eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
877 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت118🎬 _شبنمی و بچه‌هاش، با لباس‌هایی کثیف و سر و صورت سیاه، سر پل‌های عابر پیاده می‌ش
🎊 🎬 نفر بعدی آوا واعظی بود که بلند شد و دست به سینه و با لحنی تند گفت: _دست شما درد نکنه استاد. اصلاً دست همتون درد نکنه. من کاما رو آوردم اینجا تفریح تا بهش خوش بگذره. بعد شماها دارید می‌فرستیدش گدایی؟! بعدشم این شلوارش که از روی فقر پاره نشده. بلکه الان مُد اروپاست که چند صد هزار دلار پول براش آب خورده. اون‌وقت کاماوینگای فوتبالیست با این همه اِهِن و تُلُپ بیاد بره گدایی؟! اصلاً با عقل جور میاد؟! عمران با خونسردی و لبخند جوابش را داد. _ببین دخترم، اولاً هرچیزی که مد میشه، لزوماً خوب نیست. مثالش همین شلوار پاره. ثانیاً ما که نگفتیم کاما بره گدایی. بلکه بر اساس مهارتش و همچنین فوتبالیست بودنش، بره وسط جمع با توپ حرکات نمایشی بزنه و پول جمع کنه. در ضمن مطمئنم خیلی هم بهش خوش می‌گذره. چرا که مردم ما مهمون‌نوازن و کلی عکس و فیلم ازش می‌گیرن و پول خوبی هم بهش میدن. چون اساساً مردم ما به ستاره‌ها خیلی اهمیت میدن! آوا که معلوم بود قانع نشده، سری تکان داد و نشست که ناگهان در کائنات باز و صدرا داخل شد. کیف مدرسه‌اش را به گوشه‌ای پرت کرد و به بانو احد زل زد. _شلام. ناهار چی داریم؟! خیلی گشنمه! بانو احد خواست جوابش را بدهد که علی املتی گفت: _بیا این شوکولات رو بگیر تا ضعفت بشکنه. بیا داداشم! صدرا نزدیک شد و شوکولات را گرفت که علی املتی ادامه داد: _تازه یه کار هم برات پیدا کردیم. دوست داری؟! صدرا روی پای علی املتی نشست و پرسید: _چه کاری هشت حالا؟! حقوقش خوبه؟! علی املتی بوسه‌ای به لپش زد و جواب داد: _کارِ فال فروشی. حقوقشم خوبه. خوشت میاد؟! صدرا شکلات را داخل دهانش گذاشت. _مدرشم چی میشه پش؟! _این کار نیمه وقته. صبحا میری مدرسه، غروبا میری چهارراه. چطوره؟! صدرا دیگر چیزی نگفت. اما بانو احد با شنیدن این مکالمات و همچنین دیدن قیافه‌ی مظلوم صدرا، اشک در چشمانش جمع شد و بدون در نظر گرفتن بچه‌های قد و نیم قد بانو شبنم که قرار بود گدایی کنند، زیرلب غرید: _لعنت بهت فقر! کاری کردی که این بچه با این سن و سالش باید بره چهارراه فال بفروشه! سپس آهی کشید که افراسیاب گفت: _راستی چرا برای جناب یاد نقشی در نظر نگرفتید؟! دیدید که ایشون خاصیت درمانی دارن و می‌تونن بیماری افراد رو درمان کنن! دخترمحی حرف او را تایید کرد. _دقیقاً. حداقل خودشم یه کاری بکنه برای مادرزن آیندش. نمیشه که همش صبح تا شب ما جون بکنیم و ایشون توی بازداشتگاه بخوره و بخوابه! استاد مجاهد دست به ریش گفت: _مثلاً چیکار می‌تونه بکنه؟! افراسیاب پاسخ داد: _دیدید که استاد با گاز گرفتن سر یاد، حافظه‌اش رو برگردوند. البته این خاصیت درمانی یاد نیست. چرا که خاصیت اصلی ایشون اینه که با گاز گرفته شدن اعضای بدنش، بقیه رو خوب می‌کنه. مثل همون گاز گرفته شدن انگشتاش توسط استاد و خوب شدن تیک عصبیشون. این مورد هم که استاد گاز گرفت و یاد خوب شد، یه استثناست و همچنین به خاطر تله‌پاتی بِینشونه! من مطمئنم با این ویژگی جناب یاد، از همین الان پول عمل مادرزن آیندش رو جور شده بدونید! همگی سری تکان دادند و از این پیشنهاد خشنود بودند که افراسیاب دست به سینه