#باغنار2🎊
#پارت97🎬
زبان عمران بند آمده بود که مهدیه با لحنی طلبکارانه گفت:
_معلومم نیست به این یاد ننه مرده چی زدن که بعد این همه خورده شدن، هنوز بیدار نشده!
و اما دخترمحی جواب مهدیه را این گونه داد.
_من شنیدم آدمخوارا اول شکارشون رو میکُشن، بعد اون رو میخورن. یعنی الان با جنازهی یاد طرفیم!
با شنیدن این حرف، همگی جیغ بلندی کشیدند که همهی اعضای باغ از هر سوراخ سمبهای که بود، خودشان را به معرکه رساندند.
_ب...ب...براتون تو...تو...توضیح میدم!
عمران به تته پته افتاده و به نگاههای منتظر اعضا خیره شده بود که بانو نسل خاتم بلافاصله رو به اعضا کرد و گفت:
_اینقدر شلوغ نکنید دوستان. ما هرچی میکشیم، از این زود قضاوت کردنا میکشیم. لطفا آروم باشید و بذارید استاد کامل قضیه رو توضیح بده!
سپس خطاب به عمران ادامه داد:
_ما سراپا گوشیم!
عمران که سکوت اعضا را دید، کمی آرام شد و پس از چند بار نفس عمیق کشیدن، خطاب به افراسیاب گفت:
_شما حرفی ندارید خانوم؟!
همهی نگاهها به سمت افراسیاب رفت که سچینه پرسید:
_تو چیزی میدونی افی؟!
افراسیاب آب دهانش را قورت داد.
_نه! یعنی آره! البته قبلش باید بدونم که مربوط به همون قضیهاس یا نه!
همگی گیج و منگ نگاهی به یکدیگر انداختند که عمران از بستر یاد بلند شد و از پشهبند بیرون آمد. دمپاییهایش را پوشید و چند قدمی به جلو برداشت.
_من آدمخوار نیستم دوستان. من منم! برگ اعظم این باغ و به قولی استاد نویسندگی شماها. برگی که میخواست یکی از اعضاش رو از فراموشی نجات بده، ولی با رفتارش موجب سوء تفاهم شد!
سپس با دستش به افراسیاب اشاره کرد و ادامه داد:
_همین خانوم، اون روزی که دوقلوهای بانو شبنم به دنیا اومد، به من گفت که با دکتر یاد صحبت کرده و مثل اینکه یه راهحلی واسه درمان یاد پیدا شده. منم بدون معطلی رفتم اتاق اون دکتره و ازش راه حل خواستم. اون گفت چون موقعی که من تیک عصبیم فعال میشه، انگشتای یاد رو گاز میگیرم و خوب میشم، احتمالاً یه تله پاتی بین من و یاده. گفت این راهحلی که من میگم، درمان قطعی نیست؛ ولی امتحانش ضرری نداره!
همگی با چشمهایی ریز و گوشهایی تیز، منتظر ادامهی حرفهای عمران شدند.
_دکتره گفت چون شما وقتی انگشتای یاد رو گاز گرفتی و بیماریت خوب شده حتی به طور موقت، پس احتمال اینکه قسمتی از بدن یاد رو هم گاز بگیری تا خوب بشه هست. الان حافظهی یاد مشکل داره و اگه شما از سر یاد گاز بگیری، ممکنه حافظش برگرده. بعدش گفت یه شب که قرص ماه پیداست، یه آرامبخش بهش بزنید و شروع کنید به گاز گرفتن سرش!
همگی با دهانی باز، به لبهای عمران خیره شده بودند.
_منم یه آرامبخش بهش زدم تا کارم رو شروع کنم. بعدش مشغول گاز گرفتن سرش بودم که شماها سر رسیدید.
_استاد مطمئنید که فقط یه گاز ساده بود؟! اونجوری که من دیدم، اگه سر نمیرسیدیم کلهی یاد رو امشب تموم میکردید. اونم تنهایی و خام خام!
این را احف گفت و پشت بندش لبخندی زد که عمران جواب داد:
_آخه دکتر گفته بود کل سرش رو گاز بگیر تا اثر کنه. منم از پیشونی شروع کردم تا پسِ سر. لامصب موهای پرپشتی هم داره و پیدا کردن پوست سر و گاز گرفتنش کار آسونی نبود.
