هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت22🎬 بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت: _صبحا میره گوسفند میچرونه، شبا هم
#باغنار2🎊
#پارت23🎬
_این چرا اینجوری خوابیده؟!
احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آمده بود و خوابش به قدری سنگین شده بود که صدای خروپفش کم کم داشت در میآمد. استاد ابراهیمی نگاهی به چهرهی غرقِ خواب و مُچالهی احف انداخت و با افسوس گفت:
_هِی! بسوزه پدر عاشقی! این بچه یه زمانی طناز باغ بود. حالا ببین به چه روزی افتاده!
مهندس محسن در راستای صحبت استاد ابراهیمی، آهی کشید و دست به دعا بلند کرد.
_خدایا. خودت به زندگی این احف ما سر و سامون بده. الهی آمین!
رجینا که مینیبوس بانو سیاهتیری را برای لحظاتی رها کرده و برای در رفتن خستگیاش، به پذیرایی آمده بود، تکانی به لُنگش داد و گفت:
_البته درستش اینه آق مهندس!
سپس دستانش را رو به آسمان بلند کرد و طوری که انگار، خدا اوستا بنای اوست و رجینا نعوذبالله شاگردش، ادامه داد:
_اوس کریم! این داشی ما، اون وقتی که مجرد بود، یهجور بدبختی داشت؛ حالا هم که زن گرفته، یهجور دیگه زندگیش داغونه. به گمونم این از بیخ اوضاعش خرابه. پس از پایه بُتون بریز بیا بالا! البته که صاحب اختیار خودتی و بس!
مهدیه که حسابی شاکی شده بود، با اخم گفت:
_عزیزم، خدا که گچکار خونتون نیست اینطوری باهاش حرف میزنی. خجالت داره والا!
سپس رویش را برگرداند که دخترمحی گفت:
_البته این یه مورد رو با تمام بی کَلّهگیش راست میگه. این احف از بیخ اوضاعش خرابه.
والا هرکس دیگهای هم جای اون صدف بیچاره بود، میذاشت میرفت.
در این لحظه سچینه میان حرف دخترمحی پرید و با تأکید گفت:
_البته صدف جایی نرفته. بلکه احف رو از خونه انداخته بیرون که الان مثل جنازه اینجا ولو شده!
دخترمحی زیرلب ایشی گفت.
_حالا هرچی. البته من بهش حق میدم. اگه هرکس دیگهای هم جای صدف بود، همین کار رو میکرد.
و در حالی که نیم نگاه ناجوری به احف میانداخت، ایرادات آن را شمرد.
_نه پول داره، نه خونه داره، به جای ماشینم که یه خر داره. آخه چوپونی هم شد شغل؟! حتی سربازی هم نرفته. ریخت و قیافشام که...!
ناگهان مهدیه، در حالی که تسبیحش را توی هوا تاب میداد، با لودگی گفت:
_بابا ریخت و قیافه رو داره دیگه. فقط یهکم لاغر مُردنی و سیاه سوختس!
اما قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، با چشمغره و نُچنُچ کردن اطرافیان مواجه شد که آب دهانش را قورت داد و با گفتن یک جمله، فوراً صحنه را ترک کرد.
_البته به چشم برادری!
پس از رفتن مهدیه، سکوت بر فضا حاکم شد که صدای احف بلند شد.
_نه استاد، نه! غلط کردم. دیگه نمیکشم. تو رو جون دو طفلانِت! پاهای ظریف من، تاب شکستن با ترکههای انار رو نداره. نه...نه...نه!
و با پریشانی از خواب پرید که با نگاههای بُهتزدهی اعضا روبهرو شد. احف دستی به سر و صورت عرق کردهاش کشید و نفس زنان گفت:
_خواب استاد واقفی رو دیدم...میخواست...میخواست تنبیهام کنه!
دخترمحی دوباره لب به سخن گشود.
_باز چه غلطی...یعنی چه کاری کردید؟!
افراسیاب چشم غرهای به دخترمحی رفت و با لبخند خطاب به احف گفت:
_توی خواب میگفتید دیگه نمیکشم. به سلامتی نقاش شدید و ما خبر نداریم؟!
احف با بیحالی از جایش بلند شد.
_نه!
سپس پس از مکثی کوتاه، به سوی در قدم برداشت و آهی کشید.
_مهم نیست!
استاد ابراهیمی، در حالی که کانالهای تلویزیون را بالا و پایین میکرد، گفت:
_اینا همش به خاطر سردرگمی و بیعاریه احف جان! به قول بانو رجی...چیز ببخشید رجینا خان، باید یه فکر اساسی به حال خودت بکنی!
سپس با جدیت تمام مشغول دنبال کردن اخبار بیست و سی شد.
_و اما بشنوید از شرایط جدید و اُکازیون رفتن به سربازی!
آقای یازرلو داشت شرایط رفتن به سربازی را برای افراد مجرد و متاهل تشریح میکرد که احف نیم نگاه متفکرانهای به تلویزیون انداخت و در حالی که سر به زیر بود، به راهش ادامه داد!
_بعععععععع، بع بعععععع، بعععععععع، بع بعععععع!
