eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
873 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت23🎬 _این چرا این‌جوری خوابیده؟! احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آ
🎊 🎬 احف که از ورود ناگهانی بانو شبنم شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید که برای بودن توی خونه‌ی خودمم باید از شما اجازه بگیرم. در ضمن این سوال رو من باید بپرسم. حالا کاری داشتید؟! بانو شبنم لبخند زورکی‌ای زد. _ببخشید! آخه واسم سوال شد که چرا گوسفندا رو نبردید چِرا. راستش اومدم یه کم شیر بدوشم! احف لبانش را تَر کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: _اولاً امشب مراسم سال استاده و امروز رو به خودم مرخصی دادم. دوماً اگه شیر می‌خوایید، باید برید طبقه‌ی پایین، یعنی طویله. چون گوسفندا اونجان! _که اینطور. حالا میرم! سپس بانو شبنم با شیطنت ادامه داد: _ماشالله خوشتیپ کردیدا. کجا به سلامتی؟! اما احف از خوشتیپی، فقط موهای مرتبش را داشت و با یک زیرپیراهنی و یک پیژامه، جلوی آینه ایستاده بود. _راستش دارم میرم پلیس +۱۰؛ یه کم کار دارم اونجا. بانو شبنم با دست زد به صورتش. _وای خدا مرگم نده. پلیس برای چی دیگه؟! نکنه دزدی کردین؟! آخ استاد، کجایی که ببینی طناز باغت دزد شد! _چی دارید می‌گید واسه خودتون؟! _مگه دروغ میگم؟! نکنه...نکنه قاچاق کردید؟! نکنه همین گوسفندا رو قاچاقی از لب مرز آوردین؟! وای که اگه اینا رو قاچاقی آورده باشید، شیر و گوشتش حرومه و من ازتون نمی‌گذرم! و هربار احف دهانش را باز می‌کرد تا بگوید که برای چه کاری می‌رود، بانو شبنم امانش نمی‌داد و ناله سر می‌داد. _اِی خدا! نه بانو، نه! من نه دزدی کردم، نه قاچاق! من فقط دارم میرم که دفترچه پست کنم. همین! بانو شبنم ابروهایش را بالا داد. _دفترچه؟! دفترچه بیمه رو مگه پست می‌کنن؟! اصلاً مگه چوپانی هم بیمه داره؟! اگه داره که من به شوهرم آقا سید مرتضی هم بگم که بیاد توی کار چوپانی. والا همه چی داره این کار. بیخود نبوده شغل انبیاء، چوپانی بوده! احف به پیشانی‌اش زد که بانو نورسان، داخل اتاق شد و با لحن اعتراضی گفت: _چه خبرتونه؟! صداتون تا اونور باغ داره میاد. یه کم آروم‌تر! سپس خطاب به بانو شبنم گفت: _شبنمی تو اومدی شیر بیاری یا بسازی؟! _شیر رو ولش کن بابا. ایشون می‌خواد بره پلیس دفترچه پست کنه. اینقدر خُل شده که نمی‌دونه واسه پست کردن دفترچه، باید بره اداره‌ی پست؛ نه پلیس! احف خنده‌ی تلخی کرد. _بابا من می‌خوام برم خدمت مقدس سربازی. برای رفتن هم، باید برم پلیس +۱۰ تا مدارکم رو بهشون بدم و اعزام بشم. با آمدن اسم خدمت، اشک در چشمان بانو شبنم حلقه زد. _خدای من! یعنی اینقدر طناز باغ بزرگ شده که می‌خواد بره به وطنش خدمت کنه؟! کِی بود مگه مادرش از شیر گرفتتش و بهش تاتی تاتی کردن یاد داد؟! احف دیگر از خزعبلات بانو شبنم کلافه شده بود که دخترمحی داخل اتاق شد و گفت: _نورسان کجا رفتی تو؟! اومدی شبنمی رو بیاری یا بسازی؟! احف از وضعیت موجود آهی کشید. _لطفاً همتون بفرمایید بیرون تا من لباسام رو عوض کنم. داره دیرم میشه. بانو شبنم دست دخترمحی را گرفت و داشت از اتاق خارج می‌شد که بانو نورسان گفت: _به سلامتی