و گنگسترانه ادامه داد: _خودمم منشیشون میشم و کارای حساب و کتاب و کمک به درمان رو به عهده می‌گیرم! با این حرف ناگهان بانو احد پرید وسط. _لازم نکرده. شما خودت یه نقش داری. نمی‌خواد یه نقش دیگه هم گردن بگیری! افراسیاب نیز حالت پیروزمندانه‌اش، یک‌باره به حالت التماسی تبدیل شد. _بانو خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم اجازه بدید. کار من سخت نیست به خدا. بهتون قول میدم در کنار منشی‌گری، تابلوهام رو هم بفروشم. باور کنید از بچگی دوست داشتم منشی باشم. نذارید این آرزو توی دلم بمونه! بانو احد کلافه پیشانی‌اش را مالید که بانو نسل خاتم گفت: _اصلاً ببینید جناب یاد می‌تونه بیاد بیرون که دارید از الان براش نقشه می‌چینید! با این حرف، همه‌ی نگاه ها به بانو سیاه‌تیری خیره شد. _راستش تا صدور حکم، با قید وثیقه که همون سندِ باغه میشه بیاد بیرون. ولی وقتی حکم بیاد، باید بره زندان! _خب حکمش چقدر طول می‌کشه بیاد؟! این را بانو شبنم پرسید که خانوم وکیل جواب داد: _شاید دو سه هفته‌ای طول بکشه! _خوبه پس. تا اون موقع می‌تونیم ازش استفاده کنیم. _ولی من یه شرط دارم‌. همه‌ی نگاه ها این‌بار به بانو احد خیره شد. _اگه می‌خوایید رضایت بدم که یاد بیاد بیرون و درمانگاه سیار بزنه و افی هم مُنشیش بشه، باید سند بذارید که دختره یلدا هم بیاد بیرون تا خودش از مادرش مراقبت کنه. چون نمی‌تونم اجازه بدم مهدیه این کار رو بکنه و آلاخون بالاخونِ بیمارستان بشه! همگی با تعجب به بانو احد و انگشت اشاره‌اش که بالا نگه داشته بود، نگاه می‌کردند که سچینه گفت: _ولی این دختره که سند نداره! بانو سیاه‌تیری لب‌هایش را تر کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت119🎬 نفر بعدی آوا واعظی بود که بلند شد و دست به سینه و با لحنی تند گفت: _دست شما درد
🎊 🎬 _شاید سند کلبه باشه. اگه داشته باشن، می‌تونیم یلدا رو هم تا صدور حکم بیاریم بیرون. سپس با قاطعیت، صحبتش را تکمیل کرد. _نگران نباشید. ته‌توش رو در میارم! همگی لبخندی زدند و خوشحال بودند که مشکلاتشان دارد یکی یکی حل می‌شود. مخصوصاً افراسیاب که داشت به آرزوی بچگی‌اش مبنی بر منشی‌گری می‌رسید. در این میان، دوباره در باز شد و این بار خانوم دکتر حکیمی با یک چمدان در دست، وارد کائنات شد. _سلام به همگی. من برگشتم. توی این مدتی که نبودم، تزریق لازم که نشدید؟! سپس خندید و گوشه‌ای نشست. عمران با دیدن خانوم دکتر حکیمی، کمی فکر کرد و سپس خطاب به بانو احد گفت: _بنویسید خانوم دکتر حکیمی، جلوی درمونگاه و داروخونه‌ها بساط می‌کنن و با نصف قیمت، تزریقات مردم رو انجام میدن. نگران مکان هم نباشن. یه اتاقک کوچیک و قابل حمل براشون درست می‌کنیم تا کامل تمرکز کنن روی کارشون! بانو احد مشغول نوشتن نقش جدید بود که دخترمحی ضربه‌ای به شانه‌ی خانوم دکتر حکیمی زد و با پوزخند گفت: _تبریک میگم خانوم عشق آمپول! از این به بعد قراره به یه عالمه آدم، از صبح تا شب آمپول بزنی. فقط مواظب باش سوراخ سوراخشون نکنی که اگه بکنی، باید شبا توی بازداشتگاهِ سرد و تاریک بخوابی! خانوم دکتر حکیمی که از این حرف‌ها چیزی سر در نمی‌آورد، هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد که ناگهان حدیث با لحن نگران کننده‌ای گفت: _استاد همین الان مهدیه بهم زنگ زد. گفت حال مادرزن جناب یاد اصلاً خوب