با کرختی از خواب بیدار شد و گیج و منگ، به دور و برش نگاه کرد. چند ثانیهای طول کشید تا ویندوز مغزش بالا بیاید. به سختی دستش را دراز کرد و گوشیاش را از لب پنجرهی اتاق برداشت و زنگ هشدارش را قطع کرد. سرش را خاراند و میخواست دوباره بخوابد که به یاد تصمیم دیشبش افتاد. تصمیمی که با کلی تفکر و بالا پایین کردن گرفته بود. به همین خاطر مثل فشنگ از جا پرید و مستقیم رفت جلوی آینه و شانهاش را برداشت و زیرلب زمزمه کرد:
_دیگه دیره، دل اسیره، نگو نگو، من بدون تو کم میارم، شاید اصلاً دَووم نیارم، دنیا رو با همه خوبیاش، بدون تو نمیخوام، آقا نمیخوام، دیگه دیره، باید دل بکنی از این دنیا، از این زیبایی، باید بشی یک کچل جذابی، آره تو جذابی، تو جذابی...!
احف در حس و حالش غرق شده بود که ناگهان بانو شبنم محکم در را باز کرد و داخل اتاق شد و با دیدن احف، جیغ یواشی کشید.
_اِ وا! شما اینجا چیکار میکنید...؟!
#پایان_پارت23✅
📆 #14030104
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت23🎬 _این چرا اینجوری خوابیده؟! احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آ
#باغنار2🎊
#پارت24🎬
احف که از ورود ناگهانی بانو شبنم شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ببخشید که برای بودن توی خونهی خودمم باید از شما اجازه بگیرم. در ضمن این سوال رو من باید بپرسم. حالا کاری داشتید؟!
بانو شبنم لبخند زورکیای زد.
_ببخشید! آخه واسم سوال شد که چرا گوسفندا رو نبردید چِرا. راستش اومدم یه کم شیر بدوشم!
احف لبانش را تَر کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
_اولاً امشب مراسم سال استاده و امروز رو به خودم مرخصی دادم. دوماً اگه شیر میخوایید، باید برید طبقهی پایین، یعنی طویله. چون گوسفندا اونجان!
_که اینطور. حالا میرم!
سپس بانو شبنم با شیطنت ادامه داد:
_ماشالله خوشتیپ کردیدا. کجا به سلامتی؟!
اما احف از خوشتیپی، فقط موهای مرتبش را داشت و با یک زیرپیراهنی و یک پیژامه، جلوی آینه ایستاده بود.
_راستش دارم میرم پلیس +۱۰؛ یه کم کار دارم اونجا.
بانو شبنم با دست زد به صورتش.
_وای خدا مرگم نده. پلیس برای چی دیگه؟! نکنه دزدی کردین؟! آخ استاد، کجایی که ببینی طناز باغت دزد شد!
_چی دارید میگید واسه خودتون؟!
_مگه دروغ میگم؟! نکنه...نکنه قاچاق کردید؟! نکنه همین گوسفندا رو قاچاقی از لب مرز آوردین؟! وای که اگه اینا رو قاچاقی آورده باشید، شیر و گوشتش حرومه و من ازتون نمیگذرم!
و هربار احف دهانش را باز میکرد تا بگوید که برای چه کاری میرود، بانو شبنم امانش نمیداد و ناله سر میداد.
_اِی خدا! نه بانو، نه! من نه دزدی کردم، نه قاچاق! من فقط دارم میرم که دفترچه پست کنم. همین!
بانو شبنم ابروهایش را بالا داد.
_دفترچه؟! دفترچه بیمه رو مگه پست میکنن؟! اصلاً مگه چوپانی هم بیمه داره؟! اگه داره که من به شوهرم آقا سید مرتضی هم بگم که بیاد توی کار چوپانی. والا همه چی داره این کار. بیخود نبوده شغل انبیاء، چوپانی بوده!
احف به پیشانیاش زد که بانو نورسان، داخل اتاق شد و با لحن اعتراضی گفت:
_چه خبرتونه؟! صداتون تا اونور باغ داره میاد. یه کم آرومتر!
سپس خطاب به بانو شبنم گفت:
_شبنمی تو اومدی شیر بیاری یا بسازی؟!
_شیر رو ولش کن بابا. ایشون میخواد بره پلیس دفترچه پست کنه. اینقدر خُل شده که نمیدونه واسه پست کردن دفترچه، باید بره ادارهی پست؛ نه پلیس!
احف خندهی تلخی کرد.
_بابا من میخوام برم خدمت مقدس سربازی. برای رفتن هم، باید برم پلیس +۱۰ تا مدارکم رو بهشون بدم و اعزام بشم.
با آمدن اسم خدمت، اشک در چشمان بانو شبنم حلقه زد.
_خدای من! یعنی اینقدر طناز باغ بزرگ شده که میخواد بره به وطنش خدمت کنه؟! کِی بود مگه مادرش از شیر گرفتتش و بهش تاتی تاتی کردن یاد داد؟!
احف دیگر از خزعبلات بانو شبنم کلافه شده بود که دخترمحی داخل اتاق شد و گفت:
_نورسان کجا رفتی تو؟! اومدی شبنمی رو بیاری یا بسازی؟!
احف از وضعیت موجود آهی کشید.
_لطفاً همتون بفرمایید بیرون تا من لباسام رو عوض کنم. داره دیرم میشه.