ان‌شاءالله. فقط زود برگردید. چون خیلی کار داریم. در ضمن اومدنی چندتا مرغ هم بخرید که واسه شام مراسم لازم داریم. با شنیدن این حرف، بانو شبنم از رفتن منصرف شد و به جای سابقش برگشت. _مرغ چرا، وقتی گوسفندای ایشون ول ول دارن این زیر می‌چرخن؟! در ضمن مگه بانو نسل خاتم اون روز اعلام نکردن گوشت مراسم به عهده‌ی احف و گوسفندهایش؟! بانو نورسان که متوجه‌ی عصبانیت احف از بانو شبنم شده بود، فکر می‌کرد با این حرف، احف مثل دینامیت منفجر می‌شود که البته پیش‌بینی‌اش درست از آب در نیامد. چون احف با لحن ملایمی گفت: _گرچه گذشتن از گوسفندای نازنینم، خیلی برام سخته؛ ولی خب برای شادی روح استاد و برای اینکه ازم راضی باشن، حاضرم ابراهیم‌وار، اسماعیل درونم رو قربونی کنم و شام مراسم امشب، با گوشتِ گوسفند من طبخ بشه! هرسه از سخنان احف، کف کرده بودند که دخترمحی دم گوش بانو شبنم گفت: _فکر کنم باز صنعتی و سنتی رو باهم زده! بانو شبنم چیزی نگفت که نورسان لبخندی زد. _دمتون گرم. چوپان شمایید، چوپان دروغگو باید جلوتون لُنگ بندازه. پس بی‌زحمت یه قاتل هم سر راه پیدا کنید که سرِ این گوسفندتون رو بِبُره! با این حرف، دخترمحی پِقی زد زیر خنده. _خدایا یه پولی به ما بده، یه عقلی به این! آخه قاتل؟! عزیزم اسم اینایی که سر گوسفند رو می‌بُرن و بعدش قیمه قیمش می‌کنن، قصابه، قصاب! _حالا هرچی. میشه انجامش بدید؟! احف سرش را خاراند. _الان زنگ می‌زنم به مهندس. اون توی این کار مهارت داره. فکر کنم الان توی کائنات باشه. سپس تلفن را برداشت که نورسان از او تشکر کرد و هرسه از اتاق احف بیرون آمدند! احف روی صندلی پلیس +۱۰ نشست و به چهره‌ی خانوم روبه‌رو خیره شد. _خب آقای احف، انگیزتون از رفتن به خدمت چیه؟! احف نفس عمیقی کشید. سپس به کمرش کش و قوسی داد و لبخندی زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
4_6051070584568156884.mp3
17.21M
🎧 صوت کامل کلمه شصت - تمهید گفتگو با استاد محمدتقی فیاض‌بخش ▫️«برنامه تلویزیونی کلمه» 🏷️@kalame_tv1 ❤️ @anarstory
. خداوندا! هیچی ندارم. ماه مهمانی به نیمه رسید و عمر به پایان. به امام حسن مجتبی علیه السلام، ما را دریاب. ای کریم‌تر از هر کریم. .
1056_2517887.mp3
29.58M
صوت زیبای دعای مجیر با صدای حاج میثم مطیعی
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت24🎬 احف که از ورود ناگهانی بانو شبنم شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخش
🎊 🎬 _بسم الله الرحمن الرحیم. بنده احف هستم. احف بن عمران! بیست ساله و دارای یک زن فراری که خب البته اطرافیان میگن قهر کرده. چندتا گوسفند فول آپشن دارم که همه چی میدن جز باج! از شیر و دوغ و ماست بگیرید، تا پشم و پشکل و پوست! راستش دیشب توی اخبار دیدم که حقوق سربازا قراره زیاد بشه و امتیازات خاصی هم به متاهلا میدن. از جمله حقوق بیشتر و خدمت توی شهر خود و مرخصی‌های زیاد و...! _که اینطور. خب مشکل خاصی ندارید؟! _مثلاً چه مشکلی؟! _مثلاً بیماری خاص، اعتیاد، افسردگی، بچه‌ی طلاق و...؟! _راستش افسردگی که ندارم. چون صبحا توی صحرا با گوسفندام عشق می‌کنم و شبا هم توی باغ، با رفیق رفقا. بیماری خاصی هم ندارم؛ جز اینکه بعضی موقع‌ها نفخ می‌کنم. اونم