#باغنار2🎊
#پارت84🎬
نقشهی استاد مجاهد به بنبست خورده بود که این بار احف وارد عمل شد. وی پس از در آوردن پوتینهایش، جورابهای تقریباً عرقی و بسیار بدبویش را در آورد و آنها را جلوی دماغ سارقین گرفت و گفت:
_اگه میخوایید این بو رو استشمام نکنید، باید فلفلا رو بجویید. بجنبید!
سارقین که داشتند از بوی بد جورابهای احف خفه میشدند، با رنگ و رویی زرد مجبور شدند فلفلها را بجوند. احف نیز تا پایان جوییدن، جورابها را از جلوی دماغشان برنداشت تا قشنگ فلفلها اثر کند. پس از لحظاتی، این بار رنگ سارقین به قرمزی زد و قشنگ معلوم بود که بدجوری دارند میسوزند. استاد مجاهد که فهمید دیگر وقتش است، نزدیک سارقین شد و پس از تشکر کردن از احف بابت همکاریاش و صلوات فرستادن برای سلامتی او، خطاب به سارقین گفت:
_خب حالا حرف میزنید یا نه؟! اگه آره که این پارچ آب رو بهتون بدم!
سارقین بلافاصله سرشان را به نشانهی تایید تکان دادند که استاد مجاهد با پارچ، از بالا به دهانهایشان آب ریخت تا کمی از سوزششان را بشورد و ببرد.
_خب اولین سوال. واسه چی میخواستید استاد واقفی و یاد رو بدزدید؟! خواست خودتون بود یا نفر یا نفراتی پشت این قضیه هستن؟!
یکی از سارقین که دهانش را باز کرده بود تا از سوزشش کم بشود، بالاخره لب به سخن گشود.
_نه. ما فقط یه وسیلهایم. برگ اعظم باغمون که پرتقال باشه دستور داد که شبونه اینا رو بدزدیم و برشون گردونیم. وگرنه که ما هیچکارهایم!
این بار بانو سیاهتیری رشتهی اعترافگیری را بهدست گرفت.
_واسه چی میخواستید دوباره بدزدینشون؟! مگه این دو نفر به تازگی از بند اسارت باغ پرتقال آزاد نشدن؟!
آن یکی سارق تصمیم گرفته بود که حرف نزند؛ اما به محض دیدن احف و علی پارسائیان که با جوراب و فلفل ایستاده و منتظر یک گوشه چشم برای اقدام بودند، از تصمیمش منصرف شد و شروع کرد به حرف زدن.
_بعد اینکه یادتون فرار کرد، چند روز بعدش خبر اومد که استادتون هم زنده شده و هردو برگشتن باغ و دارن با خوبی و خوشی زندگی میکنن. اینجا بود که برگ اعظم ما از شدت عصبانیت دستور داد که دوباره گیرشون بندازیم و کارشون رو یهسَره کنیم! واسه همین امشب اومدیم اینجا که دستور رو اجرا کنیم.
همگی نچ نچ میکردند و لبشان را گاز میگرفتند که سچینه چانهاش را خاراند و به زمین خیره شد.
_گفتید برای یهسَره کردن کار این دو نفر اومدید اینجا. ولی شما داشتید اونا رو از اینجا میدزدیدید! راستش رو بگید. میخواستید بیرون از باغ، سر به نیستشون کنید؟!
سارق اولی که نرمتر به نظر میرسید، جواب داد:
_نه. برگ اعظممون گفت که خودش میخواد انتقام بگیره و سر به نیستشون بکنه. به همین خاطر ما اومده بودیم که فقط اینا رو ببریم پیش ایشون! وگرنه ما رو چه به قتل؟!
همگی با خشم آنها را می نگریستند و اگر اجازه داشتند، میخواستند انتقام سختی از آنها بگیرند که دخترمحی با فریاد گفت:
_واقعاً متاسفم واستون! با این کار برگ اعظم و باغ نکبتتون، دو نفر از عزیزای ما یه سال دربهدری و بدبختی کشیدن. خود ما یه سال عزادار بودیم و توی فقر زندگی کردیم. به لطف شماها یاد ما حافظش رو از دست داده و معلوم نیست دیگه حتی اسم خودشم یادش بیاد یا نه. به لطف شماها استاد ما یه بار تا یه قدمی پل صراط رفت و برگشت. به لطف شماها استاد ما یه تیک عصبی گرفته که یا باید انگشت گاز بگیره یا سُرُم بزنه تا خوب بشه. شما با این کارِتون، باعث شدید یه بچه محصل تجربی رو بکنیم پزشک عمومی باغ! فقط میتونم بگم تُف بهتون!
همگی از نطق بسیار شیوا و روان دخترمحی لذت بردند و برای او دست زدند. چرا که حرف دل همگی را به زبان آورده بود. اما در این میان، مهدیه با نگرانی به پهلوی دخترمحی میزد و میگفت:
_اینقدر به اینا اطلاعات نده آبجی. بابا اینا سارقن. پس فردا با همین اطلاعات، بر علیه ما شورش میکنن!
اما دخترمحی که بسیار غرور گرفته بودتش، دست مهدیه را رد کرد و با اَخم و تَخم جواب داد:
_ولم کن بابا آبجی. تو هم با این فیلمای جنایی نگاه کردنت، مغزمون رو سوراخ کردی!
مهدیه با ناراحتی سرش را پایین انداخت که علی املتی دوباره هوس شعر و شاعری کرد.
_برای باغم، باغت، باغش، که برگ اعظم شده پادشاهش! برای استادم، استادت، استادش، که تیک عصبی گرفته به لطفش! برای یادم، یادت، یادش، که حتی اسم خودشم رفت از یادش! برای من، تو، او، آنها، که چهها کشیدیم توی این سالها. برای...!
_بابا بس کنید. برید سراغ سوال دوم. گوشی دای جان من، پیش شماها چیکار میکنه؟!
این را بانو شبنم با ناراحتی گفت که بانو سیاهتیری گوشی را به سمت سارقین گرفت.
_جواب بدید. این اپل دست شماها چیکار میکنه؟!
سارق نرمتر خواست جواب بدهد که دیگر سارق که سختتر بود، با زانویش ضربهای به پای او زد و سپس گفت:
_واقعاً نمیدونیم...!
#پایان_پارت84✅
📆 #14030226
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344