بانو شبنم دست دخترمحی را گرفت و داشت از اتاق خارج میشد که بانو نورسان گفت:
_به سلامتی انشاءالله. فقط زود برگردید. چون خیلی کار داریم. در ضمن اومدنی چندتا مرغ هم بخرید که واسه شام مراسم لازم داریم.
با شنیدن این حرف، بانو شبنم از رفتن منصرف شد و به جای سابقش برگشت.
_مرغ چرا، وقتی گوسفندای ایشون ول ول دارن این زیر میچرخن؟! در ضمن مگه بانو نسل خاتم اون روز اعلام نکردن گوشت مراسم به عهدهی احف و گوسفندهایش؟!
بانو نورسان که متوجهی عصبانیت احف از بانو شبنم شده بود، فکر میکرد با این حرف، احف مثل دینامیت منفجر میشود که البته پیشبینیاش درست از آب در نیامد. چون احف با لحن ملایمی گفت:
_گرچه گذشتن از گوسفندای نازنینم، خیلی برام سخته؛ ولی خب برای شادی روح استاد و برای اینکه ازم راضی باشن، حاضرم ابراهیموار، اسماعیل درونم رو قربونی کنم و شام مراسم امشب، با گوشتِ گوسفند من طبخ بشه!
هرسه از سخنان احف، کف کرده بودند که دخترمحی دم گوش بانو شبنم گفت:
_فکر کنم باز صنعتی و سنتی رو باهم زده!
بانو شبنم چیزی نگفت که نورسان لبخندی زد.
_دمتون گرم. چوپان شمایید، چوپان دروغگو باید جلوتون لُنگ بندازه. پس بیزحمت یه قاتل هم سر راه پیدا کنید که سرِ این گوسفندتون رو بِبُره!
با این حرف، دخترمحی پِقی زد زیر خنده.
_خدایا یه پولی به ما بده، یه عقلی به این! آخه قاتل؟! عزیزم اسم اینایی که سر گوسفند رو میبُرن و بعدش قیمه قیمش میکنن، قصابه، قصاب!
_حالا هرچی. میشه انجامش بدید؟!
احف سرش را خاراند.
_الان زنگ میزنم به مهندس. اون توی این کار مهارت داره. فکر کنم الان توی کائنات باشه.
سپس تلفن را برداشت که نورسان از او تشکر کرد و هرسه از اتاق احف بیرون آمدند!
احف روی صندلی پلیس +۱۰ نشست و به چهرهی خانوم روبهرو خیره شد.
_خب آقای احف، انگیزتون از رفتن به خدمت چیه؟!
احف نفس عمیقی کشید. سپس به کمرش کش و قوسی داد و لبخندی زد...!
#پایان_پارت24✅
📆 #14030104
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
4_6051070584568156884.mp3
17.21M
🎧 صوت کامل کلمه شصت - تمهید
گفتگو با استاد محمدتقی فیاضبخش
#فایل_صوتی
▫️«برنامه تلویزیونی کلمه»
🏷️@kalame_tv1
❤️ @anarstory
.
خداوندا! هیچی ندارم. ماه مهمانی به نیمه رسید و عمر به پایان. به امام حسن مجتبی علیه السلام، ما را دریاب. ای کریمتر از هر کریم.
.
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت24🎬 احف که از ورود ناگهانی بانو شبنم شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخش
#باغنار2🎊
#پارت25🎬
_بسم الله الرحمن الرحیم. بنده احف هستم. احف بن عمران! بیست ساله و دارای یک زن فراری که خب البته اطرافیان میگن قهر کرده. چندتا گوسفند فول آپشن دارم که همه چی میدن جز باج! از شیر و دوغ و ماست بگیرید، تا پشم و پشکل و پوست! راستش دیشب توی اخبار دیدم که حقوق سربازا قراره زیاد بشه و امتیازات خاصی هم به متاهلا میدن. از جمله حقوق بیشتر و خدمت توی شهر خود و مرخصیهای زیاد و...!
_که اینطور. خب مشکل خاصی ندارید؟!
_مثلاً چه مشکلی؟!
_مثلاً بیماری خاص، اعتیاد، افسردگی، بچهی طلاق و...؟!
_راستش افسردگی که ندارم. چون صبحا توی صحرا با گوسفندام عشق میکنم و شبا هم توی باغ، با رفیق رفقا. بیماری خاصی هم ندارم؛ جز اینکه بعضی موقعها نفخ میکنم. اونم پرسیدم که میگن علتش از آب خوردن وسط غذاس که خب با یه لیوان عرق نعناء حل میشه. بچهی طلاق هم فکر نکنم باشم. البته از اون موقعی که چشم باز کردم، استاد واقفی رو دیدم؛ ولی خب احتمالاً ننه آقام من رو امانت دادن به ایشون؛ ولی باز مطمئن نیستم. شما شمارتون رو بدید، تهتوش رو در میارم و بهتون خبر میدم!
احف با نگاههای چپ چپ خانوم پشت میز مواجه شد که ادامه داد:
_و اما اعتیاد! راستش...!
احف با خودش رودربایستی نداشت. میدانست که این مشکل را دارد و برای رهایی از این مشکل، دنبال راهحل میگشت.
_اونایی که اعتیاد دارن، نمیتونن برن سربازی؟!