پرسیدم که میگن علتش از آب خوردن وسط غذاس که خب با یه لیوان عرق نعناء حل میشه. بچه‌ی طلاق هم فکر نکنم باشم. البته از اون موقعی که چشم باز کردم، استاد واقفی رو دیدم؛ ولی خب احتمالاً ننه آقام من رو امانت دادن به ایشون؛ ولی باز مطمئن نیستم. شما شمارتون رو بدید، ته‌توش رو در میارم و بهتون خبر میدم! احف با نگاه‌های چپ چپ خانوم پشت میز مواجه شد که ادامه داد: _و اما اعتیاد! راستش...! احف با خودش رودربایستی نداشت. می‌دانست که این مشکل را دارد و برای رهایی از این مشکل، دنبال راه‌حل می‌گشت. _اونایی که اعتیاد دارن، نمی‌تونن برن سربازی؟! _چرا؛ ولی بعد آموزشی، میرن کمپ و بر اساس شدت آلودگیشون، اونجا بستری میشن تا پاک بشن. اصولاً هم مدتش شیش ماهه! بعد اینکه پاک شدن هم میرن یگان خدمتیشون. در ضمن این شیش ماه، جزءِ خدمتشون حساب نمیشه! احف با چشمانی گرد شده، به سختی دستش را زیر چانه‌اش قرار داد تا فک پایین آمده‌اش را بالا بدهد. _عجب. حالا مگه مدت خدمت چقدر هست؟! خانوم پشت میز، همانطور که داشت مدارک احف را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد: _اگه شهر خودتون بیفتید، بیست و یک ماهه؛ ولی اگه محل سکونتتون با محل خدمتتون، بیشتر از دویست کیلومتر باشه، هجده ماهه. کسری مَسری ندارید؟! احف سرش را خاراند و جواب داد: _راستش استادم و یکی از همراهاشون که رفیقم بود، فوت کردن و الان بینِ ما نیستن. امشب هم مراسم سالگردشونه. اگه مایلید، شمارتون رو بدید تا دعوتتون کنم به مراسم! احف دوباره با نگاه چپ چپ خانوم روبه‌رو شد که به سختی خودش را جمع و جور کرد. _کسری نداره این مورد؟! _خیر. احف ریش‌های کم پشت و شویدگونه‌اش را خاراند. _خب اندازه‌ی انگشتای دوتا دستم گوسفند دارم. تازه دوتاشون هم رفتن خارج از کشور. یکی واسه کار، یکی هم واسه تحصیل. اینم کسری نداره؟! احف جوابی نشنید که دوباره گفت: _راستش یه زنم دارم که چند ماهه ندیدمش. اسماً زن و شوهریم، ولی طلاق عاطفی گرفتیم. اینم کسری نداره؟! _چرا. اگه هنوز اسمتون توی شناسنامه‌ی همدیگه هست و سند ازدواج دارید، دو ماه کسری بهتون تعلق می‌گیره! چشمان احف با شنیدن این حرف، پر از اشک شد و آهی از ته دل کشید. عمیقاً دلش به صدف و فانتزی‌های عاشقانه‌هایشان تنگ شده بود؛ اما به سرعت چشمانش را پاک کرد. او برای کار دیگری آمده بود. دلش نمی‌خواست بعد از پست کردن دفترچه و رفتن به آموزشی، به کمپ برود. دوست داشت هرچه زودتر ترک کند و با پاکی، به خدمت مقدس سربازی برود. _ببخشید الان من دفترچه رو پست کنم، دقیقاً کِی اعزام میشم؟! _یک الی دو ماه دیگه. احف نگاه متفکرانه‌ای به افق کرد و زیرلب گفت: _خوبه. تا اون موقع پاکِ پاک میشم! اینجوری شاید صدف هم برگشت! سپس بر تصمیمش مبنی بر ترک اعتیاد، مصمم‌تر شد! ساعت چهار عصر را نشان می‌داد. اعضای باغ به همراه میهمانان، دور قبر استاد و یاد حلقه زده و با تیپ مشکی و عینک دودی، به زمین خیره شده بودند. پس از خواندن دعای آل یاسین توسط مهدینار، استاد مجاهد میکروفون را از او گرفت و پس از فوت کردن و یک دو سه گفتن، با صدای بلندی گفت: _برای شادی روح همه‌ی اموات، علی الخصوص استاد و یاد عزیز، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! _برای