره خودش رو جای یکی از اعضای باغ معرفی کنه.
این را استاد ابراهیمی در تکمیل صحبتهای قبلش گفت که بانو احد پرسید:
_حالا ایشون خودش رو جای چه کسی معرفی کرده؟!
_جای احفِ بینوا. هی میگه من احفم. چرا این کارا رو با من میکنی استاد؟! منم بهش میگم برو خودت رو سیاه کن جاسوس. احف ما الان داره دورهی آموزشی خدمتش رو میگذرونه!
همگی با دقت نگاهی به پسرک انداختند تا معادلات ذهنشان را حل کنند که بانو سیاهتیری نزدیک پسرک شد و به سینهاش زل زد.
_خب این بدبخت داره راست میگه. روی اِتیکت لباسش نوشته احفِ باغ اناری. این همین احف خودمونه!
همگی چشمانشان گشاد شد که استاد مجاهد نزدیک پسرک شد و کلاه نظامیاش را از روی سر او برداشت.
_عه راست میگه! من این احف رو با این کلهی کچلش میشناسم. هنوز جای دست شاکی علی پارسائیان روی کلشه!
سپس بلافاصله او را در آغوش کشید و گفت:
_خوش برگشتی پسرم!
بقیه نیز به هویت احف پی بردند که صدرا گفت:
_ای بابا. مشکوکای اشتاد هم که همش آشنا در میاد!
سپس استاد ابراهیمی دقیقاً روبهروی احف ایستاد و به چهرهاش خیره شد.
_من رو ببخش پسرم. اصلاً نشناختمت. آخه خیلی لاغر شدی! رفتی آموزشی یا جنگ فرسایشی؟!
احف که حسابی خسته بود و نای حرف زدن نداشت، لبخند زورکیای زد.
_من که هزاربار گفتم من همون احفم و اینم لباسای سربازیمه؛ ولی شما گوش نمیکردید و میگفتید نه، شما جاسوسی! آخه نصفه شبی جاسوس کجا بود...؟!
#پایان_پارت81✅
📆 #14030223
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344