_چرا؛ ولی بعد آموزشی، میرن کمپ و بر اساس شدت آلودگیشون، اونجا بستری میشن تا پاک بشن. اصولاً هم مدتش شیش ماهه! بعد اینکه پاک شدن هم میرن یگان خدمتیشون. در ضمن این شیش ماه، جزءِ خدمتشون حساب نمیشه!
احف با چشمانی گرد شده، به سختی دستش را زیر چانهاش قرار داد تا فک پایین آمدهاش را بالا بدهد.
_عجب. حالا مگه مدت خدمت چقدر هست؟!
خانوم پشت میز، همانطور که داشت مدارک احف را تکمیل میکرد، پاسخ داد:
_اگه شهر خودتون بیفتید، بیست و یک ماهه؛ ولی اگه محل سکونتتون با محل خدمتتون، بیشتر از دویست کیلومتر باشه، هجده ماهه. کسری مَسری ندارید؟!
احف سرش را خاراند و جواب داد:
_راستش استادم و یکی از همراهاشون که رفیقم بود، فوت کردن و الان بینِ ما نیستن. امشب هم مراسم سالگردشونه. اگه مایلید، شمارتون رو بدید تا دعوتتون کنم به مراسم!
احف دوباره با نگاه چپ چپ خانوم روبهرو شد که به سختی خودش را جمع و جور کرد.
_کسری نداره این مورد؟!
_خیر.
احف ریشهای کم پشت و شویدگونهاش را خاراند.
_خب اندازهی انگشتای دوتا دستم گوسفند دارم. تازه دوتاشون هم رفتن خارج از کشور. یکی واسه کار، یکی هم واسه تحصیل. اینم کسری نداره؟!
احف جوابی نشنید که دوباره گفت:
_راستش یه زنم دارم که چند ماهه ندیدمش. اسماً زن و شوهریم، ولی طلاق عاطفی گرفتیم. اینم کسری نداره؟!
_چرا. اگه هنوز اسمتون توی شناسنامهی همدیگه هست و سند ازدواج دارید، دو ماه کسری بهتون تعلق میگیره!
چشمان احف با شنیدن این حرف، پر از اشک شد و آهی از ته دل کشید. عمیقاً دلش به صدف و فانتزیهای عاشقانههایشان تنگ شده بود؛ اما به سرعت چشمانش را پاک کرد. او برای کار دیگری آمده بود. دلش نمیخواست بعد از پست کردن دفترچه و رفتن به آموزشی، به کمپ برود. دوست داشت هرچه زودتر ترک کند و با پاکی، به خدمت مقدس سربازی برود.
_ببخشید الان من دفترچه رو پست کنم، دقیقاً کِی اعزام میشم؟!
_یک الی دو ماه دیگه.
احف نگاه متفکرانهای به افق کرد و زیرلب گفت:
_خوبه. تا اون موقع پاکِ پاک میشم! اینجوری شاید صدف هم برگشت!
سپس بر تصمیمش مبنی بر ترک اعتیاد، مصممتر شد!
ساعت چهار عصر را نشان میداد. اعضای باغ به همراه میهمانان، دور قبر استاد و یاد حلقه زده و با تیپ مشکی و عینک دودی، به زمین خیره شده بودند. پس از خواندن دعای آل یاسین توسط مهدینار، استاد مجاهد میکروفون را از او گرفت و پس از فوت کردن و یک دو سه گفتن، با صدای بلندی گفت:
_برای شادی روح همهی اموات، علی الخصوص استاد و یاد عزیز، صلوات بلندی ختم کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
_برای سلامتی مهدینار هم که با صدای داغش، مجلس رو گرم کرد، صلوات دوم رو بلندتر ختم کنید!
مهدینار لبخندی از روی خجالت زد؛ البته فقط خدا از نیت وی خبر داشت. چرا که هدف اصلی مهدینار از شرکت در مراسم سال استاد و یاد، فقط به خاطر تور قبرستانگردیای بود که برای هنرجوهایش گذاشته بود. توری که اول لغو شده بود، اما به محض جور شدن شرایط برای گرفتن مراسم سال، دوباره قوت گرفته بود. پس از فرستادن صلوات دوم، استاد مجاهد با لحنی ملایم ادامه داد:
_یک ساله که استاد و یاد عزیز رو در کنارمون نداریم. توی این یک سال، برای هممون خیلی سخت گذشت؛ ولی باید قبول کنیم که مرگ حقه! دیر یا زود، همهی ما میمیریم و بقیه باید برامون مراسم بگیرن...!
#پایان_پارت25✅
📆 #14030105
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت25🎬 _بسم الله الرحمن الرحیم. بنده احف هستم. احف بن عمران! بیست ساله و دارای یک زن فر
#باغنار2🎊
#پارت26🎬
سپس صدایی جز صدای استاد مجاهد، در فضا پیچید.
_کاش همونقدر که مرگ حق بود، زندگی خوب هم حق بود!
این را علی املتی گفت و پس از در آوردن عینک دودیاش، ادامه داد:
_دلم میسوزه واسه اون کسی که از لحظهی گرگ و میش تا بوق سگ کار میکنه، ولی باز هشتش گروئه نُهشه! دلم میسوزه واسه بچههای کار که توی سرما و گرما، واسه یه قرون دوهزار، توی چهارراهها و میون ماشینا پرسه میزنن و التماس میکنن که گل و فالشون رو بخرن!
سپس دستش را بالا برد و به افق خیره شد.