همگی دهانشان را گرفته بودند تا عوق نزنند که رستا نزدیک عمران شد و گفت:
_استاد میشه زبونتون رو بیرون بیارید؟!
عمران پس از کمی مکث، زبانش را بیرون آورد که با جیغ متوسط رستا همراه شد.
_وای استاد! از بس حرف زدید، زبونتون مو در آورده!
سپس قیافش را کج و کوله کرد و ادامه داد:
_گرچه چندشآوره، ولی سوژهی خوبی واسه عکاسیه!
سپس خواست دوربینش را روشن کند که عمران چند بار به بیرون تف کرد.
_اینا موهای یاده که به زبونم چسبیده! تحفهی قابلداری نیست که بشه ازش عکس گرفت.
سپس لبخندی تحویل رستا داد که بانو احد پرسید:
_حالا دکترش نگفت که چقدر طول میکشه یاد خوب بشه؟!
عمران محکم نفسش را بیرون داد.
_گفت از اون موقعی که سرش گاز گرفته میشه، باید حداقل دوازده ساعت بگذره. یعنی تقریباً میشه فردا ظهر. البته اگه خوب بشه! الانم که آرامبخش تازه بهش اثر کرده و بمب هم بترکه، بیدار نمیشه که نمیشه!
همگی دوباره نگاهی به یکدیگر انداختند. در چشمانشان هم کورسوی امید بود، هم نگرانی و استرس. چارهای هم جز صبر نداشتند که افراسیاب گفت:
_من یه چیزی کشف کردم و اونم اینه که جناب یاد یه خاصیت درمانی دارن. یعنی هرکی هرجاش که درد میکنه، اگه همون قسمت درد گرفته رو توی بدن جناب یاد گاز بگیره، بعد مدتی خوب میشه! جالبه نه؟!
سچینه با ابروهایی بالا رفته گفت:
_چی میگی اَفی؟! یعنی میگی استغفرالله جناب یاد مثل امامزادَس و هرکی بهش دخیل ببنده، خوب میشه؟!
دخترمحی پوزخندی زد.
_البته اگه خوب بشه! باید تا فردا صبر کنیم. ولی اگه اینجوری که میگی باشه، به زودی مطبم رو با همکاری جناب یاد باز میکنم...!
#پایان_پارت97✅
📆 #14030726
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت98🎬
همگی چشم غرهای به دخترمحی رفتند که بانو رایا گفت:
_سر این قضیه چقدر استرس کشیدیم. نظرتون چیه دوباره دسته جمعی یه سر بریم دستشویی؟!
سپس نگاهی به بانوان انداخت که با موافقت نسبی آنها روبهرو شد.
پس از رفتن نیمی از بانوان به دستشویی، بقیه هم به خوابگاههایشان برگشتند. عمران هم دهانش را لب حوض شست و داخل پشهبند شد. کسی داخل دستشویی بود و همین باعث شد صف طویلی پشت دستشویی شکل بگیرد. همهمهای به پا شده بود و بانوان از اتفاقات امشب صحبت میکردند و نظراتشان را اعلام میکردند. دقایقی نگذشته بود که ناگهان از پشت سر، صدای مردانهای آمد:
_های!
بانوان این تُن صدا را برای اولینبار میشنیدند. به همین خاطر همهمهشان قطع شد و به آرامی به سمت صدا برگشتند. مرد سیاه پوست و قد بلندی که موهای فرفری و مدلداری داشت و در آن سیاهی شب، فقط سفیدی چشم و دندانهایش معلوم بود، به آنها نگاه میکرد. بانوان که تازه از ترس رها شده بودند، دوباره ترس جدیدی در وجودشان رخنه کرد و با جیغ بلندی که کشیدند، فرار را بر قرار ترجیح دادند و وسط حیاط و کنار پشهبند متوقف شدند.
_ای خدا. باز چی شده؟! یعنی این باغ نباید یه شب رنگ آرامش به خودش بگیره؟! بابا فکر خودتون نیستید، فکر همسایهها باشید.
این را عمران در حالی که داشت زیرلب میغرید و از پشهبند بیرون میآمد گفت. هریک از بانوان با چهرهای وحشت زده، چیزی میگفتند و هی به پشت سرشان اشاره میکردند.
_به خدا جن بود. از اون جنّای وحشتناک. باغمون جن نداشت که اونم جور شد!
_مطمئنم دزد بود. دزدی که خودش رو سیاه کرده که معلوم نشه. خودِ خودش بود!