سلامتی مهدینار هم که با صدای داغش، مجلس رو گرم کرد، صلوات دوم رو بلندتر ختم کنید! مهدینار لبخندی از روی خجالت زد؛ البته فقط خدا از نیت وی خبر داشت. چرا که هدف اصلی مهدینار از شرکت در مراسم سال استاد و یاد، فقط به خاطر تور قبرستان‌گردی‌ای بود که برای هنرجوهایش گذاشته بود. توری که اول لغو شده بود، اما به محض جور شدن شرایط برای گرفتن مراسم سال، دوباره قوت گرفته بود. پس از فرستادن صلوات دوم، استاد مجاهد با لحنی ملایم ادامه داد: _یک ساله که استاد و یاد عزیز رو در کنارمون نداریم. توی این یک سال، برای هممون خیلی سخت گذشت؛ ولی باید قبول کنیم که مرگ حقه! دیر یا زود، همه‌ی ما می‌میریم و بقیه باید برامون مراسم بگیرن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت25🎬 _بسم الله الرحمن الرحیم. بنده احف هستم. احف بن عمران! بیست ساله و دارای یک زن فر
🎊 🎬 سپس صدایی جز صدای استاد مجاهد، در فضا پیچید. _کاش همون‌قدر که مرگ حق بود، زندگی خوب هم حق بود! این را علی املتی گفت و پس از در آوردن عینک دودی‌اش، ادامه داد: _دلم می‌سوزه واسه اون کسی که از لحظه‌ی گرگ و میش تا بوق سگ کار می‌کنه، ولی باز هشتش گروئه نُهشه! دلم می‌سوزه واسه بچه‌های کار که توی سرما و گرما، واسه یه قرون دوهزار، توی چهارراه‌ها و میون ماشینا پرسه می‌زنن و التماس می‌کنن که گل و فالشون رو بخرن! سپس دستش را بالا برد و به افق خیره شد. _برای پدرم، پدرت، پدراشون، که از صبح رفتن از خونه‌هاشون، برای شرمنده نشدن جلوی بچه‌هاشون، برای خوابیدنِ راحت روی بالشاشون! برای پسرم، پسرت، پسرش، که یه زندگی خوب شده حسرتش...! علی املتی با جدیت داشت شعرش را می‌خواند که دخترمحی گفت: _باز این زد توی فاز شعر و شاعری! به ایشون باید بگن علی شاعری تا علی املتی! _کم غیبت کن. ندیدی اون روز چطور ازت دفاع کرد و سردی بازداشتگاه رو به جون خرید؟! این را سچینه گفت که بانو احد گفت: _اصلاً ایشون مگه نگهبان باغ نیستن؟! چرا الان اینجان؟! مهدیه جواب داد: _مهندس محسن رو جای خودشون گذاشتن. این‌قدر دلم به حال ایشون می‌سوزه! آچار فرانسه‌ی باغه. هم نگهبانه، هم مسئول کائناته، هم ذَبّاحه. به قول خودشون همه‌ی اینا اتفاقی به دست نمیاد و مهارت بالایی رو طلب می‌کنه! _ذَبّاح چیه دیگه؟! _همون ذبح کننده است. بر وزن فَعّال! سچینه ابروهایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. علی املتی نیز همچنان داشت به شعر خواندنش ادامه می‌داد که استاد ندوشن میکروفون را از استاد مجاهد گرفت. _خیلی ممنون از علی آقای املتی که ما رو با اشعار نابشون مستفیض ساختن! با اجازه‌ی استاد مجاهد، بنده سخنان ایشون رو تکمیل می‌کنم! با شروع سخنرانی، افراسیاب دم گوش سچینه گفت: _فکر کنم استاد ندوشن برای دومین سال متوالی، می‌خوان کاندید بشن برای ریاست باغ! سپس با سچینه خندیدند که استاد ندوشن با بغض ادامه داد: _خب همانطور که استاد مجاهد گفتن، ما یه ساله استاد و یاد رو نداریم. توی این یه سال خیلی سختی کشیدیم. مخصوصاً بچه‌های استاد که فقط خدا از دلشون خبر داره که توی این مدت چی کشیدن. مشاهده کنید حال و روزشون رو! سپس استاد ندوشن بچه‌های استاد را نشان داد تا بقیه حال و روزشان را ببینند؛ اما در کمال تعجب، بچه‌های استاد داشتند با صدرا روی قبرها می‌دویدند و بازی می‌کردند و قاه قاه می‌خنديدند! استاد ندوشن که دید اوضاع خیط است، اشاره‌ای به عادل عرب‌پور کرد و پس از صاف کردن صدایش گفت: _از ایشون یعنی آقای عرب‌پور هم ممنونیم که یک سال زحمت نگهداری بچه‌ها رو در نبود پدر و بیماری مادرشون کشیدن و اونا رو به این مراسم رسوندن! عادل نیز که توی حال خودش بود، با شنیدن اسمش، خودش را جمع و جور کرد و فقط یک اخم تحویل استاد داد و ذهنش پر از چِرا شد. استاد مجاهد پس از آرام شدن اوضاع، میکروفون را از استاد ندوشن گرفت و گفت: _خب ممنون تا که اینجا ما رو همراهی کردید! _تا برنامه‌ی بعدی خدانگهدار! این را آوا گفت و پقی زد زیر خنده که با نگاه سنگین و تاسف‌بار اعضا روبه‌رو شد. _داشتم می‌گفتم. ممنون که تا اینجا ما رو همراهی کردید و واقعاً زحمت کشیدید. در اینجا پذیرایی مختصری ازتون صورت می‌گیره و مراسم اصلی در باغ انار برگزار میشه. باشد که با حضورتان، موجب شادی روح این دو عزیز بزرگوار و تسلی خاطر بازماندگان که ما باشیم، باشید. در ضمن وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهمه. مینی‌بوس سبز رنگ بانو سیاه‌تیری و تاکسی زرد رنگ استاد ابراهیمی، بیرونِ قبرستون منتظر شما هستن. در ضمن با وارد کردن کد "استاد، یک سال از نبودنت گذشت"، می‌تونید از پونزده درصد تخفیف اسنپ استاد ابراهیمی در روزهای آتی هم بهره‌مند بشید. سپس با چشم به اطراف نگریست و پس از چند ثانیه‌ نظاره کردن، هاج و واج سرش را به سمت بانوان برگرداند و گفت: _پس بچه‌های بانو شبنم کجان؟! می‌خوام این خرما و حلواها رو بین مهمونا پخش کنن. دخترمحی که از جیک و پوک بانو شبنم خبر داشت، جواب داد: _استاد، بچه‌های شبنمی هروقت میان قبرستون، بیکار نمی‌شینن. چون شبنمی به هرکدومشون یه کیسه‌ی بزرگ میده و بچه‌ها تا اون کیسه رو پر نکنن و خوراکی‌های یه هفتشون جور نشه، از شام اون شب خبری نیست. الانم که پنجشنبه هست و قبرستون شلوغ و کار و کاسبی هم که پر رونق! استاد مجاهد آهی کشید که بانو احد ادامه داد: _بفرمایید. خودش هم که داره به خرماها و حلواها ناخونک می‌زنه. برید از دستش بگیرید تا آبرومون پیش مهمونا نرفته! دخترمحی رفت خواسته‌ی بانو احد را اجابت کند که سچینه گفت: _اونجا رو. اون دختره کیه سر قبر یاد داره زار می‌زنه؟! همگی نگاهشان را به آن سمت دوختند که افراسیاب گفت: _چشمم روشن! استاد واقفی، مار پرورش می‌داده توی باغش تا نویسنده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
علیه‌السلام
استقامت و شکوفایی استعداد دانشمندان.pdf
375.6K
📗 استقامت و شکوفایی استعداد دانشمندان ✍️دانشمندانی که در کودکی از استعداد خوبی برخوردار و بعدها استعدادشان شکوفا شده و یا در کودکی بودند ولی با همت و تلاش و استقامت، به مراتب بالای علمی رسیدند. 📌این جزوه برای افرادی که با وجود تن و ذهن سالم، حوصله تلاش و مجاهدت ندارند و دائماً آیه یأس میخوانند و از دم می‌زنند، توصیه میشود تا ببینند که انسان میتواند با همت و کوشش و مجاهده به مقامات بلند برسد. 📎 پیوند دریافت در پایگاه: http://dl.nomov.ir/elmi/ravesh/e-r-120.pdf 🔻با نُمو همراه باشید: @nomov_ir @anarstory