_برای پدرم، پدرت، پدراشون، که از صبح رفتن از خونههاشون، برای شرمنده نشدن جلوی بچههاشون، برای خوابیدنِ راحت روی بالشاشون! برای پسرم، پسرت، پسرش، که یه زندگی خوب شده حسرتش...!
علی املتی با جدیت داشت شعرش را میخواند که دخترمحی گفت:
_باز این زد توی فاز شعر و شاعری! به ایشون باید بگن علی شاعری تا علی املتی!
_کم غیبت کن. ندیدی اون روز چطور ازت دفاع کرد و سردی بازداشتگاه رو به جون خرید؟!
این را سچینه گفت که بانو احد گفت:
_اصلاً ایشون مگه نگهبان باغ نیستن؟! چرا الان اینجان؟!
مهدیه جواب داد:
_مهندس محسن رو جای خودشون گذاشتن. اینقدر دلم به حال ایشون میسوزه! آچار فرانسهی باغه. هم نگهبانه، هم مسئول کائناته، هم ذَبّاحه. به قول خودشون همهی اینا اتفاقی به دست نمیاد و مهارت بالایی رو طلب میکنه!
_ذَبّاح چیه دیگه؟!
_همون ذبح کننده است. بر وزن فَعّال!
سچینه ابروهایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. علی املتی نیز همچنان داشت به شعر خواندنش ادامه میداد که استاد ندوشن میکروفون را از استاد مجاهد گرفت.
_خیلی ممنون از علی آقای املتی که ما رو با اشعار نابشون مستفیض ساختن! با اجازهی استاد مجاهد، بنده سخنان ایشون رو تکمیل میکنم!
با شروع سخنرانی، افراسیاب دم گوش سچینه گفت:
_فکر کنم استاد ندوشن برای دومین سال متوالی، میخوان کاندید بشن برای ریاست باغ!
سپس با سچینه خندیدند که استاد ندوشن با بغض ادامه داد:
_خب همانطور که استاد مجاهد گفتن، ما یه ساله استاد و یاد رو نداریم. توی این یه سال خیلی سختی کشیدیم. مخصوصاً بچههای استاد که فقط خدا از دلشون خبر داره که توی این مدت چی کشیدن. مشاهده کنید حال و روزشون رو!
سپس استاد ندوشن بچههای استاد را نشان داد تا بقیه حال و روزشان را ببینند؛ اما در کمال تعجب، بچههای استاد داشتند با صدرا روی قبرها میدویدند و بازی میکردند و قاه قاه میخنديدند! استاد ندوشن که دید اوضاع خیط است، اشارهای به عادل عربپور کرد و پس از صاف کردن صدایش گفت:
_از ایشون یعنی آقای عربپور هم ممنونیم که یک سال زحمت نگهداری بچهها رو در نبود پدر و بیماری مادرشون کشیدن و اونا رو به این مراسم رسوندن!
عادل نیز که توی حال خودش بود، با شنیدن اسمش، خودش را جمع و جور کرد و فقط یک اخم تحویل استاد داد و ذهنش پر از چِرا شد. استاد مجاهد پس از آرام شدن اوضاع، میکروفون را از استاد ندوشن گرفت و گفت:
_خب ممنون تا که اینجا ما رو همراهی کردید!
_تا برنامهی بعدی خدانگهدار!
این را آوا گفت و پقی زد زیر خنده که با نگاه سنگین و تاسفبار اعضا روبهرو شد.
_داشتم میگفتم. ممنون که تا اینجا ما رو همراهی کردید و واقعاً زحمت کشیدید. در اینجا پذیرایی مختصری ازتون صورت میگیره و مراسم اصلی در باغ انار برگزار میشه. باشد که با حضورتان، موجب شادی روح این دو عزیز بزرگوار و تسلی خاطر بازماندگان که ما باشیم، باشید. در ضمن وسیلهی ایاب و ذهاب فراهمه. مینیبوس سبز رنگ بانو سیاهتیری و تاکسی زرد رنگ استاد ابراهیمی، بیرونِ قبرستون منتظر شما هستن. در ضمن با وارد کردن کد "استاد، یک سال از نبودنت گذشت"، میتونید از پونزده درصد تخفیف اسنپ استاد ابراهیمی در روزهای آتی هم بهرهمند بشید.
سپس با چشم به اطراف نگریست و پس از چند ثانیه نظاره کردن، هاج و واج سرش را به سمت بانوان برگرداند و گفت:
_پس بچههای بانو شبنم کجان؟! میخوام این خرما و حلواها رو بین مهمونا پخش کنن.
دخترمحی که از جیک و پوک بانو شبنم خبر داشت، جواب داد:
_استاد، بچههای شبنمی هروقت میان قبرستون، بیکار نمیشینن. چون شبنمی به هرکدومشون یه کیسهی بزرگ میده و بچهها تا اون کیسه رو پر نکنن و خوراکیهای یه هفتشون جور نشه، از شام اون شب خبری نیست. الانم که پنجشنبه هست و قبرستون شلوغ و کار و کاسبی هم که پر رونق!
استاد مجاهد آهی کشید که بانو احد ادامه داد:
_بفرمایید. خودش هم که داره به خرماها و حلواها ناخونک میزنه. برید از دستش بگیرید تا آبرومون پیش مهمونا نرفته!