نیست. الان از بخش بردنش سی سی یو! عمران با شنیدن این حرف، نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _فردا دیره. از همین امروز باید کارمون رو شروع کنیم. یه روزم یه روزه! سپس از جا بلند شد و ادامه داد: _بلند شید سریع سفره رو بندازید. باید بعد ناهار، کارامون رو انجام بدیم و از امروز غروب، کار جدیدمون رو افتتاح کنیم. بلافاصله بانوان بلند شدند و خواستند به آشپزخانه‌ی باغ بروند که ناگهان حرفی، همه را میخکوب کرد. _من نیستم! این را احف گفت که به زمین خیره شده بود. _اشکالی نداره. ناهار نمی‌خوری نخور. حتماً توی کلانتری یه چیزی خوردی و سیری! این را عمران گفت که احف سرش را بلند کرد و به او خیره شد. _مثل اینکه اشتباه متوجه شدید. منظور من گدایی بود. من گدایی رو نیستم! عمران که تازه دوزاری‌اش افتاده بود، دست به چانه نزدیک احف شد. _اون‌وقت یعنی چی؟! احف بلند شد و سینه سپر کرد. _یعنی من گدا نیستم و شماها رو توی این کار همراهی نمی‌کنم! کلام احف آن‌قدر رسا و محکم بود که همه‌ی نگاه‌ها را به خود جلب کرد. عمران نیز لبخندی زد و رو به همه گفت: _شنیدید دوستان؟! احف خان که توی این باغ رشد کرده، الان داره از یه دستور جمعی سرپیچی می‌کنه. جالب نیست؟! همگی گشنگی را فراموش کرده و به احف و عمران خیره شده بودند. حتی بانوان آشپز هم جرئت دل کندن از کائنات را نداشتند و نمی‌خواستند این صحنه‌ها را از دست بدهند. عمران پس از این حرف، برگشت سمت احف و با جدیت ادامه داد: _همین چند دقیقه پیش گفتم. ما توی شرایط حساسی هستیم و برای گذر از این وضعیت، باید همگی بیاییم پای کار. تو هم یکی از همینایی و باید ما رو همراهی کنی. متوجه شدی؟! احف بدون اینکه به عمران نگاه کند گفت: _آخه من چطور می‌تونم بیام گدایی در حالی که الان یه سربازم؟! اگه آدم معمولی بودم، می‌اومدم. ولی الان دارم زیر نظر یکی از ارگان‌های کشور خدمت می‌کنم و مسئولیت دارم. ناموساً یکی از همین فرمانده‌ها من رو توی وضعیت گدایی ببینه، چی پیش خودش فکر می‌کنه؟! سپس نگاهش را از عمران دزدید و رو به همه ادامه داد: _آیا بعدش من رو مواخذه نمی‌کنن؟! آیا برام اضافه خدمت نمی‌زنن؟! آیا من رو به جاهای دور تبعید نمی‌کنن؟! سپس بغض گلویش را گرفت. _باور کنید منم وقتی می‌بینم دوستان من که مثل خونوادم می‌مونن، توی سختی و عذابن و شپش توی جیبشون جا خشک کرده، ناراحت میشم. دوست دارم براشون کاری کنم، ولی چیزی از دستم بر نمیاد. درسته ما یه خونواده‌ایم. ولی باز هرکی مشکلات خاص خودش رو داره. شماها که بهتر از بقیه وضعیتم رو می‌دونید. زنم گذاشته رفته و خبری ازش ندارم. قبل خدمت هم یه درگیری کوچیکی داشتم که حالا خداروشکر اون حل شد. گوسفندامم که فروختم تا بعد خدمت بزنم به یه زخمی. پس در حال حاضر خدمت برام مهمه و می‌خوام بدون دردسر تمومش کنم. ولی با این کار شماها، مطمئنم که بدون دردسر تموم نمیشه! سپس دوباره به عمران خیره شد. _پس با عرض شرمندگی، من نمی‌تونم توی این مورد کمکتون کنم. امیدوارم همگی موفق باشید و براتون دعا هم می‌کنم. اگه باز نیاز به پولی چیزی داشتید، یه خورده پس‌انداز از فروش گوسفندا برام مونده. میدم بهتون. قابل شماها رو هم نداره. ولی فکر نمی‌کنم بتونه چاله‌هاتون رو پر کنه! احف پس از زدن این حرف‌ها، نفس عمیقی کشید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344