_به همین ساعت قسم که از آدمای باغ پرتقال بود. اومده که دوباره یه دردسر جدید واسمون درست کنه. زود برید داخل پشهبند استاد. میدونم که واسه بردن شماها اومده!
بانوان ناخن میجوییدند و روی پاهایشان بند نبودند. آنقدر سر و صدا کردند که دوباره کل افراد خوابگاه در حیاط جمع شدند. مثل اینکه واقعا یک شب آرام به این جماعت نیامده!
_سلام. چرا هوار میکنید؟!
همگی با شنیدن این صدا به عقب برگشتند که آن هیولای سیاه را کنار آوا واعظی دیدند و با جیغ گفتند:
_برو کنار آوا. الان یه بلایی سرت میاره!
آوا نگاهی به مرد سیهچُردهی کنارش انداخت و با خونسردی گفت:
_نگران نباشید. ایشون با منه!
اکثراً زبانشان بند آمده بود که مهدینار پرسید:
_با شما؟!
_بله. ایشون ادواردو کاماوینگا، بازیکن رئال مادرید هستن. یه چند روزی رو با من اومدن تعطیلات تا بهشون خوش بگذره!
ابروهای مهدینار بالا رفت که سچینه که تا حد مرگ ترسیده بود، پرسید:
_خودت کِی اومدی؟! اصلاً تا الان کجا بودی؟!
_همین چند دقیقه پیش رسیدم. وقتی با کاما وارد باغ شدم، بهش گفتم چند دقیقه صبر کن من یه سر برم دستشویی. آخرای کارم بود که صدای داد و هوار شنیدم!
بانو احد که ترس و عصبانیت در چهرهاش موج میزد، لبانش را گزید.
_آخه نصفه شب وقت سفر کردنه؟! نمیگی ما زهر ترک میشیم؟!
آوا سری تکان داد و دست به سینه گفت:
_ما بعدازظهر از مادرید راه افتادیم. تاخیر توی پرواز و فاصلهی زمانیای که مادرید تا اینجا داره، باعث شد که نصفه شب به اینجا برسیم!
همگی نفس راحتی کشیدند و آب دهانشان را قورت دادند که احف پرسید:
_آسنسیو چی شد؟! فروختینش؟!
آوا لبخندی زد.
_بله. آسنسیو رو فروختیم و سود خوبی هم کردیم. این سفر آخر خیلی به آسنسیو خوش گذشته بود. به خاطر همین تجربیات و خاطرات سفرش رو برای دوستاش از جمله کاما تعریف کرد. کاما هم بعد شنیدن این خاطرات، ازم درخواست کرد که این تعطیلات بیاییم اینجا.
همگی به کاماوینگا زل زده بودند که آوا واعظی ادامه داد:
_نمیخوایید بهش خوش آمد بگید؟! کاما آدم خاکیهها!
کسی نای حرکت کردن نداشت که علی املتی نزدیک کاماوینگا شد و دستش را به سمت او دراز کرد.
_هِلو کاما. آی اَم علی املتی. وِلکام تو باغ. نایس تو مِت یو!
کاما هم با لبخند دست علی املتی را فشرد.
_تَنکیو علی. اِکسیوز می. گود نایت!
کاما پس از شب بخیر گفتن به علی املتی، بلافاصله وارد پشهبند شد و کنار یاد دراز کشید.
همگی با تعجب اول نگاهی به کاما انداختند و سپس سرشان را به طرف آوا چرخاندند که علی املتی با پوزخند گفت:
_چه استقبال گرمی!
آوا دست به سینه و حق به جانب گفت:
_نه که دفعهی قبلی یه سلام داد، اونجوری داد و بیداد کردید؛ طفلک دیگه میترسه حرف بزنه. در ضمن کاما از صبح سرپاست. حق بدید بهش که خسته باشه!
اعضا کمی قانع شدند که عمران گفت:
_خستگی بخوره توی سرش. بابا یاد الان فردا پاشه ببینه یه نفر با این شکل و قیافه کنارش خوابیده، به نظرتون دوباره همه چی یادش نمیره؟!
افراسیاب دستی به پیشانیاش کوبید.
_اونجوری زحمتامونم از بین میره!
_نگران نباشید. امشب کاما پیش ما میخوابه...!
#پایان_پارت98✅
📆 #14030726
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344