دخترمحی رفت خواستهی بانو احد را اجابت کند که سچینه گفت:
_اونجا رو. اون دختره کیه سر قبر یاد داره زار میزنه؟!
همگی نگاهشان را به آن سمت دوختند که افراسیاب گفت:
_چشمم روشن! استاد واقفی، مار پرورش میداده توی باغش تا نویسنده...!
#پایان_پارت26✅
📆 #14030105
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
استقامت و شکوفایی استعداد دانشمندان.pdf
375.6K
📗#جزوه استقامت و شکوفایی استعداد دانشمندان
✍️دانشمندانی که در کودکی از استعداد خوبی برخوردار #نبودند و بعدها استعدادشان شکوفا شده و یا در کودکی #معلول بودند ولی با همت و تلاش و استقامت، به مراتب بالای علمی رسیدند.
📌این جزوه برای افرادی که با وجود تن و ذهن سالم، حوصله تلاش و مجاهدت ندارند و دائماً آیه یأس میخوانند و از #نمیتوانم دم میزنند، توصیه میشود تا ببینند که انسان میتواند با همت و کوشش و مجاهده به مقامات بلند برسد.
#علمی
#مجاهده
#استقامت
📎 پیوند دریافت در پایگاه:
http://dl.nomov.ir/elmi/ravesh/e-r-120.pdf
🔻با نُمو همراه باشید:
@nomov_ir
@anarstory
.
جونم امام حسن...جونم آقا. فدات بشم آقا. مولای من.
پ.ن
سلام خدا بر مردی که یک تنه جلوی فریب دشمن و جهل دوستان ایستاد از سرزنش کردن هیچ کس نترسید و راه درست را انتخاب کرد و همچون کوه ایستاد.
ای عزت دهنده به مومنین و خوار کننده دشمنان. سلام بر امام حسن مجتبی.
#امامحسن علیه السلام
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی در ديدار شاعران با رهبر انقلاب دربارهء امام حسن علیهالسلام
#مهرداد_مهرابی
004 - Ghors e Ghamar.mp3
4.78M
🎼 زهرا پسر آورده
قرص قمر آورده
برای حیدر، حیـــدر آورده
🎙#حاج_محمود_کریمی
#میلاد_امام_حسن_مجتبی مبارک 🌸
سید رضا نریمانی_شب شانزدهم رمضان 96 - حسینیه شهدای بسیج - سرود - دلارو داده به دست باد زهرا-1497858100.mp3
8.53M
🌱
🎼 چقده مادری بهت میاد زهــرا...
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت26🎬 سپس صدایی جز صدای استاد مجاهد، در فضا پیچید. _کاش همونقدر که مرگ حق بود، زندگی
#باغنار2🎊
#پارت27🎬
_به چشم خواهری، چه سلیقهای هم داشته آقای یاد. نور به قبرش بباره!
این را مهدیه گفت که آوا با تعجب پرسید:
_وا مگه توی قبرا برگ نیستن؟! پس این دختره واسه کی داره گریه میکنه؟!
سچینه بدون اینکه نگاهش را از آنجا بدزد، پاسخ داد:
_برگ که قبلاً بود. با پیدا شدن جنازهها، برگا رو در آوردیم و جنازههاشون رو جاش خاک کردیم.
آوا "عجبی" زیرلب گفت که دخترمحی با سینیهای خرما و حلوا برگشت و به دخترِ مجهول الهویه خیره شد.
_چقدر گفتم که به مظلوم نمایی و ساکت بودن یاد نگاه نکنید. ایشون از اون هفت خطایی بود که بلد بود چطور نقش بازی کنه. بهتون قول میدم همین الان بچهی یاد توی شکم دخترس و برگهی سونوگرافی توی کیفش!
بانو شبنم هم که به هوای حلوا و خرما، همراه دخترمحی به جمع بانوان پیوسته بود، لب و لوچهاش را کج کرد و گفت:
_بشکنه این دست که میخواستم یه دختر خوب و نجیب براش پیدا کنم. نگو آقا خودش دست به کار شده!
بانو نسل خاتم سری تکان داد و گفت:
_دوستان لطفاً قضاوتهای بیجا رو بذارید کنار. به جای این همه تهمت و افترا و حدس و گمان، بریم جلو ببینیم ایشون کی هستن!
همگی سرهایشان را پایین انداختند و جلو رفتند که بانو نسل خاتم با لبخند پرسید:
_سلام خانوم؛ تسلیت میگم. انشاءالله غم آخرتون باشه.
تقریباً مهمانان متفرق شده و گروه گروه به سمت بیرون قبرستان در حال حرکت بودند. دختر با دیدن چند نفر در بالای سرش، بلافاصله از جایش بلند شد و با دستمال دماغش را پاک کرد.
_خیلی ممنون. خدا اموات شما رو هم بیامرزه!
_ببخشید، شما ایشون رو میشناسید؟!
سچینه این را پرسید و قبر یاد را نشان داد و منتظر جواب ماند.
_مگه میشه نشناسم؟! من شب و روزم رو باهاش گذروندم. کلی خاطره باهم داریم. از همون بچگی همدیگه رو دوست داشتیم. حیف! حیف که عزرائیل نذاشت بیشتر از این کنارم بمونه!
سپس دوباره شروع به گریه کردن کرد که دخترمحی نزدیک بانو نسل خاتم شد و دم گوشش گفت:
_بفرما. نگفتم؟!
بانو نسل خاتم چیزی نگفت که سچینه آب دهانش را قورت داد و پرسید:
_یعنی اینقدر به هم علاقه داشتید؟!
دختر نَمِ اشکهایش را با دستمال پاک کرد و گفت:
_علاقه؟! ما عاشق هم بودیم. اونم از جنس خواهر برادری!
چشمان افراسیاب گشاد شد.
_خواهر برادری؟! یعنی ایشون برادرتون بودن؟!
_بله دیگه. من خاطره هستم؛ فرزند تصور و خواهر یاد! چطور مگه؟!
_هیچی! خدا بهتون صبر بده.
همگی از نگاههای معنیدار بانو نسل خاتم شرمنده شدند و با یک لبخند مصنوعی، صحنه را ترک کردند!
پس از برگزاری مراسم سال استاد در قبرستان، همهی اعضا بساطشان را جمع کردند و از قبرستان خارج شدند؛ اما هنوز یک نفر در آنجا کار داشت. مهدینار همراه هنرجوهایش آنجا بودند و تازه تور قبرستانگردیشان شروع شده بود.
_خب دوستان! این بخش اول برنامهی تور امروزمون بود که تموم شد. هنوز خیلی کار داریم و امیدواریم خسته نشده باشید.
یکی از هنرجوها که کم کم داشت در خود میلرزید، با بخاری که از دهانش خارج میشد گفت:
_ببخشید استاد، هوا داره کم کم تاریک و سرد میشه. انشاءالله که قبل تاریک شدن کامل هوا، برمیگردیم دیگه. مگه نه؟!
مهدینار پوزخندی زد و نگاهی به اطراف انداخت.
_هه! تازه تورمون شروع شده؛ بعد، قبلِ تاریکی هوا بریم؟! نکنه میترسید؟! اصلاً تا حالا شبای قبرستون رو دیدید؟! اینقدر کِیف میده که دوست دارید هرشب بیایید قبرستون. پس بدون صحبت و بحث، راه بیفتید دنبالم!
قبرستان چراغ و نور به اندازهی کافی داشت؛ مخصوصاً جایی که استاد و یاد مثل پادشاهان دفن شده بودند. اما خب برنامهی تور، جاهای دیگری بود؛ جاهایی که ترسناکتر و تاریکتر از محل دفن استاد و یاد بود.
خورشید کمکم داشت غروب میکرد که مهدینار هنرجوها را جلوی غسالخانهی قبرستان جمع کرد و گفت:
_خب اولین جایی که میخواییم بریم، اینجاست. جایی که هممون یه روزی، برای آخرین بار اینجا حموم میکنیم و بعدش...!
ناگهان دختری که عینک دودی زده بود، حرف مهدینار را قطع کرد.
_وای من فقط خونهی خودمون میتونم برم حموم! آخه به شامپو و لیف و سنگ پای خودم عادت دارم. نمیشه آخرین حموممون هم توی خونهی خودمون باشه؟!
مهدینار از عصبانیت دندانهایش را بههم سایید و خواست چیزی بگوید که نفر کناری دختر، شکم خود و سپس آسمان را نشان داد. مهدینار که احساس میکرد این یکی را کم داشت، پوفی کشید و گفت:
_بابا دو ساعت نشده ناهار خوردید؛ بعد میگید گشنمه، محض رضای خدا غذا بدید بهم؟!
مهدینار که کلاً پانتومیم آن شخص را نفهمیده بود، خواست جواب دختر عینک دودیدار را بدهد که دوباره دید آن شخص دارد ادابازی در میآورد. این بار یک چراغ قوه از جیبش در آورده و نورش را روی شکمش گرفته بود که مهدینار با چشمانی گشاد شده پرسید:
_یعنی اینقدر گشنگی بهت فشار آورده که میخوای نور بخوری...؟!
#پایان_پارت27✅
📆 #14030106
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت27🎬 _به چشم خواهری، چه سلیقهای هم داشته آقای یاد. نور به قبرش بباره! این را مهدیه گ
#باغنار2🎊
#پارت28🎬
سپس مهدینار پوزخندی زد و ادامه داد:
_هه! توی این جهان هستی، فقط اعضای باغ انارن که نور میخورن و نور تولید میکنن. نه مثل تو که هرچی بخوری، یه چیز دیگه تولید میکنی!
هنرجوهای دیگر از این وضعیت خسته شده بودند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد:
_بابا خودش رو کُشت یارو. میگه طرف روشن دله! نابیناست. فهمیدی یا نه؟!
مهدینار "آهانی" گفت و سرش را تکان داد که دختر نابینا گفت:
_خب نابینا بودن من چه ارتباطی به بحث الان داره؟!
یکی از هنرجوها در جواب گفت:
_عزیزم منظور ایشون از حموم آخر، غسالخونس که الان دقیقاً روبهروش وایستادیم.
با شنیدن نام غسالخانه، دخترنابینا لبخند کج و کولهای زد و با خونسردی کاذب گفت:
_آها غسالخونه! خیلیم خوب! من که مشکلی ندارم. بریم ببینیم!
همان موقع، یکی از پسرهای هنرجو که شعورش زیر خط فقر بود، پوزخندی زد.
_تو مشکلی نداری، چون نمیبینی؛ وگرنه الان جیغت هفت آسمون رو پر کرده بود!
با این حرف، هنرجویان نچنچی کردند و دختر نابینا برای اینکه روح زنده یاد پسر که نه، بلکه دختر شجاع را شاد کند، دست به کمر گفت:
_نمیبینم، ولی حس که میکنم. بیخود که به ما نمیگن روشن دل. توی دل ما نور موج میزنه!
بعد هم دوز جوگرفتگیاش زیاد شد و پرید داخل غسالخانه. مُردهشور بدبخت که در حال و هوای خودش بود و میخواست دستش را بشوید تا تخم مرغ آبپز روی پیک نیک را بخورد، با فَکی باز شاهد دخترِ نابینا شد. مهدینار نیز سری از روی تاسف تکان داد.
_آدم رو برق بگیره، ولی جو نگیره!
بعد نگاهی به همان پسر که شعور کمی داشت انداخت.
_باور کن اگه دو دقیقه حرف نمیزدی، بهت نمیگفتن لالی!
بعد وارد غسالخانه شد و مقابل مُردهشور بیچاره که فَکَش مثل غار علیصدر باز مانده بود، سرِ تعظیم فرود آورد.
_سلام مُردهشور خان! آقا معذرت! توروخدا حلال کن من رو بابت این هنرجوهای کار خراب کُنم! اصلا بیا دستت رو ببوسم.
بعد هم بدون توجه به مسائل بهداشتی، چلپ چلوپ دست مُردهشور را ماچ کرد. سپس از غسالخانه بیرون آمد که با غرغر کردن هنرجوها مواجه شد. به همین خاطر با لحن تندی گفت:
_خب میخوام امکانات داخل غسالخونه و فضاش رو بهتون توضیح بدم. بد کاری میکنم؟!
یکی از هنرجوها با صدای بلندی پرسید:
_آقا ما نخواییم با غسالخونه آشنا بشیم، کی رو باید ببینیم؟!
_من رو!
هنرجوها با شنیدن این صدا، درجا خشکشان زد...!
علی املتی به محض ورود به باغ، باتوم را از دست مهندس محسن گرفت و او را به کائنات فرستاد. سپس برای تامین امنیت باغ، همهی میهمانان مراسم را با دستگاهی به نام راکت، بازرسی بدنی کرد و بعد بهشان مجوز ورود داد. مهمانان به محض ورود، روی صندلیهایی که دور میزهای گرد بود، نشستند و گرم صحبت شدند. علی پارسائیان پیشبند گارسونیاش را بسته و مشغول پذیرایی بود. عادل عربپور هم که همسن و سالش بود، به او کمک میکرد. البته عادل به این دلیل که مغزش راجع به هر مسئلهای یک چِرایی میساخت، سر هر میزی که میرفت، راجع به بحث آن میز اظهار نظر میکرد و چِرایی میگفت. مثلاً سر یک میز که جمعی از بانوان نشسته بودند، عادل با صدای بلندی گفت:
_چرا سِزارین؟! چرا طبیعی نه؟! مگه طبیعی عوارضش کمتر نیست؟! اصلاً چرا فرزند کمتر، زندگی بهتر؟! چرا نمیگید فرزند بیشتر، زندگی پربرکتتر؟!
یا سر یک میز که دور آن چند پسر جوان نشسته بودند، همزمان با گذاشتن شیرکاکائو فلفلیهای سچینه روی میز گفت:
_چرا مشروب؟! چرا آبجو؟! چرا عرق نعناء و ماءالشعیر و لیموناد نه؟! اصلاً چرا دختربازی؟! مگه دختر حرمت نداره؟! یا چرا پارتنِر و رِل؟! چرا ازدواج نه؟!
یا موقع گذاشتن دسر بستنیِ چتردار روی میز دختران نوجوان گفت:
_چرا مرد رویاها با اسب سفید؟! چرا مرد رویاها با اسب سیاه نه؟! چرا بهزاد بوتیکدار که با پول باباش زندس آره، ولی ممد نونوا که از پنج صبح زحمت میکشه نه؟! اصلاً چرا قد بلند و بدن سیکسپَکدار ملاکه، ولی اخلاق نیکو و تقوا و عمل صالح نه؟!
و اینگونه بود که عادل خلاصهی گفتوگوهای میزها را با صدای بلندی میگفت و آبرو و شرف اهل میزها را میبرد و آنها را از خجالت آب میکرد. به طوری که دیگر تا پایان مراسم، لام تا کام حرف نمیزدند.
در کنار میزها و در امتداد باغ، اعضا به صورت غرفه بساط کرده و محصولاتشان را به مهمانان عرضه میکردند. مثلاً در یکی از غرفهها، صدرا به همراه پسران کوچک استاد واقفی، استیکرهای خودش را به مشتریان معرفی میکرد.
_بدو بدو اشتیکر دارم. اشتیکرای تمیژ و مناشبتی. اشتیکر ولادت، شهادت، قیامت، ولنتاین، خواشتگاری، عقد، بلهبرون، پاتختی، عروشی، حاملگی، شونوگرافی، تولد، ختنهکنان، ورود به مدرشه، جشن تکلیف و... همچنین شخنان رهبری و شَران شِهقوه، اشتیکرای مربوط به کانال و گروه، تبادل روژانه و عَشرانه و شبانه...!
#پایان_پارت28✅
📆 